چهارشنبه ۲۸ آذر
سفر نوستالژیک(قسمت نهم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : يکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ ۰۴:۱۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۶ | نظرات : ۶
|
|
سفر نوستالوژیک
(قسمت نهم)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
توو این فاصله منم رسیدم به جایی که بابا گاوهامونو نگه میداره، دَرِ باغو محکم بسته که گوساله های شیطون نتونن بازش کنن، آخه روزی چند ساعت گوساله هارو رها می کنیم تا بازی کنن و سر حال بشن، اما بقیه شب و روز باید به درخت بسته باشن، وگرنه کلاً شیر مادرشونو میخورن وروجکا، دیگه چیزی برای ما باقی نمیذارن.
شبای تابستون بخاطر اینکه پشه ها گاوامونو اذیت نکنن بابا آتیش کوچیکی روشن میکنه و پِهِن خشک گاو رو میندازه توش، دودی که به هوا میره کلِ پشه هارو فراری میده. جالبه بگم زمستونا بابا پشت درِ طویله رو با پتو کاملا می پوشونه تا سرما نتونه از لای جرز در وارد طویله بشه و اذیتشون کنه. آب رو گرم میکنه بعد برا گاوامون میبره، همیشه میگه گاوها هم مثل بچهای ماهستن، وظیفه داریم تا جاییکه میتونیم بهشون برسیم! هر گوساله ای که توو فصل سرد به دنیا بیاد تا یک هفته مهمون ما توو خونست! گوشه ی اتاق جای مخصوصی دارن، یادمه وقتی کوچیک بودم یه روز صبح از خواب پاشدم دیدم گوساله که مهمونمون بوده کنارم رو تشک خوابیده!
یادِ چند سال پیش افتادم... وقتی دختربچه شیطونی بودم و دنبال پروانه ها و سنجاقکا تو باغ می دویدم متوجه شدم گاومون که آبستنه بیقراری میکنه!
بابا رفته بود به مزرعه سر بزنه، دنبالش رفتم و نفس زنون صداش کردم و تندتند اومدیم خونه. گاومون میخواست بچه به دنیا بیاره، همونجوری که میدونید گاوها یکی از سختترین زایمانهارو تو حیوونا دارن! بالاخره بعد چند ساعت به کمک بابا، آهو تونست بچشو به دنیا بیاره. اما اصلا حال لیسیدن و خشک کردن گوسالَشو نداشت!!
انگار همین دیروز بود!!!!... وقتی بابا خواست آهو رو ببره توو طویله، حیوونکی یهو پخش زمین شد! مادرم که رو ایوون بود جیغ می کشید... من گریه می کردم، بابا گردنشو ماساژ میدادو صداش میکرد آهو آهوجان...گذشته از اینکه گاوا سرمایه مون بود، ما بهشون وابستگی زیادی داشتیم، خودمون بزرگشون کرده بودیم، توو حال و هوای دعا بودیم که یهو آهو بازم بچه به دنیا آورد! یا خدااا دوقلو؟! دوقلو زایی تو نسل گاوامون سابقه نداشت! این نعمتی از طرف خدا بود. گوساله ها به کمک بابا راست واسادن و دنبال شیر مادرشون میگشتن...
حیوون وقتی بچهاشو سرپا دید آروم شد و کلی لیسشون زد. بابا و مامان با سلام و صلوات آهو و بچهاشو بردن توو طویله. روزِ سخت اما شیرینی بود. مامانم تا چند روز به عنوان شیرینی سلامتی آهو و بچهاش برای همسایه ها ماست مجانی میفرستاد، منم مسئول بردن این شیرینی خوشمزه بودم.
از بچگی عاشق کلاه بودم ! کلاه هایی که خانومای خارجی میذاشتن. توو فیلما دیده بودم، روشون گُلای بزرگ و خوشگلی داشتن...
پایان قسمت نهم
#سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۷۷۸ در تاریخ يکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ ۰۴:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از توجه شما لطف دارید 🌹🌹🌹 🌸🌸🌸 🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از توجه و لطف شما برقرارباشید 🌹🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
و هم درسی آموختم بانو
خودمو گذاشتم جای شما چی حس جالبی چقدر شیرین و دلهوره آور
مانا باشید به مهر