سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نمایشنامه قلعه هفت دختر
        ارسال شده توسط

        رودونا کیارنگ (فاطمه توکلی)

        در تاریخ : پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳ ۰۴:۰۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۸۱ | نظرات : ۲۶

        قلعه ی هفت دختر
        نویسنده : فاطمه توکلی
        بهار 1393
        پیش در آمد :
         
        تاریخ هر شهرعجین شده با افسانه ها و وقایعی که نسل به نسل میان مردم چرخیده ، پس همانطور که در حفظ اشیاء و معماری گذشتگان می کوشیم باید در ماندگاری آداب و رسوم ، داستان ها و اقوال گذشته تلاش کرد چرا که بخش مهمی از فرهنگ ملل را اندیشه ها و افسانه های آن قوم تشکیل می دهد . از این رو سعی کردم با نوشتن افسانه ی مردمی و بومی شهر بهاباد گامی در جهت حفظ و ماندنش بردارم . هر چند که این نمایشنامه بی شباهت به رئالیسم جادویی نیست چون که در باور مردم این دیار این قصه ماجرایی بوده که پیش آمده لکن غیب و ناپدید شدن هیچ سنخیتی با واقعیت ندارد و این روایت را بیشتر به افسانه ای زیبا بدل کرده است .
        در دوره ی خوارزمشاهیان که چنگیزخان مغول به ایران حمله کرد با فرقه ی اسماعیلیه مدارا نمود و الموت از گزند مغولان ایمن ماند اما چهل سال بعد با دور دوم حمله ی مغولان به فرماندهی هلاکو کمر به نابودی فرقه ی اسماعیلیه بسته شد و شهر بهاباد نیز مورد هجوم  و تاخت و تاز مغولان قرار گرفت . که در آن دوره بهاباد و راور و کوهبنان تحت حاکمیت خواجه رضی حاکم وقت آن زمان بود و داستان قلعه ی هفت دختر قصه ای بود که از آن زمان سینه به سینه مردم تا به امروز نقل شده است .
        امید که این نوشته نقش کوتاهی در دنیای جاودانه و پر رمز و راز افسانه ها پیدا کند و صحنه ی باور و ایمان قومی را در برهه ای کوتاه از گذشته اش بازی کند .با سپاس از تمام کسانی که دل به قصه ام می سپارند.
         
        شخصیت ها :
        هفت خواهر : { برسین ، ارنواز، رامک ،
        روشنک ،زرمان ، ترگل ، پریناز{
        سردار مغول : شیلان خان
        فرمانده : سولدوز
        سوبیتای
        سربازاول
        سرباز دوم
        پیرزن
        اسیرزن
        اسیرمرد
         
        ____________________________________________________________
        پرده اول
         
        [ صحنه تاریک است ارنواز در قسمت جلو و مرکز صحنه نشسته سر پایین هردو کف دست را به هم چسبانده و مقابل صورتش به سمت بالا نگه داشته است (مقابلش روی زمین گلی روییده) سکوی هشت ضلعی در وسط وتقریبا عقب صحنه است ترگل در سمت چپ با دارقالیچه کوچک و رامک سمت راست چنگ در دست هردو روی چهارپایه ای نشسته اند. در روی سکو سمت راست برسین سمت چپ روشنک نشسته است .و زرمان در مرکز پشت سکو ایستاده است . نور به صورت متمرکز و جمع روی ارنواز روشن می شود]
        ارنواز: گل [ سرش رابالا می آورد و دستانش را به حالت شکفتن گل باز می کند همراه باز شدن دستان او نور کل صحنه باز می شود]
        زرمان :[جلوی صحنه می آید سمت چپ ارنواز و شرمگینانه گونه هایش را می گیرد] طراوت ، به مانند شادابی و سرخیِ گونه های من
        روشنک :[در جهت مخالف سمت راست ارنواز می ایستد با نگاهی طنازانه دستی بر گیسوان کشیده و بو می کشد] شمیم ، و شاید در عطر مشک سای گیسوان من
        [ زرمان و روشنک با حرکات نمایشی هم زمان حرکت را شروع کرده و دایره وار در دو جهت معکوس دور ارنواز چرخیده (هرکدام یک دایره کامل تا به نقطه ی اول خود برسند هم زمان) سپس به صورت ضربدری به سمت مرکز و پشت سکو می روند و می ایستند]
        ترگل :[بلند می شود و در حالی که خرامان دور دارقالیچه می چرخد و با انگشت اشاره پودهای آن را لمس می کند در سمت جلوی آن می ایستد تعظیم اغراق آمیزی بدین صورت می کند با ادای گرفتن دامن با انگشت دست یک پای خود را عقب می برد و کمی روی زانو به  سمت پایین خم می شود سرش پایین است ،می ایستد سرش را بالا می گیرد با لبخند] زیبایی [ آیینه کوچک دسته داری را که در گوشه ی دارقالیچه گذاشته است را برمی دارد و خودستایانه تصویر خود را می نگرد] اوه بله زیبایی ، حتما هم زیبایی [ در حالی که همچنان خیره به چهره ی خود در آیینه است سر جایش می نشیند]
        رامک :[چنگ را به حالت نواختن می نوازد ناگهان متوقف شده و دستانش را مقابل صورتش بالا می گیرد] لطافت ، به نرمی و نازکی دستان من [ می خندد و دوباره شروع به نواختن می کند]
        [ فضا ساکت می شود برسین متفکرانه بلند می شود ومستقیم به وسط صحنه می آید پشت سر ارنواز]
        برسین : تنها [مکث] ... ریشه وَ خار
        [ همه یک صدا و با تعجب ] خار ... ؟!!!
