جمعه ۲ آذر
تحول 6
ارسال شده توسط زهرا حسین زاده در تاریخ : جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۳۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۲ | نظرات : ۱
|
|
ادامه ........ دیدم من چاره ای ندارم جز اینکه با حجاب بشم .هیچ دلیلی واسه رد کردنش نداشتم . و نفسانیت منم خیلی بزرگ بود و هست . و من یه موقعی سر همه ی مجالس بودم همه خیلی منو دوست داشتند از دوستا خونواده عموها دایی ها به اون چیزی که من بودم خیلی افتخار میکردند .و من خیلی احتیاج داشتم به اون خیلی دوست داشتم که همیشه مورد تایید بودم همیشه همه چیزم برای همه عالی بود .و با حجابی که گذاشتم رو سرم همه ی این چیزا رو از خودم گرفتم .و خیلی سخت بود .خیلی
سوال : سخت نبود ؟ چرا خیلی هنوزم هست .مثل یه بمب اتم بود تقریباً میشه گفت .یعنی یه سری از آدمها که خیلی سریع از کنارم محو شدند و دور شدند یه سریا برخورد کردند . یه سریا خیلی شاید رفتار تند تری نشون میدادند . بعضیا یادمه میگفتند که ما مرده تو زنده ما میبینیم اون روزی رو که تو اینو برمیداری میای میگی اشتباه کردم یا اصلاً بعضیا میگفتن تو میخوای بگی از تو از ما بهتر هستی و میخوای بگی ما بدیم که حجاب نداریم در حالی که اصلاً این مسائل نبود خدا کتابای خیلی بزرگیو به من داد خیلی یعنی یه دفعه داشتم به یکی از دوستام میگفتم که تو الان ببین تو خونت نشستی توی خونه ی خودت و هیچ کسم نیست اما خدا کتابشو برات میفرسته یعنی یادمه یه دفعه مشکلات پیش اومده بود با خونوادم دعوا پیش اومده بود من تنها خونه ی عمه ام که توی آمریکا زندگی می کنه به من گفت برو خونه ی من زندگی کن من اونجا زندگی می کردم .هیچی هم نداشتم تقریباً بعد کتابای منو نزدیکام فکر میکردن به خاطر کتابهای ملاصدرا و این چیزا با حجاب شده بودم فکر میکردند به خاطر اینهاست کتابامو ریخته بودند دور داده بودند مسجد سر کوچه و خیلی من اون کتابا رو دوست داشتم . یه بار که تنهای نشسته بودم گفتم خدایا کاشکی اون کتابو من داشتم الان مثلاً دوست داشتم اونو بخونم و یکی از دوستام زنگ زد گفت میشه دو سه روز دیگه بیام خونه تون گفتم بیا اومد ولی یه چیزی مثل یه گونی دستش بود و وقتی که اون گونی رو باز کرد اولین کتابی که روش بود این کتابه بود . و اون خانم اصلاً اهل خوندن این کتابا نبود و من خندم گرفت گفتم که این کتابو واسه چی برای من اوردی میدونی من دلم میخواست این کتابو بخونم و این کتابو دیگه من ندارم گفت آره میدونم خدا سفارش می گیره چرا فکر می کنی من باور ندارم خدا سفارش میگیره و سفارش میده اینم سفارش شما بوده بعضی وقتا از دوستام که همیشه با حجاب بودند میپرسیدم میگفتم شما هیچوقت این احساسا رو دارید هیچوقت دلتون میخواد وقتی میبینید تو یه جمعی بلاخره تو این دنیای امروز که انقدر همه چیز بازه انقدر همه چیز همه چیز زیبا و رنگ و وارنگه هیچوقت دلتون نمیخواد که جزوی از این رنگ و وارنگی باشید ؟ تایید بشید ؟ اونایی که معمولاً با حجاب بودند و ادامه دار بوده نمیشناشن این احساس رو و شاید بشه گفت یکی از وحشتهای زندگی منه یکی از ترسایی که خیلی وقتا من خوابشو می بینم بعضی وقتا که اصلاً پریشون میشم و مجبور میشم زنگ بزنم به یه نفر بگم من خیلی وقتا خواب می بینم که حجاب سرم نیست دو سه مدل خوابشو هم می بینم یعنی یه مدل خواب می بینم که حجاب ندارم و وحشت زده هی دارم به یه گوشه ای فرار می کنم که یه چیزی بپوشم یه جور دیگه شم خواب میبینم یه جایی که بین یه جایی مثل یه خیمه ایه که میخوان مردم احرام ببندند برن مکه و همه لباس احرامشونو میپوشن و من همیشه بی چادر می مونم تو اون خیمه و این خانمی که کتاب عطشو به من داده بعضی وقتا میبینم بهش میگم من چادر ندارم میشه برای من یه چادر پیدا کنی میگه آره میارم ولی اونم میپوشه و میره من هنوز تو اون خیمه هه بی حجاب موندم بی چادر موندم چرا سخته . خیلی سخته اصلاً گذاشتن حجاب چون برای من این نبود که نمیدونم شاید خیلی مفاهیم زیبایی هم داشته باشه حجاب . اینکه میگن مثل یه مرواریده توی صدف شاید خیلی همه ی اینا هم هست ولی برای من یه جنگه یه جنگ بزرگ با بزرگترین چیزایی که برای من بت بودند توی زندگیم هنوزم هست .نمیتونم بگم که نیست .هنوزم وجود داره تا حالا جنگیدم انشالله امیدوارم که از این به بقیه شم بجنگم ............... ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۷۰۵ در تاریخ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ ۱۶:۳۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.