شعرناب

عصمت


:دختر برای کی آواز میخونی؟
دخترک یکه خورد
برگشت و پشت سرش پسر ارباب را دید
، سبد چاییها را زمین گذاشت و بلند سلام کرد
زیبا بود!!
پانزده سالش تمام نشده بود
با چشمهای رنگی و موهای قرمز
قد بلندی داشت و اندامش از پشت دامن پرچین و جلیقه، به چشم می آمد..
محمدعلی، سرتاپای دختر را ورانداز میکند و همانطور که دستهایش را پشت کمرش گره زده بود
میپرسد
:اسمت چیه
دختر میگوید عصمت
:چند سالته
دختر میگوید پانزده سال آقا
،محمدعلی میپرسد
:دختر کی هستی؟
دخترک جواب میدهد، علی نقی برزه گر آقا
محمدعلی که مانند برادرش علاقه ای به تجسس در کار رعیتها ندارد، میگوید
:برو، برو سر کارت..
و همانطور که از شیب تپه بالا میرود با خودش فکر میکند انگار این زن را را قبلا دیده است..
چقدر زیبا بود، و فکر میکند شاید همان زنی بود که پارسال به هنگام شکار در کنار چشمه دیده بوده
، یا همان زنی که هرسال قبل از عاشورا، از تمیجان نان برای فروش می آورده و یا کلفت خانه ی بردارش که پارسال شوهرش را از پلنگ دره پایین انداختند و کشتند
کم کم غروب میشد
و محمد علی باید به رشت میرفت
، از وقتی که رابطه ی پدرزن و پدرش شکرآب است و
همسرش و دو فرزندش اجازه ندارند به رودسر بیایند
یکی دو هفته در میان که پدر ملوک به تهران میرود یواشکی به امارت ملوک در رشت میرود و پنجشنبه و جمعه را با آنها میگذراند
شب در منزل ملوک
، فاطمه خانم، همسر مباشر آقای رحیمف
بچه ها را میبرد که بخواباند
محمد علی میپرسد:
کی برمیگردی ملوک؟!
، خسته شدم
، روزها بلند شده
دلم برای بچه ها تنگ میشه
،، بیا فردا بریم
، و دیگه هم برنگرد..
ملوک آه سردی میکشد، و میپرسد
: میخواهی باباخان منو بکشه
آقا
، ما بیا و اینجا بمون، من چقدر باید برای فک و فامیل توضیح بدم که چی شده
، دیروز خاله خانم آمده بود و میپرسید طلاقت رو کی از پسر قادر زاده میگیری..
حاج بابا گفته اگه برگردم رودسر از ارث محروم میکنه
، از وقتی برگشتم
نه تو خونه ی شما جا دارم
نه ارج سابقم پیش حاج بابا
، ببین
چوب دوسر ...
.. درست وسط درد و دلهای ملوک
محمدعلی در بین خواب و بیداری
به چهره ی معصوم و زیبای عصمت فکر میکند
با خودش خیال میکند که کاش اصلا زن و فرزندی نداشت
کاش مثل رفقایش به شوروی و فرنگ رفته بود
کاش اینقدر کار بر سرش هوار نشده بود
کاش پسر بزرگ خان نبود..
.
فردا صبح
که حرکت میکند
، به راننده اش میگوید نزدیک زرگری پسرعمویش در حاجی آباد توقف کند
به جواهرفروشی میرود و یک انگشتر و یک دستبند طلای روسی میگیرد، که در یک جعبه ی چوبی منبت‌کاری قرار داشت
و آنها را با خود به رودسر میبرد..
عصر که از کارخانه برمیگشت
، به منزل خواهرش میرود،
جعبه ی هدیه را پیش او میگذارد..
زن که متوجه درخواست برادر میشود
میپرسد :
چیه میرمحمدعلی خان؟
، چی میخواهی برادر؟!
محمدعلی میگوید که یک روز به رشت برو و با ملوک صحبت کن
که برگردد
: خیلی دلگیرم
زن با لبخند میگوید که بهار تو را گرفته است
و خدمتکار را صدا میزند که شربت بهارنارنج برایشان بیاورد
..
روز بعد زن چادرش را سرش میکند و به همراه یکی از خدمتکاران جوان به رشت میرود
، رحیمف که توسط یکی از باغبانان متوجه رفت و آمد محمدعلی به خانه ی ملوک در رشت شده است صبح به خانه ی دخترش آمده..
، زن و رحیمف که تاجر بین المللی فرش و از خوانین رشت است در حیاط خانه ی ملوک رودر رو میشوند..
زن که برخلاف ملوک زبانی گیرا و فصیح دارد و آداب اجتماعی را خیلی خوب آموخته و به مکتب رفته از آقای رحیمف اجازه میخواهد که از پله ها بالا رود
و بچه ها را ببیند
رحیمف هم، گرچه جدی ولی با وقار و مودب او را به داخل راهنمایی میکند..
زن که میداند ملوک بی اجازه ی پدرش آب نمیخورد
و از طرفی میداند پدر خودش راضی نمیشود محمدعلی را به رحیمف بسپارد به ملوک میگوید :
ببین خواهر !
محمدعلی جوانه، تنهاست
اگه برنگردی به سرش میزنه بره فرنگ و دیگه برنگرده
مثل پسرعموش،
که زن و بچه هایش را رها کرد و برای همیشه رفت
،و با چرب زبانی سعی میکند که ملوک را تحت فشار روانی بگذارد که شاید به خانه اش برگردد
محمدعلی در کارخانه با کارگران مشغول حساب و کتاب است
، عصمت را میبیند که از جلوی در انبارداری به سمت دیگری میدود و پس ازآن صدای ناله ی زنی را میشنود
بیرون می آید و متوجه میشود یکی از رعیتهای چای چین وضع حمل دارد
، دلش میسوزد
که زن بیچاره مجبور بوده تا موقع زایمان در باغ ها کار کند..
عصمت را صدا میزند و مقداری پول به او میدهد که پس از زایمان به عنوان چشم روشنی به زن بدهد..
عصمت پول را میگیرد و لبخندی میزند و به جمع زنان دیگر میپیوندد
فردا
، در حالی که چترش را میبست
دوباره چشمش به عصمت افتاد
با خودش فکر کرد که این عصمت چقدر دور و بر اندرونی کارخانه میچرخد!!
صدا میزند دختر!
...
#داستان-کوتاه
#قسمت اول


0