عهد علّي بن ابيطالب(قسمتی از رُمان ناتمام تاریخی چهارده معصوم)
خدايا! خداي مهربان! خداي توبهپذير! بر اين كوير خشكيده – كه سالهاست باران اُلفَتي نديده است– ترحّمي فرما و ما را به گناهانِ بَدانِمان از رحمتت دور مدار كه ما از گناهانمان به درگاه اميدپرور بخشايشت پناه آوردهايم. «رَبَّنا لاتُزِغ قُلوبَنا بَعدَ اِذهَدَيتَنا وَهَب لَنا مِن لَدُنكَ رَحمةً إنَّكَ اَنتَ الوَهّاب».
خدا را شكر كه دوباره مردم، پس از آشفتگي، به سوي حق بر ميگردند. چه جمعيّت عظيمي است! چه جمعيّت عظيمي! چنين جمعيّتي، ستودني است اگر تحمّل عدالت پروري او در آنها باشد و اگر پيمانش را پس از بيعت نشكنند. ترس فردايم از اين است و ترس امروزم از اين كه خداي نخواسته، اين انبوهِ تشنگانِ حملهور به سوي آب، رود را به خون بکِشانند و رود از اين همه هجومِ عطش، لگدمال و مُشتآلوده نشود كه او تنها مسيرِ رسيدنِ اين كويرنشينانِ خشكي زده به درياي بيكرانِ آسمان رنگ است. انبوهِ تراكم، تراكمِ انبوه، اكنون بر زمين مدينه معنا ميشود – آن هم بعد از بيست و پنج سال تنهايي، بيست و پنج سال يتيمي، بيست و پنج سال ....
مردم، گروه گروه ميآيند براي بيعت، ولي عليّبنابيطالب نميدانم چرا از آنها كناره ميگيرد و هر چه اصرار ميكنند، تمايلي نشان نميدهد. ميدانم كه او مرد دنيا نيست؛ امّا صحبت از ادامهي سنّت پيامبر خداست. شايد همان طور كه گمان ميكنم، طاقتِ عدالت پرورياش را بزرگان اين امّت ندارند. همانها كه هميشه جهتدهندگانِ جريانِ خلافت بودهاند و اين جمعيّتِ به ستوه آمده، نشانهي پايانِ طاقتِ مسلمانان از خليفه سازي هاي منهاي علي است؛ مخصوصاً خليفهاي كه قاتلانش گروهي پراكنده بوده و آشوبي به پا كردهاند. خليفهي مقتول، عملي داشت و اعمالي كه عكسالعملش را ديديم و امروز، مردم سرخورده از سه شكستِ پياپيِ پس از رسول خدا، خسته از خليفه سازي هاي بيپشتوانهي كتاب و سنّت، جمعيتّي بينظير، تشكيل دادهاند و هنوز حرف خليفهي دوّم – كه گفت: انتخاب ابوبكر، كاري بياساس بود كه اميدوارم خدا، شرّ آن را از ما بر دارد – گوشهاي دوستداران سنّت پيامبر را ميآزارد و ديگر بيش از حدّ توان، خسته از «فلته»هاي عمري گشتهاند و اين سوّمين خليفه هم عملي داشت و اعمالي كه عكسالمعلش را ديديم. ديديم كه بر او به سختي شوريدند و پيكرهي حكومتش را – كه بر پايهي اعتمادِ چشم بسته به خويشانِ اموياش فربه شده بود – دريدند و او را پس از چندين روز محاصره، در سختي شديد و شايد حتّي در تشنگي سخت، رها كردند تا پس از سالها پُرخوري از سفرهي وسوسهاندازِ خلافت، حالا لب بسته و فرو نشسته در حسرت، به ترك اين دنياي بيوفا بيانديشد؛ به دنياي بيوفايي كه حتيّ براي خليفهي ذوالنّورين اسلام هم تبعيضي قائل نيست و بعيد نيست او را پس از ديدار با عزرائيل ملكالموت، بي غسل و كفن و حتی شايد در گورستان يهوديان، تنها بگذارد. گفتم: عزرائيل. خداوندا! به حقِّ فرزندانِ آن بزرگمردي كه مردم، اين گونه در طلب بيعتش ازدحام كردهاند، جان او را و جان حسن و حسينش را حفظ بفرما كه ميترسم در اين هجومِ هيجانيِ پُرشمار .... زبانم لال! خداوندا! اگر جانم را و هر چه دارم را به جاي آنها فديه ميپذيري، فدايشان ميكنم تا گزندي به جانانمان نرسد كه ديگر بيش از اين، اسلام و مسلمانان، تاب يتيمي ندارند. خوشا به حال ابامحمّد و اباعبدالله كه فرزندان اباالحسن هستند و اي كاش! من نيز چنين پدري داشتم و يا اگر هم نه – كه آن پدر براي آن چنان فرزنداني، بهتر است – اي كاش! من هم پدري داشتم شيفتهي محبّت اميرالمؤمنين و اي كاش! نبود اين همه احترامي كه بيهوده بر من روا ميدارند كه پدرم آن چنان مردي است. اي كاش! به جايش پدرم گمنامي بود از دوستدارانِ نجيبِ وصّيِ پيامبر؛ از آناني كه به فرمانِ خداوندِ خوبيها، به خوبيها شتاباناند و در خوبيها مقيم، هر چند در زمين، گمنام باشند و حكومت، مستضعفشان نموده باشد؛ كه فرموده است:
«وَ نُريدُ اَن نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ استُضعِفوا فِيالاَرضِ وَ نَجعَلَهُم اَئمَّه وَ نَجعَلَهُمُ الوارِثين».
من اگر به نياكانم – كه اهل ولاي مولا نبودند – حقّ افتخار نداشته باشم، اميدوارم پايهگذار شجرهاي طيّبه باشم به ولايت او كه من فرزند غديرم و تا چشم، باز كردم و گوش به حقيقت سپردم، نديدم و نشنيدم به غير از صفاي علي، وصّي رسول خدا.