        [ برسین با لبخند بالای سر ارنواز ایستاده و دستش را به طرف او می گیرد ارنواز دستش را می گیرد و روبروی او می ایستد.برسین در حالی که دست خواهرش را نوازش می کند]
        برسین : آنگونه ببین [ نگاه به آسمان می کند] تا همه ی هستی در نگاه تو زیبا ، ... لطیف وُشاد شود
        ارنواز : [ دست خود را از دست برسین بیرون کشیده و دور او می چرخد] آری خار؛ گزنده ی دست های دراز ! خلنده در چشم های حریص ...! [ بلند می خندد] اما همچنان زشتی و زمختی اش نگاه را می پریشد و روان را آزار می دهد ! ... دیوانه مگر باشی این هر دو را به یکسان ببینی !!!
        برسین : زیباترین راهزن را چگونه می بینی خواهر گل چهره ام ؟!
        [ درنگی نه چندان طولانی :  خواهران نگاه پرسشگرخود را از از چهره های شگفت آلود یکدیگرمی گذرانند... ارنواز جلوی صحنه شروع به راه رفتن می کند ناگهان خشنود از یافتن جواب به سمت برسین می چرخد]
        ارنواز : او را به پشتوانه ی کردار پلیدش سراپا زشت خواهم دید ...!
        [ خواهران در تایید این سخن به هم نگاه می کنند و سرشان را تکان می دهند]
        برسین : [باخشنودی زیر لب تکرار می کند] کردار ! ... [ بار دیگر بلند و خطابی ] و مهرک ؛ آن گوژپشت رگ زن را که برای پاییدنت از مرگ و ناخوشی ، نشتر به پیکر نازکت فرو می کند چه ؟!
        [ خواهران به زمزمه و پچ پچه می افتند]
        رامک : [ اندیشناک ؛ آرام و آه کشان ] در یافتم ؛ خواهر خردمندم ... من ...
        برسین : آیا حصار سخت و ناهموار این ارگ به دیدگان زیبای شما دل آزار می نماید ؟! ... [مکث] کدام یک از شما می تواند این نمای بدرنگِ دلگیر را دور از چشم و نابود بخواهد ؟ [سکوت خواهران] خار را شناختید خواهران من ؟!
        زرمان :[حیران از پشت سکو به جلو می آید] اوه ؛ به راستی که چنین است ! من که ... [ آب دهان به گلویش می جهد] دمی نیز نمی توانم به ویرانی این جان پناه ستبر و نازیبای دوست داشتنی بیاندیشم... [روی سکو می نشیند]
        روشنک :[از پشت سکو به جلو می آید با درماندگی ] آرامش سراسر زیبایی است حتی اگر با دست هایم ، به دور خود خار تنیده باشم ![آه می کشد و روی سکو می نشیند]
        برسین : راستی و درستی در ذات کردار ما نهفته است... [ کنار گل می نشیند در حال نوازش آن ] نیکی و کژی است که به هستی ما آب و رنگ می دهد و زشت یا زیبایمان می نماید ... ما همانیم که روی می دهیم !
        ارنواز : [بلند می خندد] آری ...آری ! نیک سیرت باش تا نکو روی بمانی ! [ با صدای دف رقصی شبیه سماع انجام می دهد در حالی که دستها به طرفین در امتداد شانه ها باز است و آرنج ها به حالت عمود و رو به بالا است می چرخد و همین جمله را زمزمه می کند . روشنک و زرمان هم به پیروی از او به شکل یک مثلث در وسط صحنه این رقص را انجام داده و جمله را تکرار می کنند برسین می ایستد و برای پایان دادن به رقص شان دست می زند]
        برسین : [ باآوایی که درآن هنگامه ضعیف جلوه می کند] آرام ...آرام ؛خواهران من ... دست نگه دارید ...
        [ هر سه خنده کنان دست یکدیگر را گرفته و بر زمین می نشینند ]
        رامک : [ اندیشناک و یاس آلود سر خود را تکان می دهد و همراه
        با آه سردی] دریغ ای روزگار ...
        برسین : [ با نمودی از شگفتی به سمت رامک می رود] کاش می
        دانستم در آن سر کوچکت چه می گذرد خواهر دل نازک من ...
        رامک : تومی دانی !... همه آنچه که پیش خواهد آمد !... همه آنچه که ما نمی توانیم ببینیم و یا حتی درک کنیم ! ... می کوشی به ما دلداری بدهی ... می کوشی امیدوارمان کنی ولی ... [ پریشان و مردد گوشه ی لب خود را به دندان می کشد] حرامی ها در راهند؟!...
