سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        انتظار مرطوب
        ارسال شده توسط

        سعيد مبلّغ ناصري

        در تاریخ : سه شنبه ۷ تير ۱۳۹۰ ۱۸:۴۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۰۵ | نظرات : ۰

        کـــوله بارم را بر زمین می گذارم و بیــــداری را چون بازتاب شگرف مـــاهی کوچکی در آب و آفتـــاب تجربه می کنم. شاید کمی دیر باشد، اما دریــــا را به تو می سپــــارم اگر چه برکه مرا کافی نباشد . سکوت، زخم عمیقی بر پیکر عصیــــان است، پس از کنـــار شالیزارهای سبز شمــــال که با شانه های نسیم الفتـــی دیرینه دارد تا بیکرانه های خـــزر با تو سخن خواهم گفت .
        تحمل ثانیـــه ها را ترجمان فاصـــله می انگارم و در تلاقی رودخانه و دریــا پس از رفتــن تو ، تلاش مرغهـــای دریائی را به نظاره می نشینم . دلـــم بی تاب می شود و از رود به دریا می روم. زورق اندیشــه ام از تنهایی پر می شود و با خود می گویم: آیا امکـــان این هست که دوباره باز گردم ؟
        به موجـــها نگاه کن که چگونه پُرند از اندیشـــه رسیدن به ســـاحل ، پس دلت را دریا کــــن زیرا به دریا زدن دل دریایی می خواهد . شایـــد باز نگردم ...
        * * *
        شب است و زورقــم چونان گهــواره که موجها آنرا می جنبانند ، مــاه بر روی آبهای سرگـردان نقره می پاشد . به موجـــهای نقره ای خیره می شوم و خـــوابی شگرف مــرا به خود می خواند و تو می گویی :
        بیـدار شو !
        نخـــــواب!
        چشمهــــایت را باز کن !
        نبنـــــــــد!

        چشمهایم را می گشایم . تیغــــه های خورشید مثل جوالــــدوزی که بر تن گونی های نازک برنج فرو می رود تنم را آزار می دهد . برمی خیزم به هر سو که می نگرم از ســـاحل نشـــانی نیست . ساعت 12 است . لقمـــه ای از بقچه التمـــــاس به همراه مشتی دعــا بر می دارم ، اما نشانی از تو نیست. اتاق ذهن را غبار روبی می کنم وبه خود می گویم: آیا ممکن است ؟
        و باز به موجـــــــها می اندیشم و به ساحل، و به بازگشت ایمان می آورم.

        عمق تنهایی خویش را با امید به بازگشت می کاوم . آفتاب همچنان سوزان است و من عریــــــــــانی لحظه های تنهایی خویش را به آب می زنم و باز انتظـــــار . . .
        * * *
        انتظـــــــار، پیوند امید و دیدار است . آیا بار دیگر او را خواهم دید ؟
        به صـــاعقه می اندیشم و اینکه آیا لطافت باران آتش تردید را خاموش خواهد کرد؟
        تردیــــد ، ناتوانی از انتخاب است و من انتخـاب کرده بودم و همیشه به تماشـای جنگل باور خویش می نشستم . دلم در التهـاب عریان آفتاب می سوخت و نیلــــــــگون دریا مرا به عمق مرطــــوب تلاشی بی ثمر هل می داد. راهـی نمی دیدم. آیا قلبــی انتظار مرا می کشید ؟
        تلاقی انتظار و امید در تلاطم اعماق خـــــالی دریا مرا به سرگشتگی بی مسیری رهنمون می کرد . آیا بــــاز خواهم گشت ؟

