سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تحول 6
        ارسال شده توسط

        زهرا حسین زاده

        در تاریخ : جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۳۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۲ | نظرات : ۱

         
        ادامه ........ دیدم من چاره ای ندارم جز اینکه با حجاب بشم .هیچ دلیلی واسه رد کردنش نداشتم . و نفسانیت منم خیلی بزرگ بود و هست . و من یه موقعی سر همه ی مجالس بودم همه خیلی منو دوست داشتند از دوستا خونواده عموها دایی ها به اون چیزی که من بودم خیلی افتخار میکردند .و من خیلی احتیاج داشتم به اون خیلی دوست داشتم که همیشه مورد تایید بودم همیشه همه چیزم برای همه عالی بود .و با حجابی که گذاشتم رو سرم همه ی این چیزا رو از خودم گرفتم .و خیلی سخت بود .خیلی
        سوال : سخت نبود ؟   چرا خیلی هنوزم هست .مثل یه بمب اتم بود تقریباً میشه گفت .یعنی یه سری از آدمها که خیلی سریع از کنارم محو شدند و دور شدند یه سریا برخورد کردند . یه سریا خیلی شاید رفتار تند تری نشون میدادند . بعضیا یادمه میگفتند که ما مرده تو زنده ما میبینیم اون روزی رو که تو اینو برمیداری میای میگی اشتباه کردم یا اصلاً بعضیا میگفتن تو میخوای بگی از تو از ما بهتر هستی و میخوای بگی ما بدیم که حجاب نداریم در حالی که اصلاً این مسائل نبود خدا کتابای خیلی بزرگیو به من داد خیلی یعنی  یه دفعه داشتم به یکی از دوستام میگفتم که تو الان ببین تو خونت نشستی توی خونه ی خودت و هیچ کسم نیست اما خدا کتابشو برات میفرسته یعنی یادمه یه دفعه مشکلات پیش اومده بود با خونوادم دعوا پیش اومده بود من تنها خونه ی عمه ام که توی آمریکا زندگی می کنه به من گفت برو خونه ی من زندگی کن من اونجا زندگی می کردم .هیچی هم نداشتم تقریباً بعد کتابای منو نزدیکام فکر میکردن به خاطر کتابهای ملاصدرا و این چیزا با حجاب شده بودم  فکر میکردند به خاطر اینهاست کتابامو ریخته بودند دور داده بودند مسجد سر کوچه و خیلی من اون کتابا رو دوست داشتم . یه بار که تنهای نشسته بودم گفتم خدایا کاشکی اون کتابو من داشتم الان مثلاً دوست داشتم اونو بخونم و یکی از دوستام زنگ زد گفت میشه دو سه روز دیگه بیام خونه تون گفتم بیا اومد ولی یه چیزی مثل یه گونی دستش بود و وقتی که اون گونی رو باز کرد اولین کتابی که روش بود این کتابه بود . و اون خانم اصلاً اهل خوندن این کتابا نبود  و من خندم گرفت گفتم که این کتابو واسه چی برای من اوردی میدونی من دلم میخواست این کتابو بخونم و این کتابو دیگه من ندارم گفت آره میدونم خدا سفارش می گیره چرا فکر می کنی من باور ندارم خدا سفارش میگیره و سفارش میده اینم سفارش شما بوده بعضی وقتا از دوستام که همیشه با حجاب بودند میپرسیدم میگفتم شما هیچوقت این احساسا رو دارید هیچوقت دلتون میخواد وقتی میبینید تو یه جمعی بلاخره تو این دنیای امروز که  انقدر همه چیز بازه انقدر همه چیز همه چیز زیبا و رنگ و وارنگه هیچوقت دلتون نمیخواد که جزوی از این رنگ و وارنگی باشید ؟ تایید بشید ؟ اونایی که معمولاً با حجاب بودند و ادامه دار بوده نمیشناشن این احساس رو و شاید بشه گفت یکی از وحشتهای زندگی منه یکی از ترسایی که خیلی وقتا من خوابشو می بینم بعضی وقتا که اصلاً پریشون میشم و مجبور میشم زنگ بزنم به یه نفر بگم من خیلی وقتا خواب می بینم که حجاب سرم نیست دو سه مدل خوابشو هم می بینم یعنی یه مدل خواب می بینم که حجاب ندارم و وحشت زده هی دارم به یه گوشه ای فرار می کنم که یه چیزی بپوشم یه جور دیگه شم خواب میبینم یه جایی که بین یه جایی مثل یه خیمه ایه که میخوان مردم احرام ببندند برن مکه و همه لباس احرامشونو میپوشن و من همیشه بی چادر می مونم تو اون خیمه و این خانمی که کتاب عطشو به من داده بعضی وقتا  میبینم بهش میگم من چادر ندارم میشه برای من یه چادر پیدا کنی میگه آره میارم ولی اونم میپوشه و میره من هنوز تو اون خیمه هه بی حجاب موندم بی چادر موندم چرا سخته . خیلی سخته اصلاً گذاشتن حجاب چون برای من  این نبود که نمیدونم شاید خیلی مفاهیم زیبایی هم داشته باشه حجاب . اینکه میگن مثل یه مرواریده توی صدف شاید خیلی همه ی اینا هم هست ولی برای من یه جنگه یه جنگ بزرگ با بزرگترین چیزایی که برای من بت بودند توی زندگیم هنوزم هست .نمیتونم بگم که نیست .هنوزم وجود داره تا حالا جنگیدم انشالله امیدوارم که از این به بقیه شم  بجنگم ............... ادامه دارد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۷۰۵ در تاریخ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        امیری کرمانشاهی
        دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ ۱۷:۳۹
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3