خاطره 1 :
یک روز گرم تابستان ، شهید مهندس (مهدی باکری ) – فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت . یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید ، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد ، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد ، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید : ( امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید ؟ ) جواب دادند : نه ، جزء جیره امروز نبوده . مهدی با ناراحتی پرسید : ( پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید ؟( گفتند : دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما . مهدی این حرف ها را شنید ، با خشم پاسخ داد : ( از من بهتر ، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند ) . به او گفتند : حالا باز کرده ایم ، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید . مهدی با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد : (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی !)
خاطره 2 :
شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»
خاطره 3 :
دوستان شهید مهدی باکری – فرمانده شجاع لشکر 31 عاشورا - می گویند :آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند : « آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت . همسرش می گوید « مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید .
خاطره 4 :
زمانی که شهید مهندس مهدی باکری ، فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد ، در بعضی نقاط سیل آمده است . مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت . در کنار خانه ای ، پیرزنی به شیون نشسته بود ، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد ، پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» . . . و مهدی فقط لبخند می زد .
خاطره 5 :
شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا برای نیروهای بسیجی احترام زیادی قائل می شد . به دلیل اینکه بیش از حد ساده و متواضع بود ، اکثر بسیجیان لشکر او را نمی شناختند . یک بار در عملیات والفجر یک دستور داده بود که هیچکس وارد قرارگاه لشکر نشود ، دژبان قرارگاه که یک بسیجی بود و آقا مهدی را با آن وضع ساده نمی شناخت ، از ورود او به قرارگاه جلوگیری کرده بود . آقا مهدی نه تنها از کار آن بسیجی ناراحت نشد که او را تشویق کرد .
خاطره 6 :
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا می گوید : «شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند ، ما نان نداشتیم ، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد . ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود . دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند ، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند : این نان ها را برای رزمندگان فرستاده اند ، شما از این نان نخورید . »
خاطره 7 :
یکی از همرزمان شهید عالی مقام ، مهندس مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر31 عاشورا می گوید : « آقا مهدی دوشنبه ها و پنجشنبه ها را روزه می گرفت ، یکروز در جبهه حاج عمران ، ناهار قرارگاه مرغ بود ، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته از خط برگشته بود ، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد ، گفت آیا بسیجی ها هم الآن مرغ می خورند ؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد ، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد . »
خاطره 8 :
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا تعریف می کند : « روزی در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس . خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ، با شتاب و هراس گفت : مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم .»
خاطره 9 :
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا می گوید : « هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید ، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت ، بی هیچ ابراز اندوه و غمی ، با خانواده اش تماس گرفت و گفت : « شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است .» او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست ، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد .
خاطره 10 :
وقتی در عملیات خیبر شهید حمید باکری از طرف برادرش شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات روانه جزایر مجنون شد . پس از رشادت های بسیار و تصرف خط ، بر اثر ترکش خمپاره ای به شهادت رسید ، هیچکس نمی دانست که چگونه این خبر را به آقا مهدی برساند ، وقتی ایشان بر بچه ها وارد شدند دیدند که همه زانوی غم در بغل گرفته اند ، گفتند : « می دانم ، حمید شهید شده » و بعد قاطع و محکم ادامه دادند : « وقت را نمی شود تلف کرد همه ما مسئولیم و باید به فکر فرمانده جدید خط باشیم ، بی سیم را بیاورید . . . » آن روز آقا مهدی ، طی تماسی با خط ، برادر شهید « مرتضی یاغچیان » را به عنوان فرمانده خط معرفی کرد . وقتی این شهید عزیز از ایشان اجازه خواستند که بروند و جنازه حمید را بیاورند ، آقا مهدی گفت : « جز یک نفر را نمی توانیم بیاوریم » و مهدی گفت : « هیچ فرقی بین حمید و دیگر شهیدان نیست ، اگر دیگران را نمی شود انتقال داد ، پس حمید هم پیش دیگران بماند ، اینطور بهتر است . . . » و این در حالی بود که آقا مهدی ، حمید را بزرگ کرده بود و هیچکس به اندازه آقا مهدی ، حمید را دوست نداشت .
خاطره 11 :
من از سپاه تبریز مأموریت 45 روزه به جبهه رفته بودم . اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم . قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب می خواهم . گفت : من نمی دانم ، اگر می خواهی برو پیش آقا مهدی . گفتم با آقا مهدی کاری ندارم . فرمانده گردان تو هستی . خلاصه زیر بار نرفت . رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم . آقا مهدی با آن وقار همیشگی اش گفت : « چشم ، الآن یک تسویه برای شما می نویسم و یکی هم برای خودم . جبهه را هم به هرکه می خواهی بسپاریم و می رویم .» سر به زیر انداختم و از گفته ام شرمنده شدم . مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد . از مشکلات پشت جبهه برایم گفت . حرفهایش دلم را نرم کرد . برگشتم گردان و دیگر هیچوقت به تسویه حساب فکر نکردم .