از غدير، بيست و پنج سال شگفتانگيز گذشته است و اكنون من جواني هستم بيست و پنج ساله كه دل به بيعت و صبر نهادهام و در اين راه، دل سپردهام به هر چه بفرمايد كه حق با علی و علي با حّق است؛ و خوب ميدانم كه «يومالرّحبه» تكرار غدير بود. يومالرّحبه، همان روزي كه مولايم علي – كه درود خدا بر او باد – از حاضريني كه در غدير بودند و حديث «مَن كُنتُ مولاه فَهذا عليّ مولاه» را شنيده، گواهي ميگرفت. بميرم براي مظلوميّتت مولا! گواهي ميگرفتي براي حادثهاي كه دهها هزار گواه دارد؛ ولي بسيارشان خاموش بودند و يكيشان همين اَنَس بن مالك، آن كه در آن جا بود و ديد و تأكيد پيامبر را شنيد و اكنون به گواهي خواستنِ اين بزرگ مظلومِ عالم، جواب منفي ميدهد و به ناچار، اميرالمؤمنين، علي، انسبن ملك را لعنت ميكند كه حكمِ الهيِ نازل بر زبان نبي را كتمان نموده است تا همين، گواهي باشد بر آنچه او به آن گواهي نداد و ديدند انسبن مالك را در همين جا، به بلاي برص گرفتار آمده. انس بن مالك! من كه در آن زمانهاي بيوفايي نبودم و چه خوب كه در كنار شما نبودم؛ امّا آيا يادت هست كه پيش از آن هم حقّانيّت عليّبنابيطالب را انكار نموده بودي؟
ماجراي «طيرمشوي» را ميگويم. داستان مرغبرياني كه پيامبر نميخواست به تنهايي تناول كند و از خدا درخواست نمود كه بهترين بندهاش را بفرستد تا همسُفره شوند و سه بار، علي آمد و تو – كه پردهدارِ خانهي پيامبر بودي – اجازهي ورودش نميدادي تا سرانجام، پيامبر فهميد و راهش داد و بازخواستت نمود. اَنَس! اين همه كينه؟! آن هم بعد از آن همه سال؟! آن هم با بهترين بندهي خدا بعد از نبّي مصطفي؟! حقّ تو بدتر از اين دردي بود كه دچارش شدي كه خداوند، كتمانكنندگانِ امرش را سخت كيفر خواهد داد.
يوم الرّحبه! چه روز خوشگواري هستي! مرا ميبري به بيست و پنج سال پيش، وقتي كه تازه، متولّد شده بودم و اكنون هم البته در اين ماجرايي كه براي مولايم، علي، ميبينم، واقعاً احساس می كنم كه دوباره متولّد شدهام. آخرين سالِ حضورِ پيامبرِ رحمت در كنار امّت بود. آن حضرت، خودش، از نزديك شدن رحلتش خبر داده بود و ميخواست در آخرين حجّش اسلام را با تمام شکوه بنمايانَد به چشم تماشاگراني كه بودند و تماشاگراني كه تا پايان تاريخ ميآيند و اين امر، جُز به امر الهي نبود همچنان كه در غدير به امر الهي، آيه نازل شد: «يا اَيُّهَا الرَّسولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيكَ مِنَ رَبِّكَ وَ اِن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ وَ اللهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاس اِنَّ اللهَ لايَهدي القومَ الكافرين».
راستي! در آن آخرين سال عمر پيامبر، ديگر چه چيزي براي تبليغ، باقي مانده بود؟!
نماز و روزه و جهاد و حجّ و همهي اوامر كه ابلاغ شده بود و مردم هم به سنّت پيامبرشان خو گرفته بودند! آن چيست كه اگر پيامبر امين به مردم نرساند، آن همه خون دل خوردنهاي حضرتش و تمام صحابهاي كه با او در راه برپايي دين خدا كوشيدند، بيمقدار خواهد بود آن چنان كه گويي ابلاغي در دين نبوده است؟! و باز آن چيست كه خداوند براي رساندش، پيامبرش را دلگرمي به حفظ از شرّ مردم ميدهد؟! كدام مرد؟! كدام ترس؟! كافران كه مسلمان شدهاند و ديگر، ادّعايي ندارند و خطري. ابوسفيان و امثال او كه اِظهار اسلام كردهاند و اين همه هم در ميانِ مسلمانان، اسلامشان همهمه كرده است. مشركان ديگر هم كه ديگر، قدرتي ندارند. اسلام، شبه جزيره را فتح كرده است و دهها هزار مسلمان با شكوهي كه تاريخ شايد مانندش را به ياد نداشته باشد، با پيامبري كه تمامي رحمت است براي مؤمنان، و چند ماه بيشتر به پايان وظيفهي الهياش باقي نمانده، همسَفَر شدهاند تا اجراي ابلاغ الهي كه اگر آن كار به اتمام نرسد، وظيفهي تبليغ و ابلاغ به انجام نرسيده است. بله، بدون ابلاغ آيهي بلاغ، تبليغ دين خدا به كمال، و نعمتش به تمامي نخواهد رسيد كه خود فرموده است:
«اَليَومَ اَكمَلتُ لَكُم دينَكُم وَ اَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِسلامَ ديناً».
و اين چنين در غدير و در امتدادِ بيپايانِ غدير، خداوند به دين مؤمنان، خشنود ميشود.
آخرين سال عمر پيامبر و حجّه الوِداع و زمان برگشت از حجّ است و پيامبر با اصرار، همهي كاروانيان را – كه دهها هزار نفرند و حتماً پير و بيمار و خسته هم در ميانشان بسيار است – جمع فرموده، خطبهاي براي همه ميخواند و گلِ سخنانِ گلش اين است:
«مَن كُنتُ مولاهُ فَهذا عَليّ مولاهُ اَللّهُمَّ و الِ مَن والاهُ وَ عادِ مَن عاداهُ وَ انصُر مَن نَصَرَهُ وَ اخذُل مَن خَذَلَهُ» و اصحاب ميآيند و به وصّي پيامبر، تبريك ميگويند و نغمهاي در گوش تاريخ، طنين ميافكند: «بَخٍّ بَخٍّ يا عَليُّ اَصحبَحتَ مولايَ وَ مولا كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَه». غدیر گذشت و گذشته ها گذشت و حالا هم دوباره، مردم، اشتياقشان به مرام علي است كه مرامش مرام پيامبر خداست و خدا كند كه .... مردم، سراپا شور، شورِ شيرين آمدهاند تا پس از رسواييِ قتل خليفهي سوم، با خليفهي دادگر و بيخلاف بيعت كنند. من هم شادمانام؛ بلكه سراپا شادمانيام؛ امّا بيزارم از بيعتي كه با دل نباشد و همچنان ننگِ رسواييِ قبيله اي را در اين انتسابِ ناخواسته، به ناچار بايد تحمّل كنم؛ همانگونه كه دلخوشام به سببِ انتسابم به اميرالمؤمنين و خاندانش. اميدوارِ سربلنديام در امانتِ وفا و اميدوارم كه خداوند، فرزنداني عطايم بفرمايد در راه وفاي سردار، استوار.
- السّلام عليك يا محمّد!
- السّلام عليك يا عمّار!
- درخود فرورفتهاي؟! محمّد! مبهوت از اين همه اشتياقاي؟ هان؟ حق داري. بعد از آن همه مظلوميّت مولا، حالا ديدنِ چنين بيعتي، همهي پيروان سنّت نبوي را خشنود ميكند. «خشنود» كه چه بگويم؟ اشك شوق بر چشمها جاري مينمايد. با اين حال، عظمتِ امروز از عظمتِ روز غدير، بيشتر نيست. تو كه نديدهاي جوان! اي واي از غفلت! اي واي! خداوند، همهي ما را از لغزشها باز دارد! محمّد! نگفتي به چه چيزي ميانديشيدي. اگر گفتنش رواست، بگو برادر!
