سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 30 آذر 1403
    20 جمادى الثانية 1446
    • ولادت حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها، هشتم قبل از هجرت، روز زن
    Friday 20 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۳۰ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      عشق گچی
      ارسال شده توسط

      سمیرا_خوشرو

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۹ ۱۲:۰۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۱ | نظرات : ۴

      عشقِ گچی
      دستای پدرشو محکم گرفته بود و تند تند باهاش راه می رفت. تا حالا به شهر نیومده بود! هر چیز جدیدی میدید زل میزد بهش! خیلی کنجکاو بود. چشماش دائم میچرخید. شوق توو نگاهش موج میزد. تا حالا اینهمه آدمو یه جا ندیده بود! خونه های روی هم! ماشینای رنگی! لباسای تن آدما! مغازه ها!... همه چیز براش تازگی داشت!
      پدرش گفت: همینجا بمون، زود برمی گردم.
      گلناز تا برگشت چشمش به یه پسر جوون و خوشگل که لبخند ریزی روی لباش بود، افتاد!
      چه لباس قشنگی! چقدر خوش اندام! چشماش برقی زد و دلش لرزید!
      تا وقتی پدرش برگرده ماتِ پسر توی مغازه شده بود!
      وقتی به خودش اومد، دید دلشو جا گذاشته! توو کل مسیر برگشت به روستا تموم فکر گلناز اون پسرجوون بود که بهش لبخند میزد! هر جارو نگاه می کرد اونو می دید!
      خدا خدا می کرد زودتر بازم ببیندش.
      صاحبکار پدرش گفته بود برای تسویه حساب بره پیشش. آخه اونروز وقت نداشت. گلنازم باید می رفت برای عکس کارت ملیش.
      خلاصه به هر جون کندنی بود اون چند روزو تحمل کرد. صبح زودِ روزی که منتظرش بود بیدار شد و کمی خودشو مرتب کردو با پدر راه افتادن. دلش پر می کشید، انگاری تو آسمونا بود!
      رسیدن کنار همون مغازه، پدرش گفت همینجا بمون تا برگردم.
      گلناز چشماشو بست و برگشت! قلبش مثل قلب گنجیشک تند تند میزد. تا چشماشو باز کرد دید توی مغازه خبری از اون جوون خوشتیپ نیست!
      اشکاش روی گونه هاش رقصیدن، با گوشه ی روسریش پاکشون کرد و داخل مغازه رفت.
      پرسید: آقا اون پسر جوون که هفته ی پیش اینجا کار می کرد، کجاست؟
      مغازه دار گفت: کدوم پسر؟
      بعد خندید و ادامه داد: آهان...چند روز پیش موقع تمیز کردن مغازه از دستم افتاد و شکست.

      #سمیرا_خوشرو_شبنم
      #داستانک

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۸۴۵ در تاریخ پنجشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۹ ۱۲:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      ایمان اسماعیلی (راجی)
      جمعه ۱۵ فروردين ۱۳۹۹ ۰۲:۱۵
      بسیار زیبا بود
      درود بانو
      احسنت به این همه ذوق
      🌹🌹
      سمیرا_خوشرو
      سمیرا_خوشرو
      جمعه ۱۵ فروردين ۱۳۹۹ ۱۳:۲۵
      درودتان گرامی
      سپاس از توجه شما
      برقرار باشید
      🌹🌹🌹
      🌸🌸🌸
      🙏🙏🙏
      ارسال پاسخ
      زینب بویری (خزان)
      سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۰۰:۱۱
      درودمهربانوخوشرو خندانک
      بسیارقشنگ وجالب بود خندانک خندانک
      سمیرا_خوشرو
      سمیرا_خوشرو
      سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۱۱:۱۲
      درودها مهربانم
      سپاس از حضور زیبای شما نازنین
      🌹🌹🌹
      💕💕💕💕
      🙏🙏🙏
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1