يکشنبه ۲ دی
مجله - مسعود وفادار
ارسال شده توسط مسعود وفادار در تاریخ : پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۲ | نظرات : ۲
|
|
وسط میدون که رسید دیگه حتی نمی خواست ریخت نحس مدیر مجله رو ببینه! داشت تو ذهنش تمام رخدادهای روز رو حلاجی و مو شکافی می کرد ولی باز هم نتونسته بود خودشو قانع کنه چرا اون مرتیکه رو گوش مالی نداده. آخه یکی نیست بگه مرتیکه ی بی شعور من سه ساله مثل نوکر بی جیره مواجب دارم واست خرحمالی می کنم اونوقت تو واسم مامور خبر می کنی... گور باباش اصلا ، این همه مجله و روزنامه بابا ، می رم دنبال یه جای دیگه . یادش نمیاد وقتی مجلش نوپا بود و هیچکس دو روز توش بند نمی شد من صبح تا شب واسش اوجا جون می کندم .همین جور داشت وسط توهمات خودش می غلتید و پیاده خیابون رو گز می کرد که یهو صدای مهیب بوق یه تریلی تکونش داد وپرید به عقب . قلبش شروع کرد به تاپ تاپ کردن و زبونش بند اومد و شاگرد راننده تریلی به متلک داد زد : هوووی کجا میای ؟! مگه عاشقی ... رضا این رو که شنید دیگه نتونست جلو زبونشو بگیره و داد زد : آره ... عاشق توی گوساله ام ! این رو که گفت تریلی ترمز کرد و متوقف شد . رضا که هنوز چشماش دو دو میزد دید چهار تا مرد قلچماق سیبیل کلفت از ترییلی اومدن بیرون و هر کدوم یه چوب به دستشون بود . رضا هم که دید هوا پسه و از پسشون بر نمیاد به سختی آب دهنش رو قورت داد و با سرعت تمونم شروع کرد به دویدن و اون چهارتا مرد هم مثل شیرهای گرسنه که دنبال آهو افتادن شروع کردن به تعقیب رضا تا اینکه رضا چشمش خورد به یه موتوری که کنار خیابون وایساده بود و دیگه معطلش نکرد و پرید پشت موتور یارو و گفت جونه مادرت برو تا این غولا منو نکشتن! یارو هم هم که دست و پاشو گم کرده بود ، موتورو روشن کرد و شروع کرد به گازیدن . یه چند دقیقه ای که گذشت و از دست مردای قلچماق فرار کرد به موتوریه گفت داداش دمت گرم ، خیلی آقایی ، خیر از جونیت ببینی ، هر جا وایسی من پیاده میشم! موتوریه کنار خیابون وایساد و گفت : بابا اول طرفت رو ببین بعدا لیچار بار یارو کن! رضا که هنوز دست و پاش می لرزید گفت داداش مرسی ، با اجازه ! موتوریه داد زد آی مشتی کرایه مارو نمی خوای بدی ؟ رضا برگشت و گفت : آخ ... ببخشید شرمنده ، یه دو تومنی از جیبش در آورد و گفت مرسی . یارو موتوریه انگار که بهش فحش دادن گفت مشتی مگه به بچه داری پول میدی! یعنی پول خونه تو دو تومنه؟! رضا که هنوز بهت زدگی بود گفت : چقدر تقدیم کنم داداش؟ موتوریه که دید رضا داره سر کیسه رو شل میکنه گفت بیست چوب ! با اینکه رضا می دونست داره پول زور می ده ولی دست کرد جیبشو شروع کرد شمردن پولاش و دید بیست و دو تومن بیشتر نداره ، با این حال بیست تومن داد به موتوریه و یارو هم که پولو گرفت جلدی زد به چاک و رفت.رضا موندو یه جیب خالی و اعصاب خورد ، جوری که اصلا یادش رفت از مجله اخراج شده و از فردا باید بیفته دنبال کار جدید...
دوباره مسیر خونه رو پیاده از سر گرفت و یه دو ساعتی تو راه بود که رسید دم خونه و زنگ آپارتمان رو زد و خانمش از پشت آیفون گفت : بفرمایید؟ رضا گفت : منم ، باز کن! زنش گفت : عزیزم خوش اومدی و در رو باز کرد . رضا که نمی خواست زنش چیزی از ماجراهای امروز بفهمه چند تا نفس عمیق کشید و رو کرد به آسمون و گفت خدایا این دختر با هزار امید و آرزو اومده خونه من ، تو رو به خودت قسم امیدش رو نا امید نکن و وارد خونه شد ، وقتی دم واحدشون رسید دید خانمش با لبخندی سرشار از محبت گفت : رضا جان زود اومدی خونه امروز ! رضا که جرات نداشت تو چشمای پری نیگا کنه گفت : آره ... یه کم زودتر اومدم خونه ، خسته بودم یه کم . پری گفت : خالی نبند چاخان... مدیر مجله زنگ زد خونه ، گفتم نیستی . گفت بابت امروز عذر خواهی میکنه که باهات بد صحبت کرده . یه هفته مرخصی داده بهت که خستگی در کنی رضا جون... یعنی بالاخره می تونیم بریم شمال عزیزم! رضا که با این حرفا دلش یه کم آروم گرفته بود ، گفت آره خانم...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۳۱ در تاریخ پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.