- يا عمّار! صحابيِ بزرگوار! من از اين همه محبوبيّت مولا به وجد آمده بودم؛ خصوصاًبعد از آن همه رنج صبورانهاي كه در چهرهي نورانياش و در رفتار پُر وقارش ميديدم و ميديدم سوختنش را همچون شمع در شب تاريك نادانيها.
يا عمّار! صحابيِ بزرگوار! از پيامبر بگو قدري از آنچه دربارهي مولايمان فرموده است. شنيدن داستان دلبر، هر بار كه تكرار شود، شيرينتر شود آن هم از زبانِ چون تويي يار وفادار.
- يا محمّد! اميدوارم آنچه از خوبي دربارهام گفتهاي، شايستهاش باشم و از درگاهش براي برومندِ آبرومندي چون تو، ثابت قدم ماندن بر اين پاكي و اخلاص را ميطلبم؛ امّا آنچه گفتي، طلب دريا بود و من هر چه از دريا بگويم، باز جز اندكي نگفتهام. «حديث منزلت» را كه شنيدهاي كه در آن، محمّد رسول الله – كه درود بيپايان خدا بر او باد – خود را به موسي و وصيّش، علي، را به هارون تشبيه فرمود جز اين كه پيامبري پس از آن حضرت نخواهد آمد. حُكمِ بستنِ درهاي رو بِه مسجدالحرام را هم كه شنيدهاي كه پيامبر به همهي صحابه، امر فرمود و خانهي علي را از اين امر، استثنا. حديث كه فراوان است جوان! امّا چرا از قرآن كريم برايت نگويم و آيهي تطهير را برايت نخوانم كه در آن، باري تعالي – جَلَّ شأنُهُ – فرمود: «اِنَّما يُريُد اللهُ لِيُذهِبَ عَنكُمُ الرِّجسَ اَهلَ البَيتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطهيراً». و باید امّت به سوی آن خاندان بگروند همچنان كه فرمود: «فَسالوا اهلَ الذّکرِ اِن کُنتُم لاتَعلَمون».
و اكنون اين مردم، بهتر ميفهمند كه سرپرستي كه حُكمش حُكم خدا و رسولش باشد، تا علي هست، غير از علي نيست و باز اگر بدت نيايد – كه ميدانم تو اهل حقّاي – ميگويم كه پس از پيامبر، تنها علي، شايستهي خلافت بود و گروهِ ديگران، غصبكنندگانِ آن.
- بله يا عمّار! ميدانم. ميدانم و با تمام وجودم گواهي ميدهم. بگذار آيهي ديگري را خودم در مقام اباالحسن علي بخوانم؛ چرا كه همواره به اين آيه عشق ميورزم مانند همهي آياتِ دربارهي اهلالبيت و آيهي مورد نظرم اين است: «اِنَّما وَليُّكُمُ اللهُ وَرَسولُهُ وَ الَّذينَ يُقيمونَ الصَّلاهَ و يُؤتونَالزَّكاهَ وَ هُم راكِعون».
و چه نشانيِ زيبايي ميدهد خداوندِ رهنما، وقتي كه به زكات اباالحسن در ركوعش اشاره ميكند و بسيار آياتي كه هست و من ميدانم و تو اي صحابيِ بزرگوار و اي يار وفادارِ آن دو نگارِ دلشكار، بهتر از من ميداني.
- خدا كند آنچه دربارهام گفتي، نزد خداوند، مردود نباشد و امّا به سبب آنچه از سخنت كه دربارهي قرآن و اهلالبيت بود، آفرين بر تو، محمّد، كه درست گفتي و چه زيبا فرمود كه: «چه بسيارند پندها و چه اندكاند پندگيرندگان». راستي، شايد شنيده باشي كه اباالحسن گفته است كه فردا در مسجد، قصد خطابه دارد. به همهي دوستانِ حضرتش بگو تا بيايند و از اين فيض، بينصيب نمانند.
- به روي چشم، يا عمّار! در پناه خدا باشي برادر!
- در پناه خدا.
امروز، چشم و گوش مسجد به كلام عليّبنابيطالب است و صحابه و تابعين براي شنيدن كلام او اجتماع كردهاند و چشم و گوشِ تاريخ به والاترين انسانِ هستي پس از پيامبر خاتم است. عليّبنابی طالب، پس از سكوتي طاقت شكن، دوباره خطبه ميخواند. سكوت كنيد برادران مؤمن! سكوت تا بشنويم صداي دلنشين علي را ....
و صدا از عدالت گفت و از اين كه اگر آنان كه خود را بزرگان امّت ميپندارند، داراييهاي به ناحقّي داشته باشند، بندهي خدا، علي، از آنها باز خواهد ستاند؛ حتّي اگر مهريّهي زنانشان كرده باشند؛ و صدا همچنان از عدالت گفت و صداي عدالت، علي، امّا دوباره جامعه را دو دسته كرد. امروز در چشمانِ ضعيف شدگانِ امّت، شادي، آشكارا ميدرخشيد و خشمِ دلهاي فزونيطلبان، قابل پوشاندن نبود. سالهاي طولاني، مدينهالنبيّ در خواب كسالتبار خود، سنّت هدايتگرانهي پيامبر را به فراموشي ميسپرد و اكنون اميد و اكنون دوباره، اميد. طلحه و زبير، اين گونه با شتاب از پيش اميرالمؤمنين به كجا ميروند؟! در چهرههايشان فكر عجيبي ميبينم كه نميدانم چيست؛ امّا اضطرابي ناخواسته، مرا فراگرفته است. آيا طلحه و زبيري كه از خواص بخشيِ عثمان، آن همه خوش اقبال بودهاند، اكنون راضي ميشوند كه سهمشان از بيتالمال، همانند سهم عجمي باشد غريب و گمنام؟
خداوند، همهي ما را به راه درست، هدايت فرمايد!
- السّلام عليك.
- السّلام عليك و رحمه الله.
- به طلحه بن عبيدالله و زُبيربن عوام ميانديشي. درست است؟ از نگاهِ ناخوشايندت به آنها پيداست. خداوند، ما را از شرّ آنها و امثال آنها حفظ كند! آنها با خليفهي مقتول – كه آن همه از بيتالمال بخشيدشان آنگونه با معاويه در قتلش همدستي كردهاند. اكنون با اميرالمؤمنين، علي، چه رفتاري خواهند داشت كه ذّرهاي از حقّ بيتالمال به نفع كسي نخواهد بخشيد. خداوند، ما را از شرّ آنان حفظ نمايد!