        چقدر دلم می خواست شب زودتر فرا می رسید . جام خونرنگ شـــفق در حال پر شدن است و من دلم می گیرد . به انتظار مهتاب می نشینم . مهتــــاب را به دلیل پوشیدن عیبــها دوست دارم. در شبهای مهتابی ، ابهام عریـــــــــــــانی تن تو و دستهای من زیباست . اگر چه خیــــالی بیش نیست ، من خیال را امید می دانم و امیدواررا خیالباف .
        شب را خیـــره به مهتاب در گهــــواره یاد تو به خواب می روم و در خواب می بینم پرنده حنجره ام با سکوت ســـرد تو خاموش می خواند و تو پنجــره چشمهایت را به سوی باغ بی انتهای تنــهایی من می گشایی و درخت دلــم غنچه های آرزویش را به تو تقـــدیم می کند.
        پس از آنکه رفــــتی بوته ای بی خاک می سوخت و ستاره ای بی آسمــان می مرد و من در پســــــکوچه های دلتنــگی خویش پرسه می زدم .
        هرگــــز تسلیم نشدم ، تسلیم یعنی مـــرگ و من هرگز از مرگ نهراسیده ام. من انتظــــار را آبستن امید و دیـــدارکردم و باز بخود گفتم: آیا بازگشتــــــی هست؟
        ازواژه تقــــدیر،دلم می گیرد،به همین دلیل رویاهـــایم رادرچشــم های ناآشنایی پیوند زدم ودر افقهای نامحدود دوردست ، چونان پیکرتراشی تنــــــــدیس عشق آفریده ام.
        من ایمان دارم که زندگی بازی نیست و انسان بازیگــــــــر.
        من با تمام انکــارها وتردیدها هرگز از توجـــدا نبوده ام ودستان مرطوب شمــالیت رابر گونه های خشکم احســــــاس کرده ام.
        هرگز به نهایت نیندیشیده ام ، زیرا مــــــرگ ،پایان من و تو نیست.بازگـــشت ، مقدس واژه ای است صمیمی، بی ریا، وسبکبار، همچون بالهای حریر خیـــــــال.
        من رنج ایمان را تجربه کردم ودرژرفای نیلی دریــا خزه های تکیده تردید را با تیغه های اعتقـاد آفتاب پیوند زدم.
        تودر بلــوغی بی انتها گم شده بودی و من هنوز نابالغ بودم.گریسته بودم وگریستنم راکودکان یتیم بغـض دروادی سرد گلــویم همراهی می کردند.
        حجم تنـهایی مرامی شد ازآیینه زنگارگرفته اتاق کوچک من پرسید.
        من برکه ای بی قورباغه در انبوه جنگل تکرار ،گرفتـارشده بودم ، اماامید به بازگشت،تحمل تنهــایی را آسان می نمود.
        تکاپوی زندگی وجنبش وطغیــان دل براندیشه بیهـــــودگی وبطالت،بزرگترین هدیه روح عصیانگربود ومن چون سنجاقکی بی پروا ،عاصی ازهرگونه آرامش وسکون،ازتارهای سکوت عنکبوتهای آرام گذشتم ودرمسیرجنــگل،باترانه طغیان رود همراه شدم وبه بیکرانه دریا پیوستم.
        ***
        درسایه روشن جنــگل ومه،حضورسرگــــردان سایه ای مبهم درتمنـــــای جستن روزنه ای است و
        خزه های التمـــاس برتن اضطراب آلود درخت، حکایت جانفرسای ترس ازگمراهی است و پنهانی صـداقت عریان یک احساس درتاریکـــــــــی محض جنــــگل بی روزن وگــــم شدن کودک نوباوه عشق درفضای مه آلود بیهودگی،خواهشی است برای یک تولد؛وتولد آغاز هجرتم بود،وهجرت آغاز جستجو.

        غربت محصول هجرتم بود ودلتنگی محصول غربت، ومن گریستم با دلتنگی،ودرغریبستان آرزوها درجستـــجوی حقیقتی نامعلوم ، دیدم که درذهن کوهستان رود اشک جاری گشت وقتی سپید صداقت گریستن آغازکـــــــرد.
        پیوستن رود به دریــــا حقیقتی است انکارناپذیر وآبستن حــوادث ، ومن ازبی پروایی حادثه ها قصــــیده بلند امیــد را سروده بودم ودرلحظه های دلتنگـــــــی خویش زمزمه می کردم.
        من دوست داشتن را نیامو خته ام ، همیشه دوست داشته ام.من بیقـــــراری لحظه های بیــد مجنون را به انتظار نسیــــــم تجربه کردم ونهرها بارها با صدای بلنـــــــد براین موضوع شهادت داده اند.
        من به آسانی افتادن یک برگ ازدرخت ، عشق رالمس نمودم و صدای ضجه برگـــــــــهارا هنگـــام عبوررهگذری ناســــــپاس شنیدم.
        آسانترین هجرتها،هجــــرت برگ است اما مـــرگ تدریجی برگ، اندوهبارترین مرگهاست. من هزاران نسیم رادیدم که به تشییع پیــــکر یک برگ گردهم آمده بودند.
        سالهای بی رونق تنهــــــــــایی من ، به اندازه بی عشقی تمام رهگذران ســـــــالهای گذشته ازبی نانی سفره تقدیس خبر می داد.
        من دیدم کســــی گندمی را ازدهان مورچه ای گرفت و اورابه قوطــــی کبریتی سپرد ، تا دراعمــــاق تیرگی اتاق کوچک بی روزن تکرار، بمیـــــــرد.
        من ازعــــــریانی اندیشه های عاشقـــانه خویش پروایی نداشتم و آهن گداخته احساسم را به آهنگر تکـــــــــــرار سپردم. ترانه دلسپردگی به مهتاب را در برکه خاموش فریاد زدم ودرد درخت
        بی باران را از شاخه های التماسش پرسیدم واو آسمان را نشانم داد ودر آسمان چهره عبوس ابربی با رش بود .
        غرش آسمان ، ترانه امید و انتظار و دلدادگـــــی است به گوش بوته بی آب .

