تهِ اتوبوس، آن صندلیِ آخر، کنارِ ﺷﯿﺸﻪ، بهترین نقطهء بلندِ دنیاست.
مخصوصا اگر باران پشتِ کمرِ شیشههای اتوبوس چنگ بکشد که دیگر اصلِ جنس است،
برای ﺁﻧﮑﻪ مچاﻟﻪ شوم در خودم، سرم رﺍ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧم ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ و زل بزنم ﺑﻪ یک جای دورِ مبهمِ تار و فکر کنم ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دوست دارم و دوستداشـتم و نشـدند و میدانم که نمیشوند. برای آنکه ﻓﮑﺮ کنم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ آزارم ﻣﯿﺪهند.
آن خاطراتِ «بد»-و چه سخیف کلمهایست "بد" برای رساندنِ عمـقِ فاجعه-
و ﮔﺎﻫﯽ چشمانم ﺧﯿﺲ شوند از حضـورِ پررنگِ یک خیالِ ابلهانه وسطِ مغزم و فراموش کنم مقصد ﮐﺠﺎﺳﺖ و دلم ﺑِﺨﻮﺍﻫﺪ دنیا ﺑﻪ اندازهٔ همین ﮔﻮﺷﻪ کوچک شود، هیچ چیز نباشد، و تنهای تنها من باشم و کُـنجِ اتوبوس و هیـچ چیزِ اضافهی دیگری که بتوانم گاهبهگاه آهی از دل بکشم از یادآوریِ حماقتهای عاشقانه ام.
در اتوبوس، تنهایی، چهل وچهار نفر است. و در چشمهای بسته، امید به آفتابِ بیشتری میدرخشد.
چشمهام را میبندم، ﺷﯿﺸﻪ از نفسهام بخار میگیرد، و ﺑﺎ انگشت مینویسم «آینده» ، و دلم میگیرد از تصورش. شیشـه، آرام اشک میریزد و دیگر، من هم ﭼﺸﻤﻬﺎیم را میبندم و ﺗﺎ ﺁﺧَﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ در خودم میگریم.
*
راننده داد میزند: آخرین ایستگاه. پیاده شوید.
و من خوشحال! که مسیرم تمام شد!
پیاده میشومُ ، واقعیتِ تلخِ وجودم در همان دنیای همیشگی که زمان و مکان در او متفاوتند سیلی میشود و میخورد بیخ گوشام.
من، در انتظارِ اتوبوسی بعدی، در ایستگاه مینشینم.
نوید خوشنام چهارشنبه 31 تیر 94