- بله، خداوند، ما را از شرّشان حفظ كند!
- راستي، نامت چيست؟ جوان! ميبينم كه برخلافِ بيشتر مردم، فريفتهي ظاهرِ آدمها نميشوي و معيارت براي شناخت حق، افراد نيستند؛ بلكه نيكيها و بديهاست. نامت چيست؟ جوان!
- محمّد هستم. از ياران اميرالمؤمنين؛ امّا تو اي مرد سفيد چهره! گويا با اين شمايل و لهجه، برادري از قوم رومي هستي. درست است؟
- بله، يا محمّد! من از ديار رومام؛ امّا سالهاست كه در جزيره العرب زندگي ميكنم. دوران خليفهي اوّل را درك كردم و خليفهي دوّم را و اين خليفهي مقتول را – كه سبب شرمساري همهي مسلمانان شد. خليفهاي كه در جايگاه پيامبر، نشسته بود و آن قدر ستم به مردم بيچاره نمود و آنقدر نزديكان ناشايست خود را در مصدر امور قرار داد كه همانها به نا كارآمدياش پيبردند و در قتلش عاملي مهم بودند. خليفهي سوّم، معاويه را قدرت فراوان بخشيد و بعيد ميدانم معاويه با علي از در بيعت درآيد. برادر جوان! تو حتماً از زمان خلافت ابوبكربن ابي قحافه چيزي به ياد نداري و از ماجراي سقيفه نيز همچنين؛ امّا اگر طالب حق باشي و من هم از گفتن حقيقت در امان باشم، اعتقادم را دربارهي او و خليفهي پس از او با تو خواهم گفت؛ البتّه خداي را گواه ميگيرم كه آنچه بگويم، جز حقيقتي كه دانستهام، نباشد.
- بگو برادر رومي! ميشنوم.
- صداقت در وجودت موج ميزند جوان! اين گونه است كه ميتوانم با احساس امان در اين باره برايت سخن بگويم؛ ولي خودت كه ميداني. در نزد بيشتر مردم سرزمينهاي اسلامي نميتوان سخني از خطاهاي خلفاء گفت هر چند مستند به قويترين دلايل باشد. حال البتّه با وضعي كه عثمان بن عفّان به بار آورد، مردم فهميدهاند كه هميشه حق به جانب خليفه نيست. چه ميشد اگر عثمان به اعتراضات مردم زير فرمانش نيم توجّهي ميكرد؟! چه ميشد اگر به خيرخواهيهاي علّي بن ابيطالب، اعتنايي ميكرد؟! حتماً علي، راهي براي حلّ مشكلات داشت؛ امّا عثمان ... بگذريم. چه ميگفتم؟ محمّد!
- ميخواستي دربارهي دو خليفهي نخستين، سخن بگويي.
- آري، خواهم گفت به حول و قوّهي الهي؛ امّا چرا حالت دگرگون شده است؟ يا اين كه من در اشتباهام؟ حرف بدي زدهام؟ جوان! شايد تو هم حرفهاي مرا كفر انگاشتهاي. اگر اين طور است، زود قضاوت مكن. به دلايل من هم گوش بسپار كه خداوند فرموده است:
«فَبَشِّر عِبادِ الَّذينَ يَستَمِعونَ القَولَ وَ يَتَّبِعونَ اَحسَنَه.»
- حرف بدي نزدهاي برادر! همانگونه كه قبلاًگفته بودي، معيار من براي شناخت افراد، ظواهر آراستهي آنها نيست؛ بلكه معيارم نيكيها و بديهاي آنهاست كه البتّه ما آگاه به پنهان مردم نيستيم و از آن برحذريم؛ امّا آنچه خود، آشكار ميكنند و بارها تكرارش ميكنند، معرّف خوبي براي پيبردن به باطنشان است. سخنت را بيان فرما كه مشتاق شنيدنام.
- من بازرگاني روميام و بيشتر عمرم را در سفر گذراندهام و كمتر وقتي در مدينه بودهام؛ امّا در روزهاي آخر حيات پيامبر – كه گمان به رحلتش بُرده بوديم – در مدينه ماندم تا از وجودش بهرهاي بيشتر برگيرم. حتّي در آن واپسين روزها پيامبر به امور امّت، التفاتي كامل داشت و يكي از دستورهايي كه صادر فرمود، اِعزام سپاهي بود به فرماندهيِ اُسامه بن زيد – كه من هم در آن سپاه بودم – و حضرتش بزرگان صحابه، همچون ابوبكر و عمر را زير پرچم اُسامهي تازه جوان گماشت و بيرون شوندگان از آن را لعنت فرمود، امّا وصيّش عليّبنابيطالب را مثل هميشه در كنار خود داشت. جوان! معناي اين اقدام پيامبر چه بود؟ آيا ابوبكر و عمري كه پيامبر، آنها را تحت فرمانِ تازه جواني ميگمارد، شايستگيِ خلافت آن حضرت را دارا هستند؟ آيا اين اقدام پيامبر، پيامي براي امّت نداشت؟
بر فرض هم كه آن دو به سبب نگراني دربارهي حال پيامبر، سپاه اسامه را ترك كرده باشند و مشمول لعنت نباشند، قرار داده شدنِشان تحت فرمان آن تازه جوان – كه امر مستقيم پيامبر بود- چه پيامي دارد؟ چرا مردمي كه با كوچكترين مذمّتِ ما نسبت به خلفاء، حُكم به كفر ما ميدهند، جوابِ قابل قبولي در بسياري از سئوالهاي ما ندارند؟! آيا درست است كه به جاي پاسخ انديشيِ خداپسندانه – كه شايانِ پذيرش باشد – نخستين و تنها قضاوتي كه بر ما، فرزندان بُرهان، روا ميدارند، اتّهام زني به كفر باشد؟!
- نه، درست نيست. مشتاق شنيدنم برادر! ادامه بده.
- سپاه أسامه از مدينه خارج شد تا پيكي، خبر رحلت آن حضرت را رساند. ما، همه، سراسيمه بوديم و اختلافي در سپاه افتاد كه برويم يا بمانيم، كه ابوبكر و عمر به سوي مدينه شتافتند و كار به گونهاي شد كه ديگر، سپاهي براي اُسامه باقي نماند.
در مدينه، مردم، مبهوت بودند و اين بُهت، بيشك، قويتر از ماتم بود.
عليّبنابيطلب، پيامبر را غسل و كفن ميكرد و آدابِ اسلاميِ احترام به جنازهي مسلمان بلكه احترام به پيكر پاك پيامبر را انجام ميداد و از آن سوي، جمعي به جاي گرامي داشتن پيامبرشان و كمك و تسليت به خاندان بيهاشم، براي تصاحب غنيمت خلافت شتافتند.