        برسین : [ با حرکتی شتاب آلود برای پرت کردن حواس او ودیگران ] اوه ... راستی هیچ کس نمی خواهد بگوید که پریناز کوچک را به کجا روانه کرده ؟[اندیشناک] زمان زیادی از ناپدید شدنش می گذرد ...
        ترگل : من او را به نزد عطار فرستادم
        زرمان :[می خندد] و پیش از خرید وسمه من نیز، وی را به سرای  بزاز فرستادم
        رامک : و پیش تر از این هر دو، من او را به نزد رمال فرستادم
        [ روی همه با شگفتی به سمت رامک بر می گردد و همه با هم می گویند ] رمال ...؟!!!
        رامک : آرام باشید ... [ مکث - پس از کشیدن آهی بلند] چاره ای برای خواب های پریشانم می جستم
        ارنواز : [مشکوک به سمت رامک می آید] آن چگونه خوابی بود که تو را دست به دامان سحر و جادو کرده است ؟!
        رامک : [ بلند می شود و پریشان حال و با لکنت ] من ... م ...م ... م ...ن...
        ترگل : خواب پلشت و چرندش را برای من تعریف کرده است ... به زودی شاهزاده ای سفید موی و سیاه رو خواهد آمد ،و او را با خود خواهد برد!
        ارنواز : [ با چهره ای در هم] زبان به کام بگیر ناخوش! باید به خواب او دل گذاشت ...
        روشنک : آری ... مبادا به خبرهای بدی که از دوردست ها می رسد ...
        رامک : [ با فریادی مهار شده ] دوردست ها ؟ گوش بر زمین بگذاری صدای سم اسب ها یشان را می شنوی !
        ترگل : [ هراسان و جیغ کشان به آغوش برسین می پرد] نه ...!
        [ ناگهان پریناز با شیون و زاری میان صحنه می دود ...همه ترسان و پریشان به سمت او می نگرند]
        پریناز : روزگارمان سیاه ... دودمانمان تباه ... وای خدای من این چه مصیبتی ست ؟! [ بلند می گرید ]
        [ خواهران هراسان و سخت نگران چه شده است ؟ چه شده است را زمزمه کرده و صحنه آشفته می شود]
        برسین : آرام ، ساکت بگذارید ببینم چه بر سرمان آمده ؟! از چه اینگونه پریشانی ؟!
        پریناز : خواهر [ می نشیند و می گرید] مغ ...مغ ... مغ ... مغولهااااااا[ شیون او با زاری تعدادی از خواهرانش و بهت و سکوت تعدادی دیگر از آنان پاسخ داده می شود]
        برسین : [ با تلاشی دشوار و کم اثر برای حفظ خونسردی ] به شهر نزدیک اند؟!
        [پریناز از شدت گریه نمی تواند پاسخ گوید به نشانه آری سر را تکان می دهد و آشفته حال گریه می کند]
        رامک : [ گریان به سمت پریناز می رود] آه دیدید تعبیر خوابهای مرا ؟!
        [ خواهرها به جز برسین همگی پریشان احوال دور پریناز جمع شده و کنار او می نشینند و سوالهای« به شهر حمله می شود؟!» «مطمئن هستی؟! » « مغولها ؟! » « مگر می شود؟! » «آخر این جا دیگر برای چه ؟! »  با صدای لرزان و لبریز از دلهره از وی می پرسند]
        [ برسین در جلوی صحنه مغموم ومتفکرایستاده است نور صحنه کم می شود و صدای رعد و برق می آید و خواهران به همان صورت جمع نشسته ومی گریند]
        برسین : آه از دست های جوان من ! آیا خاک می شود پیش از آنکه چکامه عاشقانه اش را با قلب توبسراید ؟! [ پریشان شعری را آرام می خواند همچنان که نور صحنه به مرور کم و کم می شود] زمین / از عزلت ستاره های پی ... / در پی کاروان زنگ / لیلی به لیلی تو پیاده می برد مرا / به زنگبار شب / ـــ ساربان / هودج روان چشم تو / قطره ، قطره، قطره / می سرد به قلب من / از پی ستاره های چشم تو ... / ای امان ! / هر زمان ... / می تپد آسمان قلب من / پاره ، پاره ، پاره / در پی تو / پیش پای من ... /
         
         
         
        پرده دوم
         
        [درقسمت وسط و عقب صحنه خیمه ی کوچکی است، شیلان خان درون خیمه می باشد پرده های خیمه افتاده و دو سربازدربیرون خیمه با نیزه های بلند که به فرم ضربدرقرار داده اند نگهبانی می دهند ، صدای یورتمه و شیهه اسب می آید . از پشت صحنه صدای بلند سوبیتای که اسبش را هی می کند و صدای سولدوز که می گوید : «آهای سرباز اسب ها را با خود ببر ... حسابی تیمارشان کن .» و صدای دیگری که در پاسخ می گوید:« چشم قربان ... » سوبیتای و سولدوز با سرو صدا و خنده بلند وارد صحنه می شوند]
        سوبیتای : [دستی محکم به شانه ی سولدوز می زند و او را به جلو هل می دهد] هی مرد نیازی نیست پنهانش کنی ! مگر بلخ را فراموش کرده ای ؟!
