من که نفهمیدم بابا حاجی چرا زنگ خونه رو اینقدر بالا نصب کرده
حسام، ایندفعه بهشون بگو اگه زنگشون خراب شد بیارن پایین تر نصب کنن !ازکجا هی آجر گیر بیارم بزارم زیر پام آخه!!!
عه نخند حسام ، الان به باباحاجی نگوها؛یه وقت میگت اشکال ازقدوقواره ی کوتاه ترنجِ ،وگرنه جای نصب زنگ جاش خیلی هم خوبه
من هنوز از اون اتفاق پارسال، از خانوادت خجالت میکشم .
یادته حسام ،پارسال کلی آلو سیاه شستیم و تو سینی های بزرگ چیدیم و تو آفتاب گذاشتیم !آخ اخ سفارش مامان ماهرخ یادم رفته بود که قبل از غروب آفتاب برشون دارم .وای یادته چه افتضاحی شده بود ؟رژه ی گربه ها تو سینی آلو جیغ مامان ماهرخ رو در آورده بود
حسام ! به نظرت من بی دست و پام ؟؟؟
عه حسام !خب بگو نه دیگه ...چرا ساکتی!
آرزوت این بود ماشینی که میخری حتما آبی نفتی باشه همرنگ آسمون روزهای زمستون و بتونی با خط سفید روش درشت بنویسی:سر به زیر و ساکت و بی دست وپا میرفت دل ....
یک نظر روی تورا دید و حواسش پرت شد
اینو باور داری که از دعاهای من بود که !خودت میگفتی دعاهام اثر داره .پس بی دست وپا هم نیستم درسته ؟
میگما ،باهاش همین روزا یه سفر بریم باشه حسام ؟تو بگو باشه من همه چی رو آماده کردم لباسات اتو کشیده و ساک سفر هم آماده کردم
قبلا که موتور قراضه ت رو داشتی میگفتی با همین منو میبری اون دور دورا !
آخ گفتم موتور!
اون خونه نقلی کوچه ی شریفی هفتم یادته ؟
سال اولی که سعی کردیم مستقل زندگی کنیم .یه معضل بزرگ داشتیم به اسم زیور خانم ....
البته تقصیر خودت بودا میخواستی اینقدر خوب نباشی .
هروقت حاضر میشدی کارگاه باباحاجی بری دلم زودی برات تنگ میشد ،بدو می اومدم دم درتا باهات خداحافظی کنم ،به جای خداحافظی خوشگل و به یاد ماندنی میگفتی :ترنج! جوجه کوچولوی رنگی بیا جلو ببینم
تا بهت نزدیک میشدم همون موقع زیور خانم با دو تا قرص نون تافتون پیداش میشد و پشت چشمی نازک میکرد و زیرلب غرولندکنان میگفت :دریغ از نیم مثقال حیا واه واه جوونا هم جوونای قدیم
و روشو برمیگردوند و آسه آسه میرفت ،لعنتی نمی ایستاد تا ببینه که وقتی بهت نزدیک میشدم سوئیچ رو از موتورت درمیاوردی و باهاش موهامو از گوشه ی روسریم هدایت میکردی زیر روسریم و میگفتی :موی مشکی ترنج جاش تو هوای آزاد و آلوده نیست فقط مال منه که بوش مستم کنه
میگما حسام ! دلبری هم بلد بودی ها ،ولی جدیدا بی احساس شدی،کم حرف بودی الان که کلا حرف نمیزنی،چیه ؟؟؟
باز که لبخند میزنی !
میخوای بگی بچه شدم ؟
عصبانیم نکن ها،یادم نرفته اونوقتا پیش همه میگفتی ترنج عاشق عروسک هاست ،چرا یه ذره فکر نکردی من عاشق نخ و سوزنم تا باهاش عروسک پنبه ای بدوزم ،عاشق قصه گویی و به حرکت دراوردن عروسکهام !
بخاطر چغلی هات مجبور شدم گیلدا،همون عروسک موقرمزی رو بندازم ته جعبه قدیمی و تو زیر زمین پنهونش کنم خب
اسم زیر زمین رو گذاشته بودم قبرستان عروسک ها ...یادته ؟ ای چغل نمیبخشمت
اصلا دلم خنک شد ،پاییز سال اول زندگیمون وقتی به سختی روزه گرفتم رو یادته ؟هی میگفتی ریزمیزه و ضعیفی نگیر کار دستم میدی ،یادته خوابم اونقدر اونروز سنگین بود که کلی درزدی و نشنیدم ؟!
با بدبختی ازدیوار بلندِخونه بالا اومدی و پات لیز خورد و با آرنج افتادی و دستت در رفت!
