چهارشنبه ۲۸ آذر
افسانه ی چاچا و دودو(نقد سروداری)
ارسال شده توسط قاسمعلی رفیع(شهاب آتشزاد) در تاریخ : شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵ ۱۲:۱۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۲ | نظرات : ۲
|
|
افسانه ی چاچا و دودو
(نقد سروداری شعر و شاعری)
چاچا یک شاعر است
او نان و کتاب دارد.
دودو هم یک شاعر است؛
کمی همسایه ی اوست...
دودو باشد برای بعد
چون چاچا بیش تر دیده می شود
باکتاب است
و دیوان لقمه اش معروف...!
جامه اش نو است
(هفتاد سال پیش
از یوش برایش رسیده است)
چاچا خیلی چاق است
ولی
به «وزن»اعتقادی ندارد!
او به هر چیز چشمک می زند
تا «قافیه» ی چشم هایش را بپوشاند.
و نمی خندد
تا ردیف دندان هایش
آرکاییسم نزدیک به زبانش را
- لو ندهند...
(بماند که پلک هایش-
دم خروس را به جیب دارند!)
چاچا حتی
سگک کمربندش را
- که پرداخته از مفرغ بادوام سنت بود-
با محصولی مشابه
از کارخانجات عظیم مدرن پلاستیک
عوض کرده است…
*
چاچا
تازگی ها
شیارهای کهنه ی ذهنش را
با ملاط پست مدرنیسم
پر کرده است.
(قبل از آن
به زنش گفته بود
بوفه های ام دی اف وودکالر کتابخانه را
از سفال های خاک گرفته ی امپرسیونیسم
خالی کند
و پشت شیشه های تمیز
ظروف کریستال مات
با مارک برتون 1921
بگذارد...)
چاچا
که شاهنامه را
زمستان سال 45
به منهای شصت خانه اش تبعید کرده بود
دوباره آن را با یک بطری عرق پنجه ی نیما
سنگین و -
تمام قد
روی قفس طوطی تنهایش گذاشته است...
(که سوغات فرنگ است
و او را «موسیو»صدا می کند)
چاچا
واژه هایش را
در آبگوشت سبزی تریت می کند
و لقمه های شعرش را
در دیس بلورین پاپ می چیند
تا فردا کنار رودخانه
همه را به بچه های شعر و شکم بفروشد...
و دنباله ی روز را
با یک نخود هوای قهوه ای
به ایجاز.......!
شب می کند...
شب؛
گله ی کتاب های:
لورکا
نرودا
مایاکوفسکی
و هر که از نژاد مدیترانه را
تا آخرین صفحه می دوشد
آن گاه
یک گیلاس ویمتو
با ساقه های ماشوره ای
و ترد اطلسی
سر می کشد...
و صبح
صدای نوزاد تازه ای
از رختخواب دفترش بلند می شود
چاچا خوابیده است...
*
اما دودو
لباس تمیزی از کرباس دوبیتی به تن دارد
دهانش بوی شعر می دهد؛
نان و کتاب می خرد
و بی لقمه شعر می گوید
هر روز
از طلافروش محل
نرخ یک برگ کاغذ کاهی را سؤال می کند
دودو قلم نمی خواهد
او سر انگشتش را
در صدای تنها جیرجیرک بیدار اتاقش
فرو می برد
و شعرش را
لاجرعه...
می نویسد.
(دودو وقت نوشتن
بینی اش را با دست می پوشاند
چرا؟!
چون واژه هایش زیاد قلم می خورند
و او
بینی اش قلمی است...!
دودو هم البته امروزی است
او حتی وزن خودش را هم کنار گذاشته است!
اما هارمونی را در پیکرش رعایت می کند
و به قافیه های صورتش دست نمی زند
با این همه
هفت دست آفتابه لگن عروض را
- از عهد ابو زحاف-
به نقطه آخر شعرش ریخته است.
چرا؟!
(دودو دید اگر تمام ملودی های بال پشه را هم
در نبض هزج بگنجاند
باز هم دهان آن بحر حریص
مثل چاه ویل...
باز است!
پس
کتاب شمس قیس را پس داد و گفت:
- با ریتم پای سوسک اقیانوس کبیر هم سر می رود؛چه رسد به بحر رمل!
دودو
به اسم نیما که می رسد
کلاهش را برمی دارد و می گوید:
- ببخشید آقا!
ممکن است کوزه ی ساخت بخارای مرا
از جایی نزدیک پای شاملو پر کنید؟!
و بارها گفته است:
- اگر عرق سه انگشت شاملو تقلبی است؛
چرا حوض خانه اش
پونه های جوی مولیان
و عطر شب های شور بلخ را به یاد می آورد؟
هه!
بگذار عروض مفرد باشد(و عرض ها نشود)
و زحاف یک لحاف پاره برای هزار دعوا...
فروغ هم
برای بحر مضارع
دم شمس قیس را دید!
آسمان که نیفتاد!
تازه؛ به الیوت و ارسطو چه مربوط؟!
دودو بعد از نوشتن هر شعر
شیارهای سه انگشتش را صاف می کند
(و بقیه را می لیسد)
بعد
یک لیوان آب معدنی
با نی خودکار
سر می کشد
و آرام غر می زند:
- عه! ودکای چینی!! هخ خ خ...
و می خوابد.
صبح
یک وسوسه ی روشن
انگشت سبابه اش را بیدار می کند
(دودو قصیده را هم
به اندازه ی غزل دوست دارد
اما قصیده،قصیده است؛
نان که بی پنیر نمی شود!)
دودوی ما
صبح ناشتا
یک استکان آب جوش می نوشد
فقط با یک حبه قند:
- هوم م م! عرق مورد؛بَه!
باز بوی عبور همسایه می آید
دودو بینی اش را تیز می کند:
صبح به خیر چاچا!
اما جنسیس کوپه ی زرشکی دور شده است...
دودو مشتی لغت برشته به جیب می ریزد
و با قدم هایی پلی فونیک
از خانه دور می شود...
دودو فهمیده است که
غزل و هایکو
مثل اسب و شتر نیستند:
یک روز تعطیل
که بچه های غزلش را به گردش برده بود
کنار برکه
افاعیل درشتی دید
(که گویا از گلوی غوکی نجیب افتاده بود)
دودو آن را برداشت و بوسید و به آب انداخت!
همان وقت
یک هایکو از روی برکه گذشت
و به دفتر شعرش پناه برد...
شب
دودو
با نانی تازه
و کتابی کهنه
به خانه برمی گردد
کتاب اما بوی شیر تازه ی اسب می دهد
و نان
بوی رباعی خیام...
پس شام
فرنی شعر است...!
او صدای پرنده ها را هم
به میز کوچک شامش دعوت می کند
(پرنده ها، همیشه
با شنیدن بوی هجا
از بادگیر بلند خانه اش
روی درخت توت آن بر کوچه
جمع می شوند
و شعر او را
از پیش
با سکوتی رسا...
همراه و هم صدا
می خوانند
و دودو
همیشه از ترس واژه های قلم خوار
بینی اش را در جوی تند صداها
فرو می برد) اما....
دیشب...
پرنده ها
آن قدر باریدند...
آن......................
قدر.........................
باریدند......................
که دودو نتوانست نفس هایش را...
...............................................
*
دودو
فردا کنار برکه نمی رود
اما چاچا بلیتی برای «بیچ» رزرو کرده است؛
آخر او یک شاعر است...!
***
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۴۹۲ در تاریخ شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵ ۱۲:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.