        من در بیقراری سالهای بی نصیبی درآهنگ تکـــــــرار انتظار، فرسایش تدریجی قلبی را نظاره گر بودم که نبض زمان را دردست گرفته بود و گلـــــهایی رادیدم که به دنبال پروانه ها ازخاک دل کنده بودند.
        بیــگانگی ، بریدن از خویش بود ومن بریده بودم و تو چه ســــاده انگاشتی غربت قلب بریده از خویش را.
        ***
        گـــامهای احساس درجاده تشویش بی انتها ، بی هیچ وقفه ای ترانه رسیدن به اوج عاشقانه یک فریاد را تجربه می کرد وچشمهای همیشه بیدارم به دوردست بی نهایت بهانه یک گریستن دوخته شده بود.
        گریستن بهانه دلتنگــــی است و دلتنگی محصول غربت، ومن غریبانه گریسته بودم. اشکهای پربهانه من بردامن بی باور صحرایی غلتیده بود که در عین عطش حاضر به پذیرش آنها نبود و سرگردانی وگم گشتگی اشکهای باورمن میراث رنجی است که سالها بر دوشم سنگینی می کند.
        من درد بی عشقی زمین ورنج بی باوری ساکنانش رادر کــــــــاکتوسی دیدم که تیغهایش را به پرنده هدیه می داد.
        ***
        یک قنــــاری با بغض چرکینی به باغ بی پرنده چشــــم دوخته بود و کمی دورترآهی به سختی، خودرا از صخره های نا ممکن سینــــه بالا می کشید ودر حسرت رهاشدن از خود رنج کاستن را تجربه می کرد؛ وجویی افســـــرده درسایه سکـــوت بیدی رمیده ازباد برهنه ،به بی خانمانی فردا می اندیشید ومژگــــانم همچون چوبه های دار، خواب را ازچشمانم می ربودند.
        ســــالهای انتظار من با همه حرفهای نا گفته و هزاران پرسش بی پاسخ ، چون گلویی درنی لبکی خاموش گره خورد؛ وتو همچنان درخوابی عمیق بودی.