فرداش زیور خانم اومد عیادتت،نمردم و اوج احساس زیور خانم رو هم دیدم .چپ چپ نگاهت کردو گفت :آخه پسره ی دیلاق و ملنگ حواست کجا بود چرا کلید باخودت نداشتی !از این زنت چی انتظار داری مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه ،همونقدر که زور بزنه در روز بخوابه هنر کرده
یادته فقط سرخ شدیم و بهم نگاه کردیم و خندیدیم ، یه دفعه گفت :زهرمار عه عه ، دریغ از سر انگشت حیا
تا یه ماه من بهت میگفتم :ملنگ و دیلاق ، نپر توی باغ ، سگِ زیور خانم میبینتت و هی میکنه واق واق
و آخرش دعوامون میشد و میزدیم زیر خنده
آخ بمیرم ناراحت شدی ؟؟؟بی جنبه نباش خب
من که بی جنبه نبودم ،یادته روزی که باغ عمو محمد رفتیم ؟
اخ عاشق انگور بودم همیشه با خوشه میچیدم و یهویی همه رو تو دهنم میزاشتم و باخوشه میخوردمش
یادته روبروت ایستادم و با ملچ و ملوچ گفتم وای چقدر خوشمزه س حسام توام بخور!لبخندت رو گشادتر کردی و گفتی :تو خودِ انگور ملایری ترنجم
قند تو دلم قبل اینکه آب بشه با دیدن زن عمو قندک بست ...پشت سرت ایستاده بود و با صدایی ریز گفت :اقا حسام انگور ملایر شکم درد میاره مواظب باش
توجه کردی ناراحت نشدم از بس اون زبونش تیزه و من یه پاچه خانم !
چیه چرا دیگه عکس العمل نشون نمیدی !
پرحرفی کردم نه ؟
حسام حرفام تمومی نداره هرچند میدونم تکراری هستن و هرروز تکرار میکنم ...همه ازم ایراد میگیرن هی میگن کمتر حرف بزن و آروم باش
حسام بهشون بگد عاشق حرفای جوجه کوچولوی رنگیت هستی
میدونی مدتهاست انگور نمیخورم !گلومو میسوزونه ،
حسام دیگه خوابهام سنگین نیست ،صبح ها دسته کلید رو میزارم پشت در زیر بوته های لاله عباسی
تازشم سی و دو تا به اندازه ی سنت ، عروسک گیلدای موقرمزی دوختم و هدیه دادم به بچه های کوچه هفتم شریفی .
موهام دیگه مشکی کوتاه نیست ،زیر روسریم نمی مونه همش پریشون میشه و خیلی وقته رنگش جوگندمی شده
زیور خانم رو خیلی وقته ندیده بودم تا اینکه چن وقت پیش بی هوا جلوم سبز شد گفت اومدم دیدن حسام همون پسر دیلاق
دیگه برام پشت چشم نازک نمیکنه .چشاش کم سو شده ،دیگه از پشت چشای کم سوش حیامو تشخیص نمیده
حسام از ماشین آبی همرنگ اسمون زمستونت چیزی باقی نمونده جز همون نوشته ی درشت و خوش خط سفیدش که نوشتی
دیگه دلم نمیخواد برم اون دوردورا ! کنار تو آخر دنیاست
امروز خورشت آلو داشتیم همون آلوهایی که دم آفتاب خشکش میکردیم و تو با سوزن سوراخش میکردی.
ببین، ببین حسام ! پیرم کردی بدجنس ، زیر چشام و پیشونیم کلی خط های درشت افتاده .پیر شدم ؟زشت شدم ؟
تو خوب موندی ها !
حرف بزن قول میدم حرف نزن و گوش کنم حرف بزن جان ترنج .....
وای صدای چیه ! صدای سوت چیه ! اینجا چه خبره چیشده ؟
چرا اومدین تو خلوت من و حسام ؟
خانم متاسفم خدا بهتون صبر بده "
صدایی نمیشنوم،صدای خودمم نمیشنوم ،صدای قشنگ قلبت رو پشت اون دستگاهها دیگه شنیده نمیشه ..بدون تو چه کنم حسام
بابا حاجی اومدی بهشون بگو ترنج اینبار ساکته منتظر حرفای حسامه
"بزار راحت بره ترنج جان ...این همه حرف نزن آروم باش
باباحاجی زنگ خونت رو پایین تر آوردی ؟دیگه توان بلند کردن آجر هم ندارم
باباحاجی گریه میکنه همه گریه میکنن ..ببین جوجه رنگیت دیگه رنگی نمیپوشه ...
حسام پسره ی دیلاق و ملنگ ! دریغ از یه ذره حیا دریغ از نیم نگاهی ازتو ....
پایان
بسیار عالی قلم زده اید
شم داستان نویسی شما فوق العاده است.
حظ وافر نصیب شد
مشتاق دوباره خواندنت می مانم