به نام خدا
بعضی چیزها ،بعضی آرزوها بعضی خواسته ها ... دیگر برای ادم مهم نیست
بی تفاوت از کنارشان ارام می گذرد .
نهایتش قطره اشکی در چشمش حلقه می زند و می رود روی بغض های سنگ شده ی دیگر
فقط همین چیزهای بی اهمیت دمار از روزگار آدم در می اورد ...
یادگرفته دوستشان نداشته باشد .
ولی ...
حسترش را در کوله پشتی اش گذاشته و مدام به دوش می کشد
اصلا از همه ی اینها که بگذریم ،بیشتر ادم،انجا دلش برای خودش می سوزد که ....نگذاشتند پرواز کنی ..
بعد انگشت اشاره می کنند به او ....یا او ها ....به گرد پایت هم نمی رسند .
این می شود که حتی دیگر حرفی برای گفتن نداری ،وقتی نمی خواهند حرفت را بفهمند و در دنیای کوچک خودشان برای سرپوش نهادن بر سر اشتباهاتشان یا اصلا دلسوزی هایشان یا هر اسمی که تو بگذاری ... محکومت می کنند
یک حکم ناعادلانه ،دیگر ادم ،حتی حوصله ندارد از خودش دفاع کند .
بعد ادم گیر می کند در یک بی حوصلگی عمیق که هیچ چیز خوشحالش نمی کند.
انگار در خودش جزو گمشدگان می شود ....