جمعه ۲ آذر
نقاشیِ دختر
ارسال شده توسط نوید خوشنام در تاریخ : يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۴۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۴۵ | نظرات : ۰
|
|
او که گذاشته رفته رسیده بود به زندگیِ خودش و مرد را تنها کنارِ خودش گذاشته بود، مرد نقاش شده بود؛ تصویرِ زوجهایی که میآمدند برای ثبتِ رنگیرنگیِ جوانیهاشان را نقش میزد. مینِشست روی چارپایه توو تاریکیِ حجره، جایِ صورتِ همهٔ مردها خودش را میکاشت و شبیهِ غریبهها خودش را میکشید. هرکس دیده بود میدانست پرترههاش زنده بودند. جان داشتند. بات حرف میزدند. مرد، تنها. میانسال. ساحلِ موهاش مثلِ ساحلِ دریاچهٔ نمک سپید. چهره و سر و روش هم شبیهِ همهٔ نقاشها. چندسالی از آن روز گذشته بود. یک شب وقتِ بستنِ گالری کسی زد به شیشه. بیرون تاریک بود ندیدش. در را باز کرد. زنِ جوانی ایستاده بود پشتِ شیشه؛ زیبا، خوش بر و لباس، چشمهاش مشکی، ابروهاش کشیدهمشکی، موهاش بلند، لَختِ مشکی. همه چیز آنقدر مشکی که توو سیاهیِ شب برق میزدند دل و دین و ایمان میبردند. بِشگفت: "بله؟" گفت: "سلام." نشنید. گفت: "بلــه؟" و بعد یک «بفرمایید» هم اضافه کرد به بله ش. گفت: "عکسم را آمدهام بکشید آقای شاعر." گفت: "اینجا ما عکس نمیکشیم شاعر هم نه، دیگر نیستیم. فقط نقاشی، پرتره طرح میزنیم. روزها. گفت: "خب. هرچی. آمدهام جلوت بنشینم من را ببیـنی شعر نقاشی کنی." گفت: "دیروقت است میخواهم بروم استراحت،نماز،شام،تنهایی،خواب. برو فردا بیا اولِ وقت. چشمهام نـا ندارند." گوش نکرد. خزید آمد نشست روی چارپایه شالش را باز کرد موهای بلندش را ریخت توی ذهنِ مرد سرش را هم خواباند روو شانه، لبخند هم نشاند روی لبهاش. مصنوعی نه، یک بغل لبخندِ واقعیِ موذی." مردِ نقاش بیصدا آمد نشست روبروش کاغذهاش را صاف کرد شروع کرد صورتِ دخترک را طرح زدن نقش زدن. تمام شد. دخترک گفت: "فردا می آیم میبرمش." نقاش پرترهاش را که نقش زد، تابلواش را ساخت، قاب گرفت، از دیوار آویخت. و منتظر شد بیاید ببرد. فردا شد؛ نیامد. نقاش، چهرهٔ آشنایی توو پرتره میشناخت، اما اصلنی یادش نمیآمد کجا چهکسی چهروزی چرا چجور. هرروز جلویِ پرتره مینشست، هرروز براش شعر مینوشت میخواند، هرروز موهاش سفیدتر میشدند، هرروز قدش خمیدهتر. تابلوی روی دیوار با مرد حرف میزد. با چشمهاش، با لبخندش، با موهاش. سالها از پی سالها گذشت. مرد از میانهسالی به پیرسالی رسید. خمیده. سر و رویش سفید، دستهاش لرز، گالریش کم رونق، چشمهاش اما همچنان پرفروغ و تابلو همانطور آویخته از دیوار، زنده بود. یک شب وقتِ بستنِ گالری، کسی زد به شیشه، بیرون تاریک بود ندیدش، در را باز کرد، زنِ جوانی ایستاده بود پشتِ شیشه، زیبا، خوش بر و لباس. نقاشِ پیر نگاهش کرد گفت: "بله؟" زن به تابلو اشاره کرد گفت: "چه به وقت آمادهاش کردید استاد!" و از کنارش باریک شد خزید توو، ایستاد مقابلِ تابلو وَراَندازش کرد. به موهاش در نقاشی و به موهاش زیرِ شال دست کشید با شوق گفت: "دست مریزاد استاد نقاشِ شاعرِ من!" در سکوت، تابلوی نقاشی را برداشت گرفت دستش، گشت روو به نقاشِ پیر، بش لبخند زد، راه افتاد رفت. نقاش، یادش آمد. از دست دادنِ سه باره اش را تاب نیاورد طاقت نیاورد. دراز کشید. دنبالِ دخترکِ از دست رفته ی جوانیهاش، رفت.
نوید خوشنام جمعه 21 خرداد 95
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۹۲۳ در تاریخ يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید