يکشنبه ۲۷ آبان
دیر رسیدم
ارسال شده توسط مهدی رفوگر در تاریخ : يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۱:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۵۳ | نظرات : ۱۰
|
|
وقتی به او رسیدم ، دیگر دیر شده بودم...... در حال سوار شدن به تاکسی بود......کنار ایستادم و نگاهش کردم...کودکی در بغل و کودکی در کنار خود داشت....مثل همه مادرها در حال بحث با کودکان بود.......او را در انتهای بازارچه دیده بودم و هرگز فکر نمی کردم هنگامی که بتوانم خود را راضی به صحبت با او کنم و دنبالش به بیرون از بازارچه بروم .....این همه سال طول خواهد کشید .....درب تاکسی بسته نمی شد ....سریع جلو رفتم ودرب تاکسی را بستم.....به پیاده رو برگشتم .....کنار بساط پیرمرد سیگار فروش نشستم .....سیگاری آ تش زدم .....دور شدن تاکسی را نگاه کردم ....با چشم های بسته........
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۷۴۸ در تاریخ يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۱:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود استادبزرگوارم
کوتاه وزیبا بود
نمی دونم داستان کوتاه بود یا ادامه دارد
ولی هرچه بود ادامه اش هم انگارخواندنی است
موفق باشید
خزان زود هنگام و كبود شدن ياس بوستان پيامبر ، تسليت باد .