        سولدوز: [ عصبی نعره ای می کشد دندان قروچه می رود و چشم در چشم سوبیتای ،خشمگین حول او چرخ می زند ،و او هم ثابت در آن نقطه چشم در چشم سولدوز می چرخد(باچشم های دریده تر) ناگهان سولدوز فریاد می کشد و شمشیراز نیام می کشد در هوا می چرخاند سپس شمشیرش را در زمین فرو می کند] چند بار بگویم فاصله بگیر!... به پای من نپیچ ... قبیله ات را به یاد آر«مان قورت»
        سوبیتای : [ به نشانه تمسخر می دود وسط صحنه سر خود را به سمت آسمان می گیرد و زوزه می کشد] هنوز صدای زوزه ی پسر«آلان قوآ»را از فراز کوه ها می شنوم ! "گردباد سیاه ؛ ستاننده ی انتقام آخرین قطره از خون ایلچی ها"
        سولدوز : [ بلند می خندد با دو انگشت به لبه شمشیر که مقابل صورتش گرفته می کشد] به ازای هر قطره اش جویبارها از خون جاری کرده ام ! [ بلند می خندد]
        سوبیتای : هوووووووی ... به شادمانی باید نوشید و سرمست رقصید [ در حال گفت وگو به سمت سولدوز می آید و بازو در بازوی او می اندازد  شمشیرش را از نیام در آورده و بالا برده و سولدوزهم همچنین ، شمشیرها را در هوا قفل می کنند و به حالت رقص می چرخند به این صورت که یک پا را از زانو خم کرده و پای دیگر کاملا صاف و رو به جلو ، خم می شوند و می ایستند سپس پا را عوض کرده که تمام این حرکات را در حین چرخش انجام می دهند و هوی می کشند ،سپس در یک لحظه دست های هم را رها کرده و هرکدام به جهت مخالف رفته یک زانو را روی زمین گذاشته و شمشیر را در زمین فرو کرده و سر را به طرف بالا گرفته و زوزه می کشند]
        سولدوز :[ بلند می خندد] واقعا که از ناقص کله خراب لوده ای چون تو بیش از این نمی توان چشم داشت ! به هوش باش باش سرت را به باد ندهی !
        سوبیتای : از وقتی که دیگر با گوسفندان نمی چری هار شده ای سولدوز !
        سولدوز : [ خشمگین با شمشیر آخته به سمت سوبیتای می آید و شمشیرش را زیر گردن او می گذارد ] سرانجام خودم سر از تنت جدا می کنم!
        سوبیتای : [ خود را زیرکانه عقب می کشد و با تمسخر دستش را روی گوشش می گذارد و آواز چوپانی سر می دهد] هاهاهاها...های ... ها ها ها...های ... سر کوه بلندی نی می زنم هی ....هِ هِ هِ هِ ... هی ... شیر گرم بز را از یاد برده ای؟! ... روزهای شبانی آنسوی جیحون را ؟!!!... آن مرتع های سرد و خشک را؟! ... آن یورت ها ... آن ...آن ...
        سولدوز : [ میان حرف او می پرد و دور او با فاصله می چرخد] بس است نادان! باهم آغاز کردیم ، اما اینک من کجا هستم و تو کجا ؟! ...خامریش به خود بیا ... تا کجا من باید تو را از دنبال خود بالا بکشم ؟!!! ... تو را باید در خندق می انداختم و خود را می رهانیدم !
        سوبیتای : کم که نیانداختی! براستی چند زن؟ چند کودک ؟ شمار قربانیان خود را نگه داشته ای ؟! ...
        سولدوز : [ بی اهمیت شانه هایش را بالا می اندازد در حالی که شمشیرش را به سمت نور بالا گرفته و جلای آن را تماشا می کند شمشیر را نزدیک دهانش می آورد«ها» کرده و لکه ی آن را با لبه ی آستینش می زداید و همچنان که شمشیرش را در نیام می گذارد می گوید] آن مایه بها نداشتند که در شمار آورم آن موجودات حقیر را
        سوبیتای : [ سرش را تکان می دهد و دور او می چرخد] چندان تاج افتخاری بر سرت نمی بینم !
        سولدوز : [ خشمگین] نمی بینی ؟! ... نه نمی بینی ؟!!! ... نباید هم ببینی چرا که اگر می توانستی ببینی کنون روزگارت بهتر از این بود ... این نمی شد که من بشوم دست راست شیلان خان سردار ارشد سپاه هلاکوخان بزرگ و تو ... وتو ... بدبخت بیچاره ببین برای یک بار هم که شده ببین ...[همین طور تن صدایش به مرور پایین می آید تا به زمزمه ای که گویا با خودش حرف می زند مبدل می شود] ببین ... ببین کجا هستی و چه ... شمار گلوهای سپید و لطیفی که ... من ... با دندان جویده ام و خون گرم... خون گرم و گس ... سراپایم از مستی طعم شور و شیرین خون مور مور می شود ... احساس می کنم به خون تشنه ام به آن رگهای بریده ...[ چشمانش حالت هولناکی به خود می گیرد]
        سوبیتای : [صورتش را در هم می کشد او را تکان می دهد تا به خود آید] چندش آور است ، پس شمشیر را برای چه به دست تو داده اند؟!...
