تقدیمی به اهالی شعرناب وسیدبزرگوارشعرناب
نوشنا!
سالها اینگونه نبود !
آبشخور قصه های من وتو...
قصر به قصر
خانه به خانه
و کوچه به کوچه
در ستیغ ابرهای مهین...
ازنای طلائی خوزرشید
آواز باران می بارید.
و...
نغمه های مست ققنوسهای جوان
آهنگ جاری رودها را می نواخت...
ونوازشگرانه گوش اقیانوسها وشهرها راطی میکرد
نوشنا!
غروب افسانه ای بیش نبود
دامنه های لبریز از بارش آفتاب
بر زمین دل می گشود
ودشتها سیراب بودند
نوشنا!
دیگر از تبار چشمه های شیرین سرکوههای فراز
خبری نیست!
ونسلهای دماوند وسبلان
از رگهای یخزده زمستانی سرد وتاریک
کوچیده اند
ابرهای غمگرفته در ضخامت مرگ
پاگیر غروب پایدار تاریخند
تاریخ انسان
نوشنا!
کوچه باغهای خالی شهر
مسکن کفتارها وروباههاست!
ودستهای تبارآلود زمین
دردشتهای وسیع خواب ونی
قساوت وبیداد کاشته است...
واینک
سالهاست درمزارع خویش نفرت درو میکنیم...
نوشنا!
زمان میکاود...
رنجهای پسین قلبها را
هنگامه تاریکی پا گرفته بی فرجام!
نوشنا!
چگونه به بار خواهد نشست ؟
فرجام دستهای من وتو
در شاید تردیدها !
وتسلیم هامان!
وشاید ندانی !
که تن زخمهای خورشید
باور نور را به خاک سپرده است!
ومن!
شرمگین از غرور بادهای مسموم
کنار ساحل شرجی گمگشتگی و تزویر
بی آنکه بتابم
خاموش می شوم!
نوشنا!
فرزند بی باور جراحت تاریخ!
تولد سوخته در توهم جهل
و
اسیر تردد نقص...در آفرینش بی زمان اقتدار
من
پیشینه ننگ آور اعتماد تو ام
در اقتدا به پدرانم!
ورنجهای تو
ونسلهای تو
عذاب میدهد عرقهای شرم را
نوشنا!
امروز
زنده بمان
ای مقتدای جاودانی من
ای وطن حیرانی ام....