يکشنبه ۲ دی
سلاح کمری
ارسال شده توسط محمد شمس باروق در تاریخ : سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۵:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۹۰ | نظرات : ۰
|
|
صبح زود اسلحه کمری را می بندم وپس از اطمینان از اینکه در داخل غلافش جاشده دکمه آن را محکم بسته و با عجله ازخانه خارج می شوم خانومم سپرده بود موقع ناهار که برمی گردم میوه و سبزی بگیرم ظهر که شد باعجله وارد میوه فروشی محل می شوم. شهر ما که در آن خدمت می کنم شهر کوچکی در یکی از مرزهای شمال غربی کشورمان است.مردمی مهربان و صمیمی مدت چند سالی ک در آن جا بودم روابط بسیار خوب و صمیمی با کسبه و اهالی داشتم آنها مرا جز خانواده کوچک شهر می دانستند و مشکلات خود را با من مطرح میکردند ومن هم در حد توان به آنها کمک و هم فکری می دادم در حالیکه آن موقع من کمتر از ۲۵سال سن داشتم. میوه را خریدم پولش را حساب کردم و زود از مغازه خارج شدم و به منزل رفتم همیشه بعد ناهار ساعتی استراحت می کردم و به سرکار برمی گشتم سر سفره ناهار در خانه زنگ زد در را باز کردم پسر بچه کوچک میوه فروش بود که حدودا ۸ساله بود و در مغازه همیشه بازی می کرددر حالیکه کیسه پلاستیکی مشکی رنگی در دست داشت گفت بابام این را داد و گفت ببر بده به عمو سروان تو میوه فروشی جا مانده کیسه را زود گرفتم باز کردم برق از سرم پرید خدای من اسلحه کمری... نزدیک بود سکته کنم خدایا من چقد حواس پرتم.
از آن موقع به بعد هروقت تو شهری بی سیمی یا اسلحه کمری پیدا می شد اهالی می گفتند مال سروان است و می آوردند و درب منزل تحویل می دادند.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۵۲۱ در تاریخ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۵:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.