        سولدوز : با توی زن صفت نباید وقتم را هدر بدهم ، برو ... برو از شیلان خان رخصت باریابی بستان ... برو...
        [ سوبیتای به طرف خیمه می رود در حالی که آهسته با سربازها صحبت می کند آنها نیزه ها را کنار برده و وی داخل چادر می شود ،پس از مدتی بیرون می آید و به سمت سولدوز می رود در این فاصله سولدوز روی صحنه راه می رود و نجواگونه با خودش غرولند می کند]
        سولدوز : با او چه کنم؟ همراهی باهزار دشمن دانا بسیار رواتر از دمی همنشینی با دوستی چنین نادان است ...!
        سوبیتای : خان گفت خود به نزد ما خواهد آمد ...
        سولدوز : اوهوووم [ سرش را تکان می دهد و همچنان که در فکر است راه می رود]
        سوبیتای : یا خودش می آید یا خبرش !
        سولدوز : هان؟! [نگاه پرسشگری به او می کند و مثل اینکه متوجه نشده دوباره به راه رفتن و فکر کردن ادامه می دهد] هوووم...
        سوبیتای : باز این چه مرگش شده ؟! هر وقت این نابخرد اندیشه می کند باید از پایان کار ترسید !
        [ در این لحظه شیلان خان از چادر بیرون می آید سربازها دو طرف او تعظیم کرده ، وی با قدم های محکم بادی در غبغب گلو می اندازد و با گردن افراشته به جلوی صحنه می آید سولدوز و سوبیتای به او تعظیم کرده]
        شیلان خان : چه خبر از مریدان آن فرقه ی شوم داری؟ چه بود اسمش؟
        سولدوز : اسماعیلیون قربان
        شیلان خان : ها ... همان
        سولدوز : در نزدیکی آبادی ای هستیم که گروهی از آنان در آن جا گرد آمده اند و از پیش قراولان سپاه گزارش رسیده که جان پناه ها و دژهای استواری دارند!
        شیلان خان : [ بلند می خندد] استوار ! ... آتش منجنیق های ما را نچشیده اند!
        سولدوز : آری خان ... بی گمان ... چنین است ...
        شیلان خان : فردا پیش از غروب آفتاب باید سر آن خواجه رضی را بیاوری ! فهمیدی؟
        سولدوز : [ تعظیم کرده و دستش را مشت کرده و بر سینه می گذارد] آسوده خاطر باشید خان دلاور! سر او با سرهای دیگر از دروازه آویخته خواهد شد
        شیلان خان : نیکوست بسیار نیکوست... راستی نام آن شهر چه بود ؟ تالی؟!
        سولدوز : آری قربانت گردم ... ولی تالی اسم قدیم این شهر بوده ... امروز به آن بهـ ...
        شیلان خان :[ بی توجه به آهنگ اوبرای پیگیری سخن، قهقهه می زند وبا گفتن تالی تالی دستهایش را در هوا تکان می دهد و به سوی خیمه باز می گردد همچنان که سولدوز و سوبیتای تعظیم کرده اند]
         
         
        پرده سوم
        [صحنه کاملا آشفته و به هم ریخته است در هر گوشه ای اسبابی واژگون از جنگ حکایت می کند ، و دو سرباز در حالی که با سر نیزه و خشونت زن و مرد اسیری را به وسط صحنه هل می دهند التماسهای زن موجب خشونت بیشتر سرباز ها میشود ]
        زن  : جوانمرد باشید ... ما گناهی نداریم ...
        سرباز : ببند آن دهانت را ! وگرنه زبانت را از حلقومت بیرون می کشم
        [سرباز دیگر با لگد مرد را به روی زمین پرت میکند و زن وحشت زده کنار مرد می نشیند و نگران به او می نگرد و با صدای بلند می گرید]
        سرباز : [ با غضب ] خاموش !
