سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        لبخندِ بابا
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۸ ۰۵:۱۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۱ | نظرات : ۱

        - بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!
        - نه دختر خوشکلم! یادمه!
        - با مامان میریم برات کیک می‌گیریم!
        - مرسی عشقِ بابا!
        - زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!
        ″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!
        ″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کار دیر نکند.
        ″علی″ دستی بر موهای حنایی و بلندِ ″نرگس″ کشید و بلند شد. دل اش نمی‌آمد که دستان زبر و خشن‌اش را بر پوست لطیف صورت دخترش بکشد.
        ″نرگس″ عاشق لبخندهای پدرش بود. در پاسخ لبخند زیبای بابا علی، خندید و خودش را به دامان مادرش انداخت و گوشه ی پیراهن مادرش را در دست گرفت.
        ″علی″ با همسر و دخترش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. او یکی از ده‌ها کارگر معدن شهر بود و روزانه بیش از ۱۲ ساعت در دل آن معدن عمیق مشغول به کار بود. ″علی″ و هفت نفر دیگر از کارگرها در عمق ۱۳۰۰ متری ″معدن البرزگان″ در سایت تخریب و حفاری لاشه سنگ ها مشغول بودند.
        ساعت هفت صبح، مینی‌بوسِ سرویس معدن در ایستگاه محله ی آنها توقف می‌کرد تا که ″علی″ و چند نفر دیگر از کارگران معدن را سوار کند. باید عجله می‌کرد که زودتر به سرویس برسد.
        داخل مینی‌بوس، تعدادی از کارگرها چرت می‌زدند و تعدادی دیگه با هم پچ‌پچ می‌کردند، برخی هم بدون هیچ عکس‌العملی فقط جلو را نگاه می‌کردند و کاری به هیچ چیز نداشتند. ″سجاد″ یکی از همکاران صمیمی ″علی″، سر شوخی را با او باز کرده بود و سر به سر ″علی″ می‌گذاشت.
        - قیافه ات چه نورانی شده علی!
        ...
        - انگار رفتنی شدی داداش!
        ″علی″ جز لبخند شیرین و زیبایش پاسخی برای حرف های سجاد نداشت. 
        پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبه‌ها، معدن یک ساعت زودتر تعطیل می‌شد.  
        از لحظه ای که ″علی″ پا از خانه بیرون گذاشته بود دلشوره ای غریب وجودش را گرفته بود. چهره های معصوم و نگران همسر و دخترش در ذهن‌اش نقش می‌بست. دست و دلش به کار نمی‌رفت. تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌انداخت. تا ساعت نهار یک ساعت دیگر باقی مانده بود. تصمیم داشت که حتمأ سر نهار به خانم‌اش تلفن کند تا از دلنگرانی خلاص شود. دلشوره و اضطراب او را کلافه کرده بود. خیالات و توهمات گوناگون در ذهن‌اش می‌گذشت.
        کار تراش و تخلیهٔ نخاله‌های سایت تمام شده بود. برای بعد از نهار کار چندانی نداشتند. همکارانش زودتر از سایت خارج شدند. او و ″مش‌رجب″ برای جمع آوری وسایل اضافی مانده بودند. وسایل کار را از عمق معدن بیرون می‌کشیدند تا بعد ظهر آنجا را تخلیه و آماده انفجار کنند. ″مش‌رجب″ بیست متری از ″علی″ فاصله داشت که ناگهان تخته سنگی بزرگ از بدنهٔ معدن جدا شد و بر روی ″علی″ افتاد. ″مش‌رجب″ دست‌پاچه و ترسیده، خود را به محل ریزش رساند. نه اثری از علی پیدا بود و نه صدایی از او می‌شنید. بلافاصله به مسئولان ایمنی و بهداری معدن بیسیم کرد و اتفاق را برایشان تعریف کرد. بعد از دقایقی کارگران برای رهاسازی ″علی″ وارد سایت شدند. با تلاش فراوان سنگ‌های بیشمار را از روی ″علی″ برداشتند و پیکر نیمه جانِ غرق در خون و خاک او را بیرون کشیدند و سوار بر آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.
        •••
        هوا تاریک شده بود و چند ساعتی بود که ″نرگس″ منتظر بازگشت پدرش بود. مادر ″نرگس″ چند بار شمارهٔ موبایل پدرش را گرفته بود اما جوابی دریافت نکرده بود. دلشوره در وجودش راه پیدا کرده بود. 
        حدود ساعت ده شب، ″رضا″ دایی ″نرگس″ به خانه ی آنها آمد و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد و آنها را با خود به بیمارستان برد.
        ″نرگس″ با دیدن لبخند سردِ نقش بسته بر لب‌های پدرش، غمگین شد. آرزو کرد که پدرش از جا برخیزد و او را در آغوش بکشد. قطره ای اشک از چشم اش سُر خورد و از گونه هایش لغزید و بر زمین افتاد. لبخند ″نرگس″ هم مانند لبخند پدرش پژمرد و هاله ای از غم و اندوه بر صورت زیبایش پرده کشید.
        شدت جراحات و شکستگی‌هایِ ″علی″ بالا بود. تا آن ساعت چند عمل جراحی شده بود. درصد میزان هوشیاری اش پایین و تنفس‌اش مشکل داشت. فقط خدا می توانست بابا علی را دوباره به نرگس باز بگرداند...
        •••
        ″علی″ همان شب پیش‌روی چشم‌های اشک آلود ″نرگس″ و مادرش با همان لبخند زیبایش که همیشه بر لب‌های سردش نقش داشت، جان داد.
        معدن روزهای بعد باز به تولیدش ادامه داد اما دیگر کسی لبخند ″علی″ را ندید، همانند لبخند محو شده ی ″نرگس″.
         
        سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
        - تقدیم به علی کوهساری کارگر ۳۵ ساله ی معدن البرزگان که روز پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸ در اثر حادثه ی سقوط سنگ در عمق ۱۳۰۰ متری معدن درگذشت. (یادش گرامی)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۵۵۹ در تاریخ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۸ ۰۵:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شعله(مریم.هزارجریبی)
        چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۸ ۰۹:۵۳
        نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم واقعا خیلی سخته
        هر چند زیبایی قلم شما این واقعه رو قابل درک تر کرده بود ولی هیچی نمیتونم بگم.هرچنو ما ازین موارد زیاد داریم و هر روز با دردی جدید قلبمون پر از غم میشه
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1