دوشنبه ۵ آذر
خاطره ای از ورزش در دوران دبستان
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۷:۴۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۵ | نظرات : ۸
|
|
خاطره ای از ورزش در دوران دبستان
کلاس پنجم ابتدایی بودم
در برنامه ی هفتگی مدرسه، دوساعت ورزش نوشته شده بود اما هیچگاه ما را ورزش نمی دادند.
زیرا در هر کلاس فقط یک معلم بود که هم پارسی درس می داد، هم املا می گفت.
هم انشاء می خواست و هم معلم حساب بود
هم معلم قرآن بود و هم علم الاشیا تدریس می کرد
هم هنر و خطاطی یاد می داد و هم معلم کاردستی بود.
خلاصه همه ی برنامه های کلاس را که از طرف آموزش و پرورش مدون شده بود، با ما کار می کرد و درس می داد.
مجموعه ی این کارها سبب می شد که دل و دماغی برایش نماند تا ما را که قابل کنترل هم نبودیم، به حیاط مدرسه ببرد و ورزش بدهد.
تازه اگر هم می برد و دلش می خواست به ما ورزش بدهد، وسیله ی ورزشی در مدرسه موجود نبود.
حتا توپ پلاستیکی و توپ های تنیس را از ما دریغ می کردند و بهانه این بود که شلوغ می کنیم و مزاحمت برای کلاس های دیگر ایجاد می کنیم.
مدرسه ای که من در آن درس می خواندم اسمش مدرسه کورش بود.
این مدرسه در میان دبستانهای لنگرود هم نوساز تر بود و هم بسیار مدرن بنا شده بود.
حیاط این مدرسه به قدری وسعت داشت که بیش از 500 دانش آموز می توانستند در آن، هنگام ِ زنگ تفریح بازی کنند.
اما با همه ی این امکانات طبیعی، ورزش را از ما دریغ می کردند.
القصه:
بهار از راه رسیده بود و فصل بی قراری و بی تابی و بی حالی بچه ها شروع شده بود.
دیگر کلاس درس هیچ جاذبه ای نداشت.
فقط منتظر بودیم زنگ تفریح به صدا در آید و ما هم از سر وُ کول یکدیگر در حیاط مدرسه بالا برویم.
و هرگاه زنگ ورزش می شد، ما بیشتر بی طاقتر می شدیم.
دیگر نوشتن مشق و حل کردن حساب و در اختیار خود بودن، راضی مان نمی کرد.
هوا بسیار دل انگیز و خورشید هم در آسمان می درخشید.
دلمان می خواست از قفس کلاس بیرون برویم و انرژی های متکاثف شده در بدنمان را با دویدن و جیغ کشیدن و یکدیگر را با مشت و لگد کوبیدن، بیرون دهیم.
در یکی از همین روزها که ساعت ورزش بود. وقتی معلم بی قراری و بی تابی ما را دید، اعلام کرد این ساعت می رویم و در ته حیاط ورزش می کنیم.
وقتی که معلم این خبر را به ما داد، از شوق چنان کلاس را بر سرمان خراب کردیم که همه ی فضای کلاس را خاک پوشانده بود.
و تا معلم ما را به خط کند و آرام به ته حیاط ببرد. ما در چشم به هم زدنی همه در ته حیاط جمع شدیم و آمدن معلم را به انتظار مانده بودیم.
دل تو دلمان نبود.
و نمی دانستیم معلم ما چه نوع ورزشی را می خواهد با ما انجام دهد.
بازی رایج در مدرسه، بازی " یک دو مچلوس " بود که در یک مربع 5 در 5 متر به دو تیم تقسیم می شدیم و با یک پا، لنگ لنگان، تیم مقابل را دنبال می کردیم تا تک تک آنها را لمس کنیم و سپس جایمان را عوض نماییم.
اما وقتی معلم آمد و ما را به خط کرد، توضیح داد که ورزش امروز را چنین شروع می کنیم.
و آن این است که من با سه شماره از شما می خواهم که کت خودتان را در بیاورید.
و بعد گفت هرکس نتواند در مدت این سه شماره، کتش را در بیاورد، بازنده است و از بازی خارج می شود.
ما هم هر کدام خودمان را آماده کردیم که زودتر و سریعتر از بقیه در سه شماره کتمان را در بیاوریم.
معلم با صدای بلند شمرد 1
ما همه کت را تا نصفه در آوردیم و بعد گفت 2
که اکثز ما کت ها را در آورده بودیم
و آنهاییکه دست پاچه شده بودند و کد دور سرشان و یا آستنشان در دستشان گیر کرده بود با شماره ی سه ی معلم کت ها را در آوردند.
حالا همگی کت را در آورده بودیم و در دستمان آویزان گرفته بودیم.
در این هنگام معلم گفت حالا با سه شماره از شما می خواهم کت تان را پشت وُ رو کنید.
ما هم در سه شماره همگی کت مان را پشت وُ رو کردیم.
بعد گفت همه ی شما اگر راست دست هستید کت تان را در دست راست و آنهائیکه چپ دست هستند کت شان را در دست چپ بگیرند و آویزان نگه دارند.
ما هم طبق دستور این کار را انجام دادیم.
بعد گفت حالا به مدت ده دقیقه کت هایتان را بتکانید.
ما هم با انرژی تمام کت هایمان را تکاندیم. بطوریکه آنچنان خاکی بلند شد که معلم ناچار شد با دستمال جلوی دماغش را بگیرد.
دیگر از نا افتاده بودیم و عرق از صورت و تنمان جاری شده بود.
معلم در این حالت نگاه خنده آلودی به تک تک چهره مان کرد و بعد گفت حالا با سه شماره کت را از حالت پشت و رو به حالت اولش برگردانید.
ما هم این کار را کردیم.
بعد گفت حالا با سه شماره کت هایتان را بپوشید.
ما هم در سه شماره کت هایمان را پوشیدیم.
بعد ما را به خط کرد و گفت ورزش تمام شد حالا مثل بچه آدم بروید کلاس.
از اینکه حالمان چنین گرفته شده بود. دیگر برای ما نه حالی مانده بود و نه رقمی.
برای اولین بار مثل بچه ی آدم به خط شدیم و رفتیم کلاس.
از این پس بود که از هر چه ورزش در مدرسه بیزار شدیم.
یادش شاد باد
* تصویری را که در این خاطره می بینید، دوران دبستان ما را به خوبی تصویر می کند. البته ما کمی " مرفه " تر از این بچه ها بودم.
اما بی اغراق همه ی ما پاره و پوره و کثیف بودیم.
بطوریکه از 50 نفر دانش آموز در کلاس شاید پنج نفر تقریبن تمیز بودند و کت و شلوارشان وصله نداشت. بقیه بچه ها لباس شان وصله دار بود و سر آستینشان از آب دماغ یا بینی لزج شده بود.
بطوریکه وقتی خشک می شد، می ترکید و مثل شیشه ی شکسته تیز می شد که دماغ ها را پاره می کرد و خون جاری می نمود.
البته این خود یک قصه ی درسته دارد که بماند برای خاطرات بعدی
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۲۱۸ در تاریخ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ ۱۷:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.