يکشنبه ۱۱ آذر
چشمان یوسف(قسمت دوم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : يکشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ ۱۲:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۷۳ | نظرات : ۴
|
|
چشمان یوسف
(قسمت دوم)
🍃❤🍃❤🍃
یوسف تو یکی از بیمارستانای تهران بستری بود. عمل خیلی مهمی داشت، باید ترکش رو از بدنش خارج می کردن.
تصمیم گرفتم برای ملاقاتش برم.
فردای اون روز با گل خانوم به دیدن یوسف رفتیم.
تا دیدمش بازم مثل قدیما مات چشماش شدم!
ولی اون مثل همیشه آروم و متین، بدون اینکه تو چشام نگاه کنه احوالپرسی کرد.
دلم توی آتیش بیقراری می سوخت.
یه سرو بلند چارشونه، با ریشای بلند روی تخت خوابیده بود، حتی نمی تونست انگشتشو تکون بده!
دلم می خواست داد بزنم جیغ بکشم...
اما نمی شد. دندون رو جیگر گذاشتم تا از بیمارستان بیرون بیام.
اونشب تا صبح نخوابیدم.
این چه سرنوشتی بود؟
یوسف از دلم باخبره؟
گل خانوم چی؟
من باید چیکار کنم؟
هزار جور فکر تو ذهنم چرخ میزدن.
من عاشقش بودم، عقل و گذاشتم کنارو با دلم تصمیم گرفتم خودم برم خواستگاریش و پای عشقم بمونم. با خودم گفتم درس و دانشگاهو میذارم کنار. مشکل مالی هم که ندارم، می مونم کنار عشقم، ازش پرستاری می کنم. باز خدارو شکر می تونه منو ببینه با من حرف بزنه، برام شعر بخونه....
صبح زود رفتم سراغ یکی از بهترین اتاقای طبقه ی پایین، هم بزرگ بود هم نور گیر.
حسابی تمیزش کردم. پرده و تخت سفارش دادم.
کلی درو دیواراشو تزیین کردم.
درشم قفل کردم تا گل خانوم برا سرکشی به اونجا نره.
رفتم طلا فروشی دوتا حلقه ی طلا گرفتم. یه ساعت دیدم که خیلی ازش خوشم اومد، برا یوسفم خریدمش. همه رو کادو پیچ کردم گذاشتم تو کیفم.
می دونستم یوسف از آرایش خوشش نمیاد، اصلا آرایش نکردم. با ظاهری ساده ولی مرتب به ملاقاتش رفتم.
ولی تو اتاقش نبود!
پرستاری که تختشو مرتب می کرد گفت ایشونو بردن اتاق عمل!
دوون دوون خودمو رسوندم به دمِ درِ اتاق عمل.
گل خانوم تسبیح به دست رو صندلی کنار در نشسته بود و قرآن می خوند.
گفت یوسف حالش بد شده و دکترا تصمیم گرفتن زودتر عملش کنن.
یکم به گل خانم دلداری دادم و بعد خودمو رسوندم به ماشین. سوار شدم و تا نفس داشتم فریاد زدم. صدای ناله هام تو شلوغی خیابون گم می شد.
دیگه تو حال خودم نبودم. گریه می کردم، دعا می کردم. گله می کردم...
یکم که آروم شدم، یه آبی به صورتم زدمو دوباره برگشتم پیش گل خانوم.
پیرزن بیچاره، این چه تقدیری بود که براش نوشته بودن؟!
چند ساعتی طول کشید، در اتاق عمل باز شد، دکتر اومد جلو سرشون پایین انداخت و گفت: متاسفم مادر جان، پسرشما پرواز کرد. (به خاطر همین کلمه ی پرواز، تا زنده بودم وقتی چشام به آسمون میوفتاد بی اراده دریای نگام طوفانی میشد.)
گل خانوم پاهاش سست شد و تو بغلم افتاد.
اون لحظه بدترین لحظه عمرم بود.حتی بدتر و دردناکتر از شنیدن خبر فوت پدر و مادرم. مات مونده بودم تو همون حالت بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم. گل خانوم هم رو تخت بغلی بود. هر دو زیر سرم بودیم. باورم نمی شد دیگه جنگل زیبای چشمای یوسفو نمی تونم ببینم!
برای اولین بار تو عمرم آرزوی مرگ کردم که همراه یوسف پرواز کنم.
ولی خب دست تقدیر چیز دیگه ای برام رقم زده بود.
من و گل خانوم یکی از یکی داغونتر به خونه برگشتیم. ابرای چشمای گل خانوم تو این مدت از بس باریده بودن دیگه بارونی برای باریدن نداشتن.
بعد چند روز یوسف رو به آغوش زمین سپردیم. چه روز سختی بود. اونروز حقیقتا جون کندن رو تجربه کردم. گل خانوم بیچاره که فقط نفسش بالا پایین می رفت، نای حرف زدنم نداشت. انگاری بعدِ شهادت یوسف روزه ی سکوت گرفته بود!
وقتی شنیدم که برادر گل خانوم می خواد اونو با خودش ببره خونه ی خودش تا ازش مراقبت کنه، به هوای خداحافظی رفتم تو اتاقش، یکی از عکسای یوسفو برداشتم. نمی دونم گل خانوم فهمید یا نه ولی چیزی به روم نیاورد. اونروز برای آخرین بار گل خانومو بغل کردم. همیشه گوشه ی روسریش چنتا برگ ریحون داشت، واسه همین دائما بوی ریحون می داد. برای چند لحظه آرامش همه ی وجودمو گرفت، مثل بچگیام که تو بغل مامانم می خوابیدم.
اصرار کردم بمونه پیشم تا خودم ازش مراقبت کنم ولی قبول نکرد و با برادرش رفت.
من موندمو یه خونه ی درندشت و خدمتکاری که صبحها واسه آشپزی و تمیز کردن خونه میومد.
شبا تا صبح می رفتم تو اتاقی که برای خودم و یوسف آماده کرده بودم. حلقه ها و ساعت و عکس یوسف رو که توی صندوقچه گذاشته بودم، بیرون میاوردم و باهاشون حرف می زدم. شمعهای روی میز و روشن می کردم شعر می خوندمو همراه شمعا اشک می ریختم.
پروانه های آرزوهام توی پیله هاشون مرده بودن. دیگه امیدی به زندگی نداشتم. بعد چندهفته وقتی تماس گرفتم با برادر گل خانوم تا از حالش باخبرشم، فهمیدم دو روز قبل گل خانوم هم تنهام گذاشته و پیش یوسف رفته. تنها آغوشی که آرومم می کرد رو هم از دست دادم! چند ماهی رو با افسردگی گذروندم.
خیلی تنها بودم، باید به زندگیم سر و سامونی می دادم...
ادامه دارد...
#سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۶۲ در تاریخ يکشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ ۱۲:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان استاد زارع گرامی سپاسگزارم از حضور همیشگی شما بزرگوار لطف دارید برقرار باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از توجه و لطف شما برقرار باشید 🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
تا اینجا که عالیه
روون و یکدست، با سیر کلی منطقی و قابل قبول
جسارتاً با توجه به اینکه داستانتون یه مدت زمان طولانی رو در برمیگیره، میتونست به جای داستان کوتاه، به یه رمان خوب و موفق تبدیل بشه
منتظر قسمتهای بعدی می مونم
ممنون بخاطر آثار آموزنده تون چه در شعر چه داستان
تندرست و شاد باشید