رئيس گروه انصار از قبيلهي خَزرَج يعني همان سعدبن عباده كه فتنه را بنا نهاد – افرادي را در سقیفه به دور خود جمع نمود تا خودش را براي آنها خليفهي پيامبر اعلام كند و از آنان بيعت بگيرد. ناگهان سه تن از مهاجران – كه ابوبكر، عمر و ابوعُبَيدهي جرّاح بودند – به سقيفه شتافتند و فرد ديگري از مهاجران در آنجا نبود. عمر، مردم را به كلام خود فرا خواند و انصار را كه دو قبيلهي خَزرَج و اوس از آنان بودند و هر يك از اين دو قوم نسبت به قوم ديگر، سابقهي شديد دشمني پيش از اسلام داشت، به همين سبب، شايستهي خلافت ندانست و مسلمانان را از بُروزِ دوبارهي دشمنيهاي آنها ترساند. خزرجيها از اين موضعگيري عمر به شدّت ناخشنود شدند تا پير مهاجران، ابوبكر، سخن گفت و گفت كه مهاجران به پيامبر، نزديكترند و منطقاً بايد خليفهي او از ميان آنها باشد و سخنان آن دو، رؤياي انصار خزرجي را به سرابي تبديل نمود؛ خصوصاً اين كه پسرعموي سعدبن عباده به نام سعدبن بشير هم به خاطر ناخرسندي از پسرعموي مدّعياش مردم را به قول خلافت مهاجران دعوت ميكرد و قبيلهي اوس هم به خاطر رقابتي كه با خزرجيان داشتند، خلافت مهاجران را عادلانه دانستند؛ خصوصاً وقتي كه ابوبكر، نظر به اين داد كه خليفه از مهاجران باشد اما وزيرش از انصار؛ پس همه چيز به نفع آن سه مهاجر تغيير كرد و ابوبكر گفت: اي مردم! با يكي از اين دو مهاجر بيعت كنيد و من، خودم، هر كدام از اين دو را براي خلافت، شايسته ميدانم و حاضرم با هر كدامشان بيعت كنم. عمر گفت: يا ابابكر! تو شيخ ما هستي. محال است با غير از تو بيعت كنيم و آن دو با ابوبكر بيعت كردند. سعدبن عباده – كه ديد طعامي كه خود پخته، غذاي ديگران شده است – با آنها به مخالفت برخاست و ميان او و مهاجران، سختترين بيزاريها آشكار شد و خزرجيان هم به حمايت از رئيسشان برخاستند در حالي كه اوسيان، اهل بيعت بودند. نزديك بود خونها ريخته شود؛ خصوصاً وقتي كه حباب بن مُنذر خزرجي در حمايت از حق خلافت خزرجيان، شمشير كشيد و وقتي كه عمر به مردم گفت: سعدبن عباده را بكشيد كه ميخواهد ميانمان فتنه برپا كند. خزرجيان – كه ديگر، نااميد شده بودند – تازه به ياد پيمان روز غدير افتادند و جز علي را شايستهي خلافت پيامبر ندانستند و شعار سردادند كه: «لانُبايِعُ اِلاّ عَليّاً.»
سرانجام، بدون آن كه نارضايتي خزرجيان را به بهايي بخرند، ابوبكر را بر دوش گرفتند و به سوي مردمي كه در سقفيه نبودند، بردند و در همه جاي مدينه پراکندند كه: اي مردم! اين مرد، خليفهي پيامبر خداست و مايهي تسكين دلهاي مسلمين در غم رحلت آن حضرت. با او بيعت كنيد. ابوبكر صدّيق، شخص اول مهاجران است كه انصار و مهاجر، پيمان به بيعتش بستهاند و هركس با او بيعت نكند، خواهان تفرقه در ميان مسلمانان و اهل فتنه خواهد بود.
- گريه ميكني؟! محمّد!
- سخنت را ادامه بده، برادر رومي! مشتاق شنيدنام.
- آري، مردم، سرگشته بودند و عدّهاي از آنان، چشم به خانهي علي دوخته كه او چه خواهد كرد. خانهي علي، تحصّنگاهِ معترضان بود و بنيهاشم در آن جا به حال زار امّت ميگريستند كه يكباره، صداي مرد تندخو بلند شد كه: مسلمانان با ابوبكر بيعت كردهاند. شما يا بيعت ميكنيد يا با اين هيزمها خانه را با هر كه در آن هست، خواهم سوزاند. و گذشت آنچه گذشت. دُخت نبي، فاطمه – سلام الله عليها – از آن پس تا عمرش به دنيا بود، بر آنها خشم ميگرفت تا پس از مدّتي كوتاه به ديار باقي شتافت و سپس علي، دوباره تنها شد. پيكر پاك دخت پيامبر را شبانه، غريبانه و مخفيانه به خاك سپردند تا دشمنانش در مراسمش جايي نداشته باشند و سندي باشد براي مظلوميّت آن ستمديدگان و چنان شد كه مزاري برايش نميدانيم. علي پس از فاطمه، غريبتر شد و پايههاي حكومت ابوبكر پير، محكمتر. از آن پس كه همگان به مخالفت اهلبيت و شيخين، پيبُردند، علي – عليهالسّلام – كه ديگر، تفرقه را به صلاح امّت نميديد – به خليفه در اموري مشورت بخشيد تا بدعت بر امّت، چيره نگردد و تفرقه به حدّ اکثر نرسد. با اين حال، بدعتها گذاشتند و خلافها كردند. آنها زمين فدك را از دخت پيامبر گرفتند و گفتند: پيامبران كه چيزي به ارث نميگذارند؛ با اين كه در قرآن مُبين آمده است: «وَ وَرِثَ سُلَيمانُ داوودَ». و باز حتّي فدك، ارث نبود كه چنين سئوالي مطرح شود يا نشود؛ بلكه بخشش پيامبر بود در زمان حيات دنيايياش و اين گونه شيخين در گرفتن حقوق اهلالبيت و گمراه كردن مردم، بسيار همراه يكديگر ميشدند و حتّي خمس اموال را هم -كه خاندان پيامبر در آن سهيماند – از آنان بازداشتند و ايشان را در محاصرهي اقتصادي قرار دادند. ابوبكر – كه پذيرش خلافت خود را خواست مردم و خود را بيرغبت نسبت به آن معرّفي ميكرد – وقتي مرگش را نزديك ديد، همه را برخلافت عمر بعد از مرگ خود دستور داد و وقتي به او گفتند: چگونه مرد تندخويي را بر ما مسلّط ميكنی، پاسخ داد: مرد بسيار خوبي را برايتان معرفي كردهام .....
