پنجشنبه ۶ دی
ملنگ(17)
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ ۱۱:۱۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۰ | نظرات : ۹
|
|
Abolfazl Ramezani:
ملنگ قسمت هفدهم
دلهره برم داشته بود،انگار پدرم خانه نبود،چراغ هارا روشن کردم دیگر مطمئن شدم،زود به سمت خانه ی خان روانه شدم،مقداری از راه را دویدم،وقتی به آنجا رسیدم،در را زدم،مدتی منتظر ماندم اما کسی در را باز نکرد،هر لحظه دلشوره ام بیشتر میشد،که صدایی از پشت توجهم را جلب کرد...
رویم را که برگرداندم،چهره ای در تاریکی به سمت من می آمد،از دور پیرمردی با سری که در دوطرف مو روییده بود،نزدیک میشد،نزدیک تر که آمد شناختمش،دندان های گله به گله اش،شوید های رویده ی وسط سرش و ریش کوسه اش همه نشان از یک نفر میداد؛حسن نقره!
پیرمردی که حالا سالها بود که ندیده بودمش،برخوردمان پس از سالها آن قدر که باید گرم نبود،بدون اینکه سلامی بکنم سراسیمه جویای پدرم و خانواده ی خان شدم!
پیرمرد ریز اندام سکندری خورد و بریده بریده شروع به حرف زدن کرد: حقیقتش حسن جان،پدرتان حالش بهم خورد،خان و فرنگیس و طوبی خانم هم بردندش به بیمارستان!
همه چیز جلوی چشمانم تار میشد،چشمانم را بستم و سرم را محکم تکان دادم،به حسن نقره گفتم:یک ماشین پیدا کن مرا ببرد به شهر!
گفت:قربانت شوم ماشین این وقت شب از کجا؟توی این آبادی فقط "رجب بی فراست" ماشین دارد و بس!اوهم گاو برده به شهر بفروشد...
گفتم:پس حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟
گفت:من یک موتور دارم،اگر به کارت می آید تا بدهم با آن بروی به شهر.
گفتم:من که موتور سواری بلد نیستم!
ادامه داد:چند دقیقه ای صبر کن آمدم!
مدتی به طول انجامید تا خود را سوار بر ترک بند موتور نقره ببینم،نقره گاز موتور را گرفته بود و توی جاده ی خیس و گلی آبادی که به شهر منتهی میشد میرفت،لباس هایم حسابی دیگر خیس و گلی شده بود توجهی نمیکردم،قلبم تند تند میزد،نگران حال پدربودم،با خودم میگفتم:ای وای خدا نکند کاری شده باشد.
به بیمارستان که رسیدیم،با قدرت هرچه تمام تر تا راهرو های بیمارستان دویدم،به پذیرش بیمارستان که رسیدم از پرستار اتاق پدرم را جویا شدم.همانطور که پرستار داشت توی کاغذهایش میگشت،کسی صدایم کرد،رویم را که بگرداندم مند حسن خان را دیدم،دیگر به پرستار توجهی نکردم و به سرعت به سمت او رفتم..."
صدای ملنگ می لرزید،انگار بازهم قرار بود،سرزخم دیگری را باز کند،در صدای خش دار پیرمرد حالا خس خسی غلیظ احساس می شد،به زور نفس میکشید،با بغضی به حرف آمد:
"مند حسن خان بدون اینکه چیزی بگوید،دستم را گرفت و مرا به اتاق پدر برد،وارد اتاق که شدیم،فرنگیس داشت گریه میکرد،نگاه که به تخت کردم..."
هق هق پیرمرد بلند شد:
"دیدم پارچه ای سفید را روی یک نفر کشیده اند،اولش نمیخواستم باور کنم ،جلوتر که رفتم با دست راست سر ملافه ی سفید را گرفتم،آن لحظه از ته دل آرزو کردم که وقتی پارچه را برمیدارم پدرم نباشد،پارچه را کنار زدم...
میرزا احمد،خان بالا ولایت،حالا شبیه کودکی خوابش برده بود"
ملنگ لب هایش را میگزید،اشکش راه به دهانش باز کرده بود،چشم های پف کرده اش را می مالید؛:
"وای! پدرم،انگار حالا دیگر او راهم از دست داده بودم،آن لحظه دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
وقتی چشم هایم را باز کردم،توی دست چپم احساس سوزش میکردم،به دستم که نگاه کرد م دیدم به دستم سرم وصل کرده اند.
انگار پیشنانیم را هم باند پیچی کرده بودند،سرم درد میکرد، غم بزرگی در سینه ام داشت خفه ام میکرد،چند دقیقه ای طول کشید تا به یاد پدر افتادم،بی هیچ سرو صدایی دست هایم را گذاتم روی چشمانم و شروع کردم به گریه کردن،درست مثل مراسم مادر!
انگار سرنوشت مرا عجین با درد نوشته بودند،دردی که برایش قانون پایستگی هم تعریف کرده بودند، تمام نمیشد که فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشد.یک بار مرگ مادر ،یک بار سرطان فرنگیس و حالا هم مرگ پدر!
***
مراسم پدر را که برگزار کردیم به خاطر حال و هوای خرابم خان پیشنهاد کرد به دکتر بروم،احساس میکردم دارم افسردگی میگیرم.
دکتر برایم قرص تجویزکرد و گفت:از اینجا برو!اینجا ماندن ذره ذره تمامت میکند.
آنقدر حالم بد بود که قدرت فکر کردن را هم از دست داه بودم،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،خان برایم بلیط پاریس تهیه کرد بود و قرار شد مدتی آنجا باشم بعد که حالم بهتر شد برگردم تا عروسیمان را بگیریم.
تا چشم بهم زدم،سوار بر هواپیما لابلای ابر ها بودم.
***
پاریس خیلی عوض شده بود،خیابان های اطراف موزه ی لوور را بزرگتر کرده بودند،کمی هم تغییرات در معماری های اطراف سن انجام داده بودند،که حسابی زیباترش کرده بود.
تاکسی دارهایشان لباس متحدالشکل میپوشیدند،کسی توی خیابان ها زباله نمی انداخت...
دیگر خبری از درشکه و کالسکه و ماشین های هندلی نبود،ماشین های زیادی رفت و آمد میکردند،کلیسا ها خلوت تر شده بود،مردم ترجیح میدادند یکشنبه ها را بیشتر درخواب بگذرانند.
گرسنه های خیابان خواب هم کمتر شده بودند،شب ها مردم جلوی روخانه ی سن جمع میشدند و باله می رقصیدند...
***
یک روز روی صندلی گهواره ای نشسته بودم و داشتم اخبار نگاه میکردم که در سر تیتر خبر،خبری را شنیدم:
(Com battants irakiens pour attaquer Téhéran(1
ادامه دارد...
ا.تنها
*************
1:حمله ی جنگنده های عراقی به تهران!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۲۱۱ در تاریخ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ ۱۱:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
عالی می نگاریییییییی
زندگی واقعا یه طورایییی از همین قانون پایستگی پیروی می کنه مشکلات همیشه هست فقط نوعشان عوض می شه هر سری یه ازمون جدید ولی درد همون درده