        من ســـلام بی پاسخ رهگذری بودم ، درسرزمینی که اندوه در ماتم قلب تکیــده من گریسته بود؛ ومن سالهـــــاست رهگذر همان سرزمینم.
        درعزای بی تفاوتی تو به سوگ نشسته بودم که به ستایش خیال خویش برآمدم ونبض خواهش من تندتر از همیشه بر دیوار سینه می کوبید .
        چشمهای کوهستان در انتظار خورشید مشرقند وبغض های من در پاسخ یک \"نه\" ورم کرده بود وانفجارسکوت یک عصیــــان درسینه بیــــداد دیده ، چونان آتشفشــــــانی فوران می کرد.
        ***
        بگو که مژگانت دراشتیاق مسموم کدامین باد فســـــــــرده بود؟ وباوراحساست راتمسخر کدامین
        بی دردی آزرده بود که از پذیرش میهمانی غریب ، در سرزمین پهناورقلبت گذشتی؟
        سلول های ضـــــجه روییده دراستخوان وجود مــــــن ، هرگزخاموشی خواهش یک تصویررا طلب
        نمی کردند و دریای تمنای من مواج ترازهمیشه در سکـوت مرگباریک قایقران بی ترانه می غرید.
        گله های خاطره ام را به چوپانی سپردی که در صحرای تشویش به چرا سرگرمشان کرد تا شکست تصویریک رویا را با سنگ بی باوری خویش در برکه احساس من به نظاره بنشینی . کــــویر گونه هایم را به جویبــــارسرشکم سپرده بودم و توآن را سرابی دیدی و چه بی باورو پرتردید از کنــــــارش گذشتی.
        رنج فرسایش یک روح عاشق ، از التماس های مکرر بغض چرکین قناری پیداست و سکوت مشکوک بلبل ، دلیل اندوه و رنجشی است که در قفس پندار مبهم خویش گرفتار آمده است.
        پس از سال ها بود که جامه کهنه روحم را با وزش نسیم لبخندت تکاندم و چه زود گذشت؛ومن مغروری دلسوخته با گلدسته های گذشت از خویش به بدرقه ات آمده بودم .تو رفته بودی ومن سالهاست آوازه خوان تنهایی لبریز ، در دنج سکوت زخمی و رنجور بی مرهم خویش سکونت گزیدم.
        هنوز با دلشوره های غم شیرینت هنگام وداع ستارگان با خورشید با آهی برآمده از صحرای تفتیده سینه ای مجروح ، از پشت قله های التمـــــــاس به انتـــظار مرطـــوب قاصد شمیمی خنک نشسته ام .
        من خاکستر برباد رفته غرور یک احساس ، دردریای پرتلاطم شکوه یک عشق بی بازگشت ، درگرگ ومیش ترین رنگ سرخوردگی سالهای دلدادگی بودم.
        راز وحشت علف های هرز درابدیت یک بیهودگی است ودرد تحقیرآینـــه برموجودی کریه و زشت منظر ، افکارموهوم پیکره ای است که تیرگی را بر آفتاب ترجیح می دهد .
        ترس وهن آلود در آغوش گرفتن سالهای ندامت درکوچه های بی عبور ذهن ، نشان رجعت دیرهنگـام کبوتری بود که لانه بی جفتش به تصرف غارتگران تنهایی درآمده بود و رویای خیس من درمفلوکی نگاهی سرگردان ، دنیا دنیا خواهش را نجوا می کرد و بازگشت دوباره روزهــــای دیرین را طلب می نمود. دریغ ، دریغ که هرگزنتوانستم هنگام غروب ، رازنگاه رمزآلود ومغموم خورشید را دروداع با اقاقی وبید بفهمم.
        درکنج سکوت شب ازعمق وجودخویش با سازدلتنگی ستاره ها هم آوا می شوم وچون برگی خشکیده اسیر پنجه باد ، دل به راهی ندانسته می سپارم وطولی نمیکشد که شلاق رعد ، مرا به پوسیدن زیرباران فرا می خواند. ومن فنا خواهم شد وچون قاب سکوتی آویخته بر دیوار بلند شب ازنگاه هررهگذری دورخواهم ماند.من در حقیقتی آرام فرو خواهم رفت بی آنکه کسی صدایم را بشنود ودر پوسیــــدگی ســـــاکن بی عبورترین کوچه های انتظار ، گرفتارخواهم شد و دستهای التماس من خالی تر ازهمیشه به آسمانی باستاره ای سوخته آویخته خواهد شد و کفتارهای خوره اطراف لاشه نیمه جان من پرسه خواهد زد.روزها گرفتـــار ساعتند و ضــــــربه های
        پی درپی ثانیه ها چونان پتک به فرسایش خورشید مشغولند.پاســـخ فریادم را ازدیوارهای بلند بی روزن تکرار ، دروسعت تنها یی بزرگ ، در بی آسمان ترین سقف ابدیت یک انتظار می شنوم و تنهایی من دررنج ماندگی میان انبوهی وازدحام دیوارهای خالی بی رویا به بلوغ می رسد.
        من ، تنهاترین مرد برباد رفته پسکوچه های درد درسرزمین اندوه خزان زده سرد خواهم ماند .
        جویبارسرشکم درانجماد زمستان ترین نگاه،تبلوردردی گشت که ابرهای تیره ولگرد،آفتاب رادریغ داشتندوبغض خورشیددرسکوت تیره یخزده آسمان ،زخم عمیق بی مرهم بی تابی بود.
        می دانم اندیشــــــه بازگشت، سرنوشت تلخ بیهــودگی یک رویای وهم انگیزومه آلوددرسرزمین محـــال زیستن است. سکوت سینه ام پناهگاه فریاد خاموش من خواهد بود،همچون منــاره های
        بی اذان که مامن گنجشگکان بی پرواست.
        غم هایت راباهیچکس درمیان مگذارودردهایت رابیهوده فریاد مزن.کسی صدایت رانخواهد شنید،پاسخی برای فریادت نیست.روبرویت دریاست.


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۱۰ در تاریخ سه شنبه ۷ تير ۱۳۹۰ ۱۸:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2