نميدانم اگر سقيفه آن چنان كه بعضي ميگويند – شورا بود؛ پس استبداد ابوبكر در تعيين عمر به عنوان جانشين چه معنايي دارد و نميدانم اگر عمر حق داشت كه بدون شورا به خلافت برسد؛ پس چرا در تعيين خليفهي پس از خود، امر به تشكيل شورا داد. از هر سو كه بنگري، يك پاي مَركب ميلنگد؛ بلكه هر دو پا. تناقض پشت تناقض است. در ردّش تردیدی نیست؛ اما بعضی ها می خواهند چشمانی بسته داشته باشند. بی شک، عهد عليّبنابيطالب با خدايش و با مردم اگر نبود، او براي در دست گرفتن خلافت، همين مقدار هم تلاش نميكرد و ديگر حتّي پس از خليفهي سوّم و پس از بيست و پنج سال گوشهنشيني، تاريخ، عصري را به نام عهد عليّبنابيطالب نمينوشت.
- از شوراي تعيين جانشين خليفهي دوّم بگو. ميخواهم بيشتر بدانم و اگر ميدانم، تذكّري برايم باشد.
- در آن شورا، عبدالرّحمان بن عوف رياست داشت و عليّبنابيطالب حاضر به پذيرش شرط پيروي از سنّت شيخين ابوبكر و عمر نشد و عثمان حاضر شد كه بعدها ديديم كه به همان مقدار هم عمل نكرد و ديديم آنچه را ديديم. محمّد! گريههايت را فرو مخور. بر اين فتنه، خون بايد گريست. با رفتن پيامبر، اگر علي نبود، از اسلام، بيشتر از نامي نميماند.
مشهور است و خودت هم حتماً شنيدهاي ماجراي قضاوت عمر دربارهي زني كه بچّهي شش ماههاي به دنيا آورده بود و عمر در اين باره، زن را بيعفّت ميپنداشت؛ ولي علي با منطق قرآنياش بيگناهي آن زن بيگناه را ثابت فرمود و عمر اعتراف كرد كه اگر علي نبود، عمر هلاك ميشد. ابوبكر هم پيش از اين، حكم به نامسلمانيِ مسلماناني داده بود كه از پرداخت زكات به او و در حقيت از پذيرش خلافت او پرهيز ميكردند و جنگ با آنها را جنگ با نامسلمانان دانست و چه بسيار بيحرمتي كه به مسلمانان روا داشتند همان شيخيني كه احاديت پيامبر را سوزاندند به اين استدلال كه ممكن است با قرآن، اشتباه گرفته شوند و ميدانستند كه احاديث پيامبر – كه ترجمان شأن علي و آل اوست – برای آنها بسيار خطرناك است و اگر ميتوانستند شايد حتّي قرآن را هم كه سرشار از آياتي است در شأن اهلالبيت به تحريف ميكشاندند؛ امّا خداوند، خود، حفظ قرآنش را نويد داده است و ناخشنودان، تحريفي در آن نتوانند جز اين كه در شأن نزول و تفسيرش به ميل خود رفتار كنند. زياد صحبت كردهام جوان! از ابوبكر و عمر، اندكي گفتهام از آن همه و تو اكنون از عثمان بگو كه زمان او را به خوبي دريافتهاي و از منِ بازرگانِ مسافر، اوضاع را بهتر ديدهاي. از عثمان، تا بيشتر بدانيم و قدر اين روزهاي با شكوه خلافت علي را كه تو را دوستدار راستينش ميبينم.
- سپاس، برادر! چون امر فرمودهاي، اطاعت ميكنم. بله، همانطور كه فرمودي، عمر – كه خودش تنها انتخاب شدهي خليفهي اوّل در جانشيني بود – امرِ پس از خود را برعُهدهي شورايي نهاد كه اعضايش را خود مشخصّ كرده بود و امر كرد كه آنها را در خانه، محاصره كنند كه اگر به همفكري نرسيدند، همهي اعضا را بكُشند و اگر اقلّيت، رأي اكثريّت را نپذيرفت، اقلّيّت را بكشند و اگر رأيها مساوي شد، رأي بر حق از آنِ عبدالرّحمان باشد و از آنِ جماعتي كه رأيش مثل رأي او بوده.
پس از آن كه در شوراي شش نفرهي تعيين خلافت بعد از عمر، عثمان، شرطِ التزام به كتاب خدا، سنّت پيامبر و سيرهي شيخين را تعهّد كرد، خليفهي سوّم مسلمانان هم مشخّص شد و با تأييد عبدالرّحمان بن عوف، رسماًخلافت را بر عهده گرفت؛ چرا كه پيش از آن، موضع علي و عثمان براي تصدّي خلافت، برابر يا تا حدودي برابر بود و عبدالرّحمان بن عوف هم قصد خلافت نداشت و ميان علي و عثمان، پذيرندهي شرط رفتار به سيرهي شيخين را برگزيد و عثمان، خليفه شد و آن قدر با رفتارش سنّت پيامبر را دگرگون كرد كه امّت، ديگر توان تحمّل نداشت و عليّبنابيطالب به او گفت: بترس از اين كه مسلمانها تو را بكُشند و قتل تو، سبب ضعف حكومت اسلامي بشود و باعثش تو باشي و خودت هم فنا بشوي و دربارهي مروان بن حكم، او را هشدار داد كه اختيارت را به دستش نده كه خيرخواه تو نيست. همواره عليّبنابيطالب را ميديديم كه واسطه ميشد ميان مخالفان و عثمان كه هم به مخالفاني كه اعتراضشان برحق بود، پاسخ مناسبي داده باشد و هم عثمان را از ادامهي خطاهايش باز دارد و حتّي عثمان از او خواسته بود مدّتي مدينه را ترك نمايد تا مردم به دورش جمع نگردند و دو دستگي ايجاد نشود و او نيز اين كار را انجام داد و حتّي آن قدر در دفاع از عثمان – كه خليفهي مسلمانان بود و قتلش آشوب آفرين – پيش رفت كه برخي در دُرُستيِ كارش شك كردند و حتی او را همدستِ عثمان پنداشتند.
با اين حال، او معتقد به دفع فتنه بود؛ امّا عثمان همچنان همانگونه به راهش ادامه ميداد و سرانجام، آن چنان مُفتضحانه به قتل رسيد. از بدعتهاي عثمان، كامل خواندن نماز مسافر است كه اصحاب هم از او پيروي كردند؛ ولي علي بر سنّت پيامبر، پايدار بود و وقتي عثمان در اعتراض به او گفت: چرا وقتي ميبيني كه من، نماز را چهار ركعتي ميخوانم، تو آن را شكسته به جا ميآوري؟ حضرت در پاسخ فرمود: من به حرف كسي، سنّت پيامبر را تغيير نميدهم.
از خطاهاي عثمان، فراوان ميتوان گفت؛ امّا تازه از خلافت او راحت شدهايم. بگذار روزهاي خوش خلافت علي را با ياد عثمان، ناگوار نكنيم.