        [از پشت صحنه صدای شمشیر زدن و شیهه اسب می آید سولدوز با شمشیر آخته و خون آلود وارد صحنه می شود]
        سولدوز : یک تن را زنده مگذارید ، هر برج و بارویی که به مقاومت برخاست باید با خاک یکسان شود ...  و همه ی مردمش را از دم تیغ بگذرانید ... با زنان و کودکان ، باغ ها و کشتزارها و چهارپایانشان آن کنید که درشهرهای دیگر کردید ... اینان بهای زندگی را به خداوندگار خاوران نپرداخته اند ... سرکشی کرده اند ... دیگر نباید جنبنده ای در این دیار دوزخی پر بزند [همچنان که رجز می خواند و شمشیرش را در هوا تکان می دهد تا وسط صحنه پیش می آید و در آنجا متوقف می شود و یک دستش را بر فراز پیشانیش به حالت سایه بان حایل میکند و به سمت جلو خم می شود و یک چرخش صد و هشتاد درجه ای انجام میدهد و میدان های نبرد را بررسی میکند و مثل اینکه صحنه ای توجه اش را جلب کرده باشد فریادی کشیده و با گفتن حمله شمشیر را به جلو گرفته و سریع از صحنه خارج می شود. هم زمان با خارج شدن سولدوز از سمت دیگر صحنه پیر زنی فرتوت عصازنان وارد صحنه می شود ]
        پیرزن : ای چرخ نگون سار ، ای فرومایه لاکردار ، این چه فتنه و آفتی است ؟! مکافات کدام گناه ناکرده است این مصیبت ؟! نفرین بر تو ای دهر تباه ! بر تو ای روز سیاه ![نگاه به آسمان می کند و عصایش را به سمت آسمان گرفته و تکان می دهد ] های می شنوی ؟!... اهریمن بر ما برانگیخته ای ... چرا ؟! عمری پیشانی به خاک سودم وگامی جز در صراط مستقیم تو نپیمودم !...
        [ در این لحظه سوبیتای خشمگین وارد صحنه می شود به طرف پیر زن می آید و شمشیرش را تهدید آمیز برابر صورت او می گیرد ]
        سوبیتای : ای عجوزه ی بد پوزه ! از چنگال من  می گریزی ؟! تا مرگانه ی آن چند جوانک بی دست و پا را بخش کردم افسار بریدی و دِ بدو ؟! زهی خیال باطل !!! [ سرش را بالا می برد و قاه قاه می خندد وبا خودش زمزمه میکند ] اگر سولدوز بداند که این زال مرا قال گذاشته تا نفس می کشم به ریشم می خندد!
        پیرزن : ملعون از خدا بترس ! از روز جزا ...
        سوبیتای : اکنون که تو باید بترسی ، پس زبان به دهان گیر و خاموش باش !
        [ سولدوز وارد صحنه شده و مستقیم به طرف سوبیتای می رود بدون توجه به پیر زن ]
        سولدوز : از دو سوی میدان چه تازه ای داری ؟ دو بال کرکس تا کجا را زیر پر گرفته اند ؟!
        سوبیتای : تمام دژ های باختری ویران و از آن ما شده ... سرباز ها به میدان شهر رسیده اند...
        سولدوز :  بعد از نابودی «الموت» نمی دانم این پا فشاری برای چیست ؟ پنداشته اند از سران خود سرترند ؟! این دلیری را از چه پهلوان پنبه ای به وام ستانده اند ؟!
        سوبیتای : برای تو که بد نشد ناخراشیده ! بزمی از رزمی تازه به پا کردی ! سرافرازتر شدی گردباد سیاه !
        سولدوز : [ متوجه پیرزن می شود که روی زمین می نشیند ، با پوزخند به سوبیتای می گوید ] و سهم تو هم از این سرافرازی لابد شکار این غزال گریز پا است ! [ قهقهه می زند] به بیش از این نیز برازنده نیستی قلندرِ مان قورتی !   
        سوبیتای : [ خشمگین ] داشتم داستان صید مروارید را حالی اش می کردم !
        سولدوز : این عفریته نیز خود برای تو مرواریدی است گران سنگ ... گرامی اش بدار !
        سو بیتای : مادرت را بر گورت ببینم بدنژاد !
        سولدوز : [ بلند قهقهه می زند ] به راستی که آن روز چه بی شمار بطن ها دریده و دل و روده ها از درونشان بیرون کشیده شدند ! دل و روده های جواهرنشان !
        سوبیتای : [ شمشیرش را پشت گردن پیر زن می گذارد ] هی پیرزن مروارید ها را چه کردی ؟! زود پاسخ بده تا گردنت را نزدم![ و بلند می خندد ]
        سولدوز : گمان نکنم از آن پس هیچ پارسی جرأت قورت دادن مروارید را به خود داده باشد!
        سوبیتای : [ به پیرزن که در حال زمزمه است نگاه می کند لگدی به او می زند ] چه وردی می خوانی وروره جادو ؟! نکند می خواهی مارا دود کنی و به دیار غیب بفرستی ... هاااان؟!
        پیرزن : با خدای خود راز و نیاز می کنم
        سولدوز : [ با تمسخر ] به خدای خود چه می گویی؟! یاری می جویی از او ؟! یا اشهدت را می خوانی ؟!
        سوبیتای : وقت آن است که مثل مرغی زیر ساطور ، قدقدقدا کنی ؛ نه خدا خدا خدا ... !
        پیرزن : من عمر خود را کرده ام برای جانم بیمناک نیستم ، از پروردگارم می خواهم که بندگان گناهکارش را بیامرزد و به راه راست هدایت کند
        سولدوز : [ بلند می خندد] تو... تو پیرزن شوربخت رستگاری ما را از خدای خود خواستار می شوی ؟!
