شعرناب

دیر رسیدم


وقتی به او رسیدم ، دیگر دیر شده بودم...... در حال سوار شدن به تاکسی بود......کنار ایستادم و نگاهش کردم...کودکی در بغل و کودکی در کنار خود داشت....مثل همه مادرها در حال بحث با کودکان بود.......او را در انتهای بازارچه دیده بودم و هرگز فکر نمی کردم هنگامی که بتوانم خود را راضی به صحبت با او کنم و دنبالش به بیرون از بازارچه بروم .....این همه سال طول خواهد کشید .....درب تاکسی بسته نمی شد ....سریع جلو رفتم ودرب تاکسی را بستم.....به پیاده رو برگشتم .....کنار بساط پیرمرد سیگار فروش نشستم .....سیگاری آ تش زدم .....دور شدن تاکسی را نگاه کردم ....با چشم های بسته........


0