- موافقام برادر! از همصحبتياست بهره بردم. در پناه خدا باشي.
- من هم از همكلامي با برادر بزرگترم وقت پرباري داشتم. راستي، وقت نماز، نزديك است. آيا با هم به سوي مسجد ميرويم تا نماز را به امامت اميرالمؤمنين برپا كنيم؟
- آري، من نيز چنين قصدي داشتم برادر! ميخواستم خواستهام را مطرح كنم كه خودت زودتر گفتي. برويم كه نماز به امامت اميرالمؤمنين عليبنابي طالب، بيشتر از تمام دنيا ميارزد ....
شادي روزهاي خوشِ آغازين بيعت، چندان طولاني نشد كه طلحه و زبيري كه با علي بيعت بسته بودند، به بهانهي عُمره از مدينه خارج شدند و اميرالمؤمنين هم كه قصدشان را ميدانست و به خودشان هم خبر داده بود، قصاصِ قبل از جنايت نكرد و قبل از شروع فتنه، سركوبشان ننمود. طلحه و زبير، اُمالمؤمنين عايشه را هم كهِ دلش با علي نبود – با خود همراه كردند كه عوامفريبي كنند و خودشان را در كنار اُمالمؤمنين، طرفداران حق جلوه دهند؛ خصوصاً اين كه خونخواهي عثمان هم بهانهشان بود اگر چه به فرمودهي مولا، آنها خودشان به قتل عثمان، سزاوارتر بودند. عايشه وقتي كه به زمين «حوأب» رسيد، هشدار پيامبر را به يادش داشت كه او را از فتنه در آن زمين، ترسانده بود و شايد اگر اصرار آنها و گواهي دادن شان بر آن نبود كه اين جا حوأب نيست، عايشه، اُمالمؤمنين بر ميگشت؛ ولي چه حوأب و چه هر جای ديگرکه باشد، فتنه، فتنه است. سرانجام، خونهاي هزاران تن از دو سپاه ريخته شد و در برابر سپاه اميرالمؤمنين، خوار شدند؛ ولي علي، اميرالمومنين بود و حرمت اُمالمؤمنين نگه داشت و به سپاه دشمن امان داد و سيلاب فتنهي خونين طلحه و زبير و عايشه، فراتر نرفت. سفر عليّبنابيطالب به عراق براي دفع فتنهي بيعتشكنان، سبب تغيير مركز خلافت از مدينه به كوفه شد؛ زيرا كوفه به فارس و شام، نزديكتر بود؛ خصوصاً به شامِ قلمروِ ديرينهي معاويه – كه بيعت نميكرد و خونخواهي از عثمان را مثل ناكثين جنگ جمل يعني طلحه و زبير و عايشه و پيروانشان عَلَم كرده بود.
- (تق تق تق) در را بگشا. محمّدم.
- السّلام عليك. خوش آمدي محمّد.
- السّلام عليكِ شاه زنان چطوري؟ چه كار ميكني؟
- متشكّرم. خوبام. شکر خدا. خبر خوبي برايت دارم محمّد!
- بفرما. هميشه خوشخبر باشي.
- امروز، اباعبدالله و خانوادهاش مهمان ما هستند. شهربانو....
- چه خبر خوبي شاه زنان! خدا به تو و خواهرت، خير بيشمار عطا فرمايد كه حسينبنعلي را مهمان اين خانه كردهايد؛ پس فرشتگان هم امروز در خانهي ما رفت و آمد ميكنند.
- آري، بيشك؛ ولي محمّد! خيلي هم فرقي نميكند؛ چون حسينبنعلي آنقدر با شكوه است كه حتي اگر فرشتگان را هم ببينم، باز شكوه او در نظرم چيز ديگري است. خوش به حالت محمّد! كه پرورش يافتهي مولايمان علي هستي. ناشكري نميكنم؛ ولي به حالت غبطه ميخورم. من تا وقتي كه در دربار پرشوكت پدرم بودم، از اسلام چيزي نشنيده بودم تا چه رسد به شنيدن از عليّبنابيطالب و خاندان او و پس از آن كه رفيق پدرت ما را به اسارت گرفت، اگر نبود نظر لطف مولايمان علي، معلوم نبود كه من و شهربانوي شاهزاده، حالا كنيزكانِ كدام غلامِ عربي بوديم.
- شاه زنان! اين حرفها چيست كه ميزني؟! درست است كه تو، دختر پادشاه ايران بودي؛ ولي اگر خداوند، اسارت را نصيبت كرد، همانطور كه خودت هم خوب ميداني، به خاطر آن بود كه به اسلام و دوستي علي و دوستدارانش گراميترت كند. راجع به پدرم هم كه خودت بهتر ميداني كه من او را غاصب خلافت ميدانم كه جز مولايمان علي، كسي شايستهي خلافت نبود. لطف كن و ديگر، خطاهاي پدرم را به رخمنكش كه هركس، مسؤول اعمال خودش خواهد بود و من پيرو راه پدرم نيستم. من پرورش يافتهي عليّبنابيطالبام كه او حقّ پدري برگردنم دارد و مادرم اسماء بنت عميس است و افتخارش خدمت به خانهي فاطمهي زهرا – سلام الله عليها.
- مرا ببخشا محمّد! خدا ميداند كه قصد بدي نداشتم. فقط ....
- خدا ببخشايد شاه زنان! هم تو و هم خواهر بزرگوارت، همسر نور چشممان حسين، چنين توفيقي داشتهايد كه مورد بخشايش و بخشش خداوند مهربان باشيد. حالا تو از من درگذر كه من شوهرت شدم در حالي كه حسين بن علي، شوهر خواهرت؛ امّا مژدهات ميدهم به مژدهاي كه مولايمان علي داده بود وقتي كه به علّت انتسابم به آن پدر، نزد باباي دينيام و تربيتكنندهي گراميام ميگريستم و او به من بشارت فرزنداني داد كه به فرزندان او خواهند پيوست و ما، نياکانِ نوادگانِ اميرالمؤمنين خواهيم بود و بيهود نيست شاه زنان! كه نامت شاه زنان است آن چنان كه خواهرت شهربانو.
اگر شاهيِ دنيا به ظاهر از شما گرفته شد، سروريِ هر دو عالم را به شما بخشيدهاند و فارسيان بايد به شما افتخار كنند كه ادامهي نسل خاندان عترت از شماست.
- چه زيبا سخن گفتي محمّد! مثل هميشه زيبا گفتي و اين بار، زيباتر، حالا بيا در كارِ خانه، كمكم باش كه مهمانان بسيار عزيزي داريم.
- حتماً؛ امر كن كه انجام دهم.
