بی هدف در خیابانها پرسه می زند ولی وانمود می کند که عجله دارد. تند تند قدم بر می دارد گویی گلّه ای آدم، جایی بی صبرانه انتظارش را می کشند در حالی که خوب می داند هیچکس هیچ کجا در انتظارش نیست...
به پارک که می رسد کناری ترین سنگفرش آن را انتخاب می کند و سعی می کند از نگاه مردمی که تنهایی شان را پشت لبخندهای مصنوعی و حرفهای بیهوده پنهان کرده اند بگریزد...
زنی برای شوهرش چای می ریزد و مرد در فکر سیگاریست که پس از چای خواهد کشید... دختری گوشی موبایلش را کنار گوشش گرفته است و با عاشق خیالی اش حرف می زند... چند جوانک گوشه ای ایستاده اند و در مورد فتوحات عشقی خود اغراق می کنند...
مرد قدمهایش را سریعتر می کند. او هم مثل بقیه تلاش می کند دیگران پی به تنهایی اش نبرند. تنهایی جُرم سنگینی ست که هربار سعی کرده خودش را از آن تبرئه کند نتوانسته است... گربه ای به سرعت از پیش پای مرد رد می شود و سراسیمه خود را به وسط خیابان می اندازد و اتومبیلی از روی کمرش رد می شود. مرد پیچش درد را در اندام نحیف گربه می بیند و دچار تهوع می شود ولی به سختی جلوی عق زدنش را می گیرد. کودکی که گربه را دنبال می کرده به چند قدمی مرد که می رسد، با قیافه ی معصومانه ای می پرسد:
_ چرا گربه ها اینقدر بلا سرشون میاد؟!
مرد بی آن که بایستد یا نگاهش کند، زیر لب می گوید:
_چون از مرگ میترسن.
کودک هاج و واج نگاهش می کند و مرد بی اعتنا به او پارک را پشت سر می گذارد و به خیابان خلوتی می پیچد... کنار جوی می نشیند و چند بار بی فایده عق می زند. یادش می آید دو روز است چیزی نخورده. دانه های درشت عرق را از پیشانی اش پاک می کند و دوباره به راه می افتد...
سایه ها قد می کشند. مرد تشنه است... تشنه ی غروب.
غروب را با تمام روحش می بلعد و خود را در آغوش شب می اندازد...
پله ها را به سختی بالا می رود و قدم در خلوت نمناک خانه اش می گذارد. پاهایش خسته است، و قلبش خسته تر... همه چیز در درونش مرده است، حتی میل بوسیدن سیگاری در تاریکی!... تنها چیزی که باقی مانده، خاطره هایی ست که جُرمش را سنگین تر می کند...
پاهای خسته اش او را به سمت صندلی می کشاند ولی نمی تواند بنشیند. ترس دیدن فردا مثل طوفانی لحظه به لحظه آشفته ترش می کند...
طول و عرض اتاق را چندبار با شتاب و اضطراب طی می کند، سپس می ایستد، و با آرامشِ تمام، به سمت پنجره می رود و پنجره را می گشاید... چشمهای مات و غمزده اش پس از سالها دوباره می درخشد. نفس عمیقی می کشد، و هوای سرد واپسین شبهای پاییز را سخاوتمندانه به ریه هایش می فرستد. سپس پوزخندی به زمین و آسمان می زند... خاطره هایش را بر می دارد... و می پرد...
(م. فریاد)
افرین .مدرن با انتهایی باز و قابل تفسیر و بسیار زیبا .
دوست عزیزم
خیلی خوشحالم از اشنایی با قلم شما.