        سوبیتای : و چه مایه می اندیشی که بهشت و جهنم تو برای ما ارزشمند باشد ؟!
        پیرزن : هیچ دریای پاکیزه ای مروارید خود را به جوی حقیری که به گندآب می ریزد ... نخواهد بخشید ...
        سولدوز : زبان دراز شده ای ! دستور می دهم زبانت را از قفایت بیرون بکشند تا ببینم که دیگر چه سوره ای بلدی ؟!
        سوبیتای : باید بدانی که خان خانان چنگیز خان بزرگ  مروارید خود را از روده  ی پیرزنی در «مرو» بیرون کشید !
        پیرزن : گیرم که مروارید کوچکی را از من ستاندید ! اما سرنوشت شما این است که با گنج های نهفته در این شهر دفن شوید !
        سولدوز : چه گفتی گنج ؟! نکند تو از نهانگاه خزانه ی خواجه رضی چیزی می دانی و می خواهی آن را از ما پنهان کنی ؟! [ بلند می خندد و دستانش را به هم می مالد ]
        سوبیتای : خوب ... خوب مثل اینکه حرفهای ما دارد به نتیجه ای درخور می رسد !
        سولدوز : با تو معامله ای می کنم . تو نقشه آن گنج را به من می دهی و من جان تو را می بخشم!
        سوبیتای : [ با چشمان حریص و بی صبرانه و خشن شمشیرش را به پهلوی پیرزن می گذارد ] زود بگو تا دو شقه ات نکردم!
        [ سلدوز با اشاره سر و ابرو او را به آرامش دعوت می کند سوبیتای را کنار کشیده و آهسته می گوید ]
        سلدوز : من خودم از زبانش حرف می کشم تو دندان سر جگر بگذار و ببین ...
        سلدوز : [ به طرف پیرزن می رود و سعی می کند با آرامش صحبت کند] فکر هایت را کردی ؟!... من روشهای دیگری هم برای به زبان آوردن آدم های لال دارم  ... پس بی آ ن که خودت و مارا اذیت کنی جایگاه خزانه را برما آشکار کن !
        سوبیتای : و بیم نداشته باش ... از آن بهتر ...  یک مشتلق خوب هم پیش من داری! خوب ... نظرت چیست ؟هان؟!
        پیرزن : من با تو هیچ حرفی ندارم جز اینکه تو گنج پنهان این شهر را می یابی [ مکث] ولی ... [ مکث] دندانت به سنگ خواهد خورد ...
        سولدوز : [ بلند می خندد] آه ... نکند مرا درازگوشی کور و چلاق پنداشته ای پیرزن مردنی ؟!
        سوبیتای : که نخست این پیشگویی ابلهانه ات را بپذیرم و دوم اینکه به آسانی دست از سرت بردارم و خیلی ساده سر از تنت جدا کنم که راز خزانه ی پنهان را با خودت به گور ببری! کورخوانده ای !
        سولدوز : سوبیتای این عجوزه را ببر و آنقدر شکنجه کن تا به زبان بیاید و تمام رازهای مگو را باز گوید ! هنوز مرا نشناخته ای! من ؛ سولدوز سردار نامدار هلاکو خان مغول را دست می اندازی ؟! چنین ریشخند می کنی ؟! درسی بیاموزمت که مرغان هوا به حالت بگریند!
         
         
        پرده چهارم
        [سکوی هشت ضلعی در وسط صحنه است ، رامک سمت چپ نشسته و پریناز روی زمین نشسته و سرش در دامان اوست. زرمان سمت راست نشسته و یک زانویش را به بغل گرفته و دستانش را روی آن تکیه داده و چانه اش را روی دستها گذاشته . روشنک و ترگل در جلوی آنها روی زمین نشسته اند در حالی که به پشت هم تکیه داده اند و زانوان را خم کرده و سر را روی زانو گذاشته اند. برسین غمگین و آرام وارد صحنه می شود ]
        برسین : [ نگاهی به خواهران خود می اندازد و با نگرانی دستهایش را بهم فشار می دهد] چه جای نگرانی است خواهرانم؟این دیوارهای ستبر آزمون های دشوار بسیاری را پیروزمندانه از سر گذرانده اند ...
        پریناز : [ سرش را بلند می کند ] پس...پس ارنواز چه می گوید؟ !
        برسین: [نگران و ناخشنود] چه می گوید؟ !
        رامک : [ برآشفته ] آه... او تنها به اندازه ای که ما را بترساند داناست ...
        روشنک : [در حالی که با سر انگشت اشاره،اندیشناک خطوطی را روی زانویش نقش می کند؛گویی با خود] هیچ کس نمی داند در این هنگامه کجاست و چه می کند ...
        پریناز : او بالای برج رفته [ با نگرانی نگاهی به خواهرانش می اندازد] درباره فرجام کارمان به چه می اندیشید؟
          برسین : [با تلاش برای حفظ خونسردی] تا در زایچه ی ما هفت خواهر بینوا چه نوشته باشند [مکث] کمی هم به سرنوشت هزاران نفر چون ما بیندیشید ...