خداوندا! شكرت كه حسين بن علی را مهمانمان نمودي و در حقيقت، ما مهمان او بوديم و همواره هستيم و تو اي خداوند بخشاینده ی بخشنده! در آن عالم نيز ما را مهمان لطف اين خاندان قرار بده. آمين يا ربّ العالمين ....
غروب را دوست داشتهام از آن هنگام كه كودكي بودهام چابك و با دشمنان فرضي، چابكانه به عشق حيدركرّار ميجنگيدم. غروب شايد برايم معناي شهادت داشت با آن خورشيد زيباي سرخ رنگي كه تمام آسمان را و زمين را مديون جلوهي خود مينمايد. دوست دارم غروب را و پرندگاني را كه در تكاپوي آسمانيشان ناپيدا ميشوند و نغمههايي را كه مثل باران، نثار تشنگي زمين ميكنند.
دوست دارم آسمان را و پرندگاني را كه دل به دريايش ميزنند و خورشيدي را كه در آغوش محبّت آسمان، همهي غمهايش را فراموش ميكند. جنگ جمل هم تمام شد و من هنوز در انتظار شهادت، تشنه كام ماندهام. كجايند آنان كه مولايم علي را ياري نمودند و بر سرپيماني كه بستند، جان باختند و پيروزِ هر دو عالم شدند؟ كجايند آنان كه مولايشان علي، آنها را ستود و گراميشان داشت و آنقدر مقامشان در نظر مولا بلند بود كه از فراقشان دلتنگ ميشد؟ كجاييد اي سبقتگيرندگانِ پويندهي راه خدا؟ كجاييد اي خوبانِ امّتِ پيامبر؟ دريغا كه دشمنانِ خدا و پيامبرش شما را از ما گرفتهاند و ميان ما و شما بهشت را فاصله كردهاند. من اكنون در پيشگاه خدا، با ارواح پاكتان پيمان ميبندم كه با ياري او انتقامتان را از معاويهي پليد بستانم يا جانم را در اين راه به شما برسانم كه خداوند در قرآن كريم فرموده است: «وَ مِنهُم مَن قَضي نَحَبهُ و مِنهُم مَن یَنتَظِر.»
اكنون كه به فرمان مولايم علي، اميرالمؤمنين، امير لشكر ايمان شدهام؛ نامهاي به معاويه مينويسم تا به امرمان در آيد يا در انتظار مرگ بنشيند كه براي او تا دشمن علي است، جز بدبختي نيست و براي ما هر چه پيش آيد، خير است. این، قلم و جوهر و این هم .... بله، شروع کنم به نام خدا:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. از محمّدبن ابيبكر به معاويهي گمراه.
سلام بر اهل طاعت الهي، از كسي كه تسليم اوامر وليّ خداست. امّا بعد، به درستي كه خداوند، مخلوقاتش را با توانِ فراوانِ خود آفريد بدون اين كه كارش بيهوده باشد و بدون گرفتار آمدن به سستي و بينياز به آفريندگانش. آفريدگانش را بندگان خود نمود كه از آنها بعضي گمراه و بعضي رهشناساند؛ بعضي بدبخت و بعضي سعادتمند. و پيامبرش را براي وحيش انتخاب فرمود و امین خود قرار داد و او را فرستادهاي بشارتدهنده و بيمدهنده، تصديق نماي كتابهاي پيشين و راهنما؛ پس با حكمت و موعظهي نيكو به راهش فراخواند. آنگاه، اوّلين كسي كه اجابتش نمود و ايمان آورد، برادر و پسرعمويش عليّبنابيطالب بود كه ايمان به غيب آورد و او را بر همه مقدّم داشت و خودش را سپرِ او قرارداد و در جنگ و صلح با او بود آن چنان كه همتايي در اين همراهي نداشت. اكنون تو را ميبينم كه خود را برابر علي قرار ميدهي. تو كجا و علي كجا؟ او بهترينِ مردم است و تو لعينِ فرزند لعين هستي كه با پدرت همواره در كمينِ خاموش نمودنِ نورِ الهي بوديد و اكنون تو در جايگاه پدرت نشستهاي، و گواهِ پستيِ تو، آمدنِ پستترين به سوي توست و گواهِ علي، يارانش از مهاجر و انصارند كه خداوند در قرآن، آنان را ستوده است. چگونهاي و بيچاره! خودت را با علي برابر ميكني؟ در حالي كه او وارث پيامبرخدا و وصيّ او و پدر فرزندانش و اوّلين و نزديكترين فرد به اوست و او علي را از رازِ كارهايش با خبر ميفرمود، در حالي كه تو، دشمنِ او و فرزندِ دشمنِ او هستي؛ پس در اين دنيا به باطل خود، سرگرم باش و از فرزند عاص در اين گمراهي، كمك بگير كه مرگت نزديك است و فريبت ناپايدار و زماني به تو خواهم گفت كه عاقبت شايسته، از آنِ كيست؛ و بِدان همچنان كه تو نقشه ميكشي، خداوند هم برايت نقشه ميكشد و او تو را از رحمتش نااميد نموده، در كمينگاه توست؛ در حالي كه تو در غرور خود به سر ميبري. وَالسَّلامُ عَلي مَنِ اتّبَعَ الهُدي....
قاسم! فرزند برومندِ محمّد! اين قدر در شهادت پدر، گريان مباش. تو ديگر، مردي هستي براي همهي ما. خداوند، پدرت را بيامرزد و درجاتش را – كه بالاست – بالاتر بَرَد و او را همنشينِ پيامبرِ رحمتش قرار دهد! اي جماعتي كه در عزاي محمّد نشستهايد! بدانيد كه مولايمان علي، محمّدبنابيبكر را – كه در كودكي، پدر از دست داده بود – خود پروراند و همواره از او به نيكي ياد ميكرد. خداوند، او را بيامرزد و ما را هم در صف دوستان پيامبر و وصيّ راستينش استوار نگه دارد ....
- وای بر تو ابن عباس! از خدا بترس. آیا تو نیز پیروِ کفرِ علی بن ابی طالب شده ای؟آیا نام بلند علی، تو را از دیدن کفرش باز داشته است؟
- درست می گوید.
- درست می گوید.
- بگذار من هم سخن بگویم: حرف ما این است که اگر علی، امیرالمؤمنین بود، خدا از جانب او ما را شکست نمی داد.
- بله، من هم قبول دارم. شما هم قبول دارید؟ جماعت مؤمنین!
- بله، بله. قبول داریم.
- حکمرانی، تنها از آنِ خداست. اصلا انتخاب حَکَم، اشتباه بود.
- نه، چه می گویی؟ برادر! اشتباه نبود. کفر بود. مگر کفر نبود جماعت؟
- بله، علی، کافر شده است.
- علی،کافر شده است.
- ابن عباس! به علی بگو از این کفرش توبه کند.
- جماعت!