نيست که نيست
هر کجا گردم ازو هيچ نشان نيست که نيست
گر چه الطاف وجوديش نهان نيست که نيست
شوم ار دورزالطاف خداوندي او
دامن لطف زجود دگران نيست که نيست
خوانده دل را که بيا باز که مشتاق توام
زين خدا خوبترم در دو جهان نيست که نيست
گفتمش قلب مرا رعفت رويت کافيست
گفت بي چشم ودلي بر تو عيان نيست که نيست
گفتمش چشم ودلم بخش وبگيرم باقي
گفت باشد گله از ماهرخان نيست که نيست
بر عدم ساز زدم مستي صد جام شدم
زان تحير به لبم شرح وبيان نيست که نيست
حتما دوستان مسابقه غزل آقاي منوچهري رو به ياد دارند
وقتي قوائد مسابقه رو خوندم ده دقيقه طول نکشيد که اين غزلو سرودم خيلي به دلم نشسته بود گفتم ديگه مسابقه رو بردم
ولي وقتي خواستم بزارمش روسايت ديدم دوستان چه کرده اند با اين قصه ي نيست که نيست
پشيمون شدمو شعرمو نفرستادم يادگاري برا خودم نگهش داشتم گر چه مضمونشو خيلي دوست داشتم .
ولي حالاکه از اون قصه خيلي وقته گذشته تو اين شباي ماه رمضوني هوس کردم اين شعرو بزارم روسايت .
با تشکر ازاستاد منوچهري در ايجاد انگيزه ي سرايش اين شعر ناقابل.
اميد آنچه از دل بر آمدست بر دل نشيند