سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عصمت
        ارسال شده توسط

        سیده نسترن طالب زاده

        در تاریخ : سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۳۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۰۴ | نظرات : ۳


        :دختر برای کی آواز میخونی؟

        دخترک یکه خورد
        برگشت و پشت سرش پسر ارباب را دید
        ، سبد چاییها را زمین گذاشت و بلند سلام کرد
        زیبا بود!!
        پانزده سالش تمام نشده بود
        با چشمهای رنگی و موهای قرمز
        قد بلندی داشت و اندامش از پشت دامن پرچین و جلیقه، به چشم می آمد..
        محمدعلی، سرتاپای دختر را ورانداز میکند و همانطور که دستهایش را پشت کمرش گره زده بود
        میپرسد
        :اسمت چیه
        دختر میگوید عصمت
        :چند سالته
        دختر میگوید پانزده سال آقا
        ،محمدعلی میپرسد
        :دختر کی هستی؟
        دخترک جواب میدهد، علی نقی برزه گر آقا
         محمدعلی که مانند برادرش علاقه ای به تجسس در کار رعیتها ندارد، میگوید
        :برو، برو سر کارت..
        و همانطور که از شیب تپه بالا میرود با خودش فکر میکند انگار این زن را را قبلا دیده است..
         چقدر زیبا بود، و فکر میکند شاید همان زنی بود که پارسال به هنگام شکار در کنار چشمه دیده بوده
        ، یا همان زنی که هرسال قبل از عاشورا، از تمیجان نان برای فروش می آورده و یا کلفت خانه ی بردارش که پارسال شوهرش را از پلنگ دره پایین انداختند و کشتند
        کم کم غروب میشد
        و محمد علی باید به رشت میرفت
        ، از وقتی که رابطه ی  پدرزن و پدرش شکرآب است و
        همسرش و دو فرزندش اجازه ندارند به رودسر بیایند
        یکی دو هفته در میان که پدر ملوک به تهران میرود یواشکی به امارت ملوک در رشت میرود و پنجشنبه و جمعه را با آنها میگذراند

        شب در منزل ملوک
        ، فاطمه خانم، همسر مباشر آقای رحیمف
        بچه ها را میبرد که بخواباند
        محمد علی میپرسد:
        کی برمیگردی ملوک؟!
        ، خسته شدم
        ، روزها بلند شده
        دلم برای بچه ها تنگ میشه
        ،، بیا فردا بریم
        ، و دیگه هم برنگرد..
         ملوک آه سردی میکشد، و میپرسد
        : میخواهی باباخان منو بکشه
        آقا
        ، ما بیا و اینجا بمون، من چقدر باید برای فک و فامیل توضیح بدم که چی شده
        ، دیروز خاله خانم آمده بود و میپرسید طلاقت رو کی از پسر قادر زاده میگیری..
        حاج بابا گفته اگه برگردم رودسر از ارث محروم میکنه
        ، از وقتی برگشتم
        نه تو خونه ی شما جا دارم
        نه ارج سابقم پیش حاج بابا
        ، ببین
        چوب دوسر ...
        .. درست وسط درد و دلهای  ملوک
        محمدعلی در بین خواب و بیداری
        به چهره ی معصوم و زیبای عصمت فکر میکند
        با خودش خیال میکند که کاش اصلا زن و فرزندی نداشت
        کاش مثل رفقایش به شوروی و فرنگ رفته بود
        کاش اینقدر کار بر سرش هوار نشده بود
        کاش پسر بزرگ خان نبود..
        .
        فردا صبح
        که حرکت میکند
        ، به راننده اش میگوید نزدیک زرگری پسرعمویش در حاجی آباد توقف کند
        به جواهرفروشی میرود و یک انگشتر و یک دستبند طلای  روسی میگیرد، که در یک جعبه ی چوبی منبت‌کاری قرار داشت
        و آنها را با خود به رودسر میبرد..

        عصر که از کارخانه برمیگشت
        ، به منزل خواهرش میرود،
        جعبه ی هدیه را پیش او میگذارد..
        زن که متوجه درخواست برادر میشود
        میپرسد :
        چیه میرمحمدعلی خان؟
        ، چی میخواهی برادر؟!

        محمدعلی میگوید که یک روز به رشت برو و با ملوک صحبت کن
        که برگردد
        : خیلی دلگیرم
        زن با لبخند میگوید که بهار تو را گرفته است
        و خدمتکار را صدا میزند که شربت بهارنارنج برایشان بیاورد
        ..


        روز بعد زن چادرش را سرش میکند و به همراه یکی از خدمتکاران جوان به رشت میرود
        ، رحیمف که توسط یکی از باغبانان متوجه رفت و آمد محمدعلی به خانه ی ملوک در رشت شده است صبح به خانه ی دخترش آمده..
        ، زن و رحیمف که تاجر بین المللی فرش و از خوانین رشت است در حیاط خانه ی ملوک رودر رو میشوند..
        زن که برخلاف ملوک زبانی گیرا و فصیح دارد و آداب اجتماعی را خیلی خوب آموخته و به مکتب رفته از آقای رحیمف اجازه میخواهد که از پله ها بالا رود
        و بچه ها را ببیند
        رحیمف هم، گرچه جدی ولی با وقار و مودب او را به داخل راهنمایی میکند..

        زن که میداند ملوک بی اجازه ی پدرش آب نمیخورد
        و از طرفی میداند پدر خودش راضی نمیشود محمدعلی را به رحیمف بسپارد به ملوک میگوید :
        ببین خواهر !
        محمدعلی جوانه، تنهاست
        اگه برنگردی به سرش میزنه بره فرنگ و دیگه برنگرده
        مثل پسرعموش،
        که زن و بچه هایش را رها کرد و برای همیشه رفت
        ،و با چرب زبانی سعی میکند که ملوک را تحت فشار روانی بگذارد که شاید به خانه اش برگردد

         محمدعلی در کارخانه با کارگران مشغول حساب و کتاب است
        ، عصمت را میبیند که از جلوی در انبارداری به سمت دیگری میدود و پس ازآن صدای ناله ی زنی را میشنود
        بیرون می آید و متوجه میشود یکی از رعیتهای چای چین وضع حمل دارد
        ، دلش میسوزد
        که زن بیچاره مجبور بوده تا موقع زایمان در باغ ها کار کند..
        عصمت را صدا میزند و مقداری پول به او میدهد که پس از زایمان به عنوان چشم روشنی به زن بدهد..
        عصمت پول را میگیرد و لبخندی میزند و به جمع زنان دیگر میپیوندد
         فردا
        ، در حالی که چترش را میبست
        دوباره چشمش به عصمت افتاد
         با خودش فکر کرد که این عصمت چقدر دور و بر اندرونی کارخانه میچرخد!!
        صدا میزند دختر!

        ...


        #داستان-کوتاه
        #قسمت اول
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۴۷۰ در تاریخ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2