شعر زیر از مارتین نیمولر است . ایشان یک کشیش پروتستان ضد
نازیسم بودند که به خاطر مقاومت در برابر هیتلر و گفتار کوتاه شعرگونهاش شهرت جهانی دارد:
اول سراغ کمونیستها آمدند، سکوت کردم چون کمونیست نبودم.
بعد سراغ سوسیالیستها آمدند، سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم.
بعد سراغ یهودیها آمدند، سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.
من این بی تفاوتی به مشکلات دیگران را به در ناهمدردی زدن (و نه بی دردی) نام گذاشته ام. مشکلات موجود در اجتماع ما که ( متاسفانه) یکی و دو تا نیست و گریبان همه ما را میگیرد. این ابتلای عمومی ست، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. الان این مشکل مال همسایه من است . من از کنار آن بی تفاوت میگذرم. مثل آن بنده خدا در شعر سعدی. بازار بغداد در حال سوختن است و او خوشحال که آتش به حجره و اموال او آسیبی نزده است.
چرا اینگونه و تا این حد نسبت به هم، آنهم برای درد های مشترک مسری همه گیر که روزی دیگرتر یقه ما را هم خواهد گرفت، بی تفاوت شده ایم؟ فکر نکنید این موضوع مربوط به کوچه و خیابان است . نخیر در محیط ها و اجتماعات کاری و حتی خانوادگی این موضوع بشکلی حادتر ملموس است . همه فقط و فقط به فکر سر خود هستند . آ«هم در همین لحظه و میدانند که جریان این طوفان دامن همه را خواهد گرفت. سر خود را نگه میدارند . امروز سرشان بماند ، تا فردا خدا بزرگ است.
فکر میکنید چند موضوع مشترک اینجوری دوروبرتان هست که میتوانید نام ببرید؟
*******************************************************************************
یکی بود یکی نبود . یک مردمی بودن . یک روز دور هم جمع شدن و برای خودشون شهر درست کردن . برای شهرشون قانون و قاعده و چارچوب های رفتاری تعریف کردن . تا اینجا خوب بود تا اینکه بعضی از همین شهروندا برای ایجاد تفاوت در زندگی روزانه و پرهیز از روزمرگی و با هدف تزریق هیجان ، شروع کردن قانون رودور زدن و پیچیوندن . کمی بعد همه دیدن اوضاع داره بد میشه و همه چی داره از دستشون در میره، پس پولاشون رو رو هم ریختن و برای اجرای این چارچوب ها و کنترل آدمای قانون شکن، آدم استخدام کردن. مدتی خوب بود . باز زندگی بدون خلاف و هیجان مگه میشه؟
پس اومدن و قبض جریمه و دادگاه و قاضی استخدام کردن و زندان ساختن برای خودشون ، اونم برای وقتائی که دلشون برای هیجان و پیچوندن خودشون تنگ میشد . هی هیجان و هی تفریح با اعصاب و زندگی خود و هی افزایش این دم و تشکیلات و هی افزایش هزینه های مربوطه که همه ی این هزینه ها رو هم کی میداد؟ همون مردمای اول داستان .
قرار بود پول جریمه صرف بهبود و توسعه اوضاع شهرشون بشه ولی ما که خودمون بچه همین محلیم و خودمون رو هم خوب میشناسیم . نشد که نشد و تازه هر روز فکر تازه ای و خرجی نو. کنترلچی هائی که خودمون استخدام کرده بودیم برای کنترل خودمون ، دیدن حریف ما نمیشن. با خودشون گفتن : عجب ! گیر چه آدمائی افتادیم؟ و برای راحتی خودشون در کنترل بهتر ما که از جیبمون حقوقشون رو میدادیم، شروع کردن به ابداع و نوآوری تا جائی که امروز میبینیم شدن ارباب و ما بنده ی خطا کار جهان سومی .
فکر کنید ؛ مثلا برای کنترل ما در رانندگی؛ تو خیابونائی که با پول ما ساخته شده بود، از خود ما پول گرفتن و برای منضبط کردن خود ما، چراغ راهنمائی نصب کردن. دیدن نه بابا، ما آدم بشو نیستیم. از پول ما برای ما سرعت گیر درست کردن . بعد دیدن بازم ما سرو گوشمون میجنبه و بقول دوستای خوب کرمونیم، شپتومون می پتکه . از پولمون دوربین خریدن و تجهیزات کنترل دیجیتالی و...
تا جائی که بی رودربایستی میگن پول بده تا آدمت کنیم و ما پول میدیم و با برای اینکه زندگیمون هیجان داشته باشه، دنبال یه راهیم که داغ آدم شدن خودمون رو به دلشون بذاریم ، خب پولش رو میدیم . به کسی چه مربوط؟
. از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
. با مردم بی درد ندانی که چه دردیست !! . استاد مهرداد اوستا .
. آری دردی بی درمان که همه ی ما بیمارش هستیم . وقتی در
. جامعه ما این تفکر رایج است . ( بمن چه ) نوعی بی تفاوتی
. نسبت بیکدیگر آتش است که روزی دامان خودمان را می
. سوزاند . صائب تبریزی می فرماید .
. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
. احساس سوختن به تماشا نمی شود
. روزگارتان شاد و خرم باد .