شعرناب

عشق گچی

عشقِ گچی
دستای پدرشو محکم گرفته بود و تند تند باهاش راه می رفت. تا حالا به شهر نیومده بود! هر چیز جدیدی میدید زل میزد بهش! خیلی کنجکاو بود. چشماش دائم میچرخید. شوق توو نگاهش موج میزد. تا حالا اینهمه آدمو یه جا ندیده بود! خونه های روی هم! ماشینای رنگی! لباسای تن آدما! مغازه ها!... همه چیز براش تازگی داشت!
پدرش گفت: همینجا بمون، زود برمی گردم.
گلناز تا برگشت چشمش به یه پسر جوون و خوشگل که لبخند ریزی روی لباش بود، افتاد!
چه لباس قشنگی! چقدر خوش اندام! چشماش برقی زد و دلش لرزید!
تا وقتی پدرش برگرده ماتِ پسر توی مغازه شده بود!
وقتی به خودش اومد، دید دلشو جا گذاشته! توو کل مسیر برگشت به روستا تموم فکر گلناز اون پسرجوون بود که بهش لبخند میزد! هر جارو نگاه می کرد اونو می دید!
خدا خدا می کرد زودتر بازم ببیندش.
صاحبکار پدرش گفته بود برای تسویه حساب بره پیشش. آخه اونروز وقت نداشت. گلنازم باید می رفت برای عکس کارت ملیش.
خلاصه به هر جون کندنی بود اون چند روزو تحمل کرد. صبح زودِ روزی که منتظرش بود بیدار شد و کمی خودشو مرتب کردو با پدر راه افتادن. دلش پر می کشید، انگاری تو آسمونا بود!
رسیدن کنار همون مغازه، پدرش گفت همینجا بمون تا برگردم.
گلناز چشماشو بست و برگشت! قلبش مثل قلب گنجیشک تند تند میزد. تا چشماشو باز کرد دید توی مغازه خبری از اون جوون خوشتیپ نیست!
اشکاش روی گونه هاش رقصیدن، با گوشه ی روسریش پاکشون کرد و داخل مغازه رفت.
پرسید: آقا اون پسر جوون که هفته ی پیش اینجا کار می کرد، کجاست؟
مغازه دار گفت: کدوم پسر؟
بعد خندید و ادامه داد: آهان...چند روز پیش موقع تمیز کردن مغازه از دستم افتاد و شکست.
#سمیرا_خوشرو_شبنم
#داستانک


0