        ترگل : [ساده و معصومانه] پس ما در این ارگ تنها نیستیم؟! آن هزاران نفر از ما دفاع خواهند کرد؟
        رامک : کدام هزاران نفر ساده دل؟! او از کسانی می گوید که زیر سم اسبان آن بیابان گردهای ددمنش جان داده اند ...
        ترگل : [در حالی که پشت خود را محکم به روشنک تکیه می دهد] نه...به راستی کسانی مرده اند؟ !
        روشنک : [برآشفته به رامک بی آن که به او بنگرد] آه خیره...! تو که خودت بیش تر ازارنواز بند از دلمان می گسلانی !
        [ دوباره همه سر به لاک خویش می برند و سکوت حکم فرما می شود که ناگهان ارنواز به میان صحنه می دود ودر حالی که نفس نفس می زند ]
          ارنواز : نشسته اید و زانوی غم به بغل گرفته اید ! بینوایان چاره ای بجویید ! به دیوارهای ستبر و بلند دل و خاطر سپرده اید؟! به آن دروازه ی چوبی پرداخته از سرخدار(چوب سرخ) با کلون سنگین بلوطی اش دل خوش کرده اید؟ !
        روشنک : [همچنان سر به زیر] پس به یال و کوپال تو دل خوش کنیم خواهر جان؟ !
        ارنواز : تیره روز! هم اکنون دیدم با شعله های آتش که از آسمان می بارید به سمت شهر هجوم آورده اند ! این چهار دیواری در برابر جنگ افزارهای آن ها چون آشیانه ی تارتن هاست !
         [ در بین خواهران همهمه ای ایجاد می شود همه بلند می شوند و با نگرانی از هم می پرسند حالا چه کنیم ؟ !]
        برسین : آرام خواهرکان پاکدلم... اکنون باید به اندیشه هایمان میدان بدهیم نه زبان های تهی بارمان ...
        زرمان : بهتر نیست در همین قلعه پنهان شویم ؟
        روشنک : کجا می توان پناه جست؟
        پریناز: تو پستویی در این قلعه سراغ داری که ما را از آن دیدگان آلوده نهان دارد؟
        رامک : آری؛ سرداب هست ...
        برسین : چه می گویی؟ آن شکم بارگان نخست آن جا را به امید یافتن خم های آشامیدنی می کاوند ...
        ترگل : آن قصه...آن قصه چه بود؟ !
        [همه حیران و کنجکاو به دهان او چشم می دوزند]
        ارنواز: ها...همین مانده که تب تو هم عود کند ! به خوابگاهت برو خرگوش کوچولو !
        ترگل : [با چالاکی شگفتی از جا برخاسته؛ آرام به گرد صحنه قدم زدن آغاز می کند] آفرین...با گفتن خرگوش آن را به خاطرم آوردی! [مکث] قصه ها را برای چنین هنگامه هایی گفته اند دیگر ...
        برسین : باشد... بگو خواهرکم ...شاید پندآمیز باشد ...
        ارنواز: [آشفته و بی قرار] هوشیاری خواهر دوراندیش؟! اکنون چه هنگام ...
        رامک : راست می گوید... باید بی درنگ چاره ای برای این بدبختی بیندیشیم
        ترگل : [شتابان] باشد...باشد...بی درنگ می گویم : آن گرگ که می خواست از دودکش خانه ی خرگوش پایین برود چه سرانجامی پیدا کرد؟ !
        روشنک : داخل دیگ آب جوش افتاد ...
        ترگل : آفرین! اکنون ما که، که از خرگوش زرنگ تریم دیگ آب جوش را به فراز بام می بریم و آن را روی سر آن جانوران دوپا برمی گردانیم !
        ارنواز: [حیران و اندیشناک به او خیره شده است] خوشا به روزگارت خواهرجان! تو می توانی به جهان کوچک سرت پناه ببری! [با افسوس سر تکان می دهد] هنوز نمی داند نفر کیست و سپاه کدام است !
        پریناز : [ خنجر کوچکش را نشان می دهد] همین دشنه را در قلب سیاهشان فرو می کنم ...
        برسین : این قدر ساده دل نباشید خواهران من، هر تلاشی برای پایداری در برابر این ددان خون آشام بیهوده است ...
        رامک : آه...شنیده ام که آن ها به نوزادان شیرخواره هم رحم نمی کنند ...
        ارنواز : آری سرنیزه را جای پستانک به دهان آن ها می گذارند ...
        [ ترگل جیغ می کشد و به آغوش برسین پناه می برد ]
        برسین : اهریمن نشو دختر...! نباید خواهران بینوایت را بترسانی ...!
         ترگل : [ گریان] من می خواهم باز هم بتوانیم سرمامک بازی کنیم...همان بازی که یک نفر از ما مامک می شد و یک نفر دیگر سرش را روی زانوی او می گذاشت تا دیگران پنهان شوند و ...
        زرمان : [با حسرت و اندوه] آه؛چه روزگار خوبی داشتیم...[بغض آلود] دیگر آن روزها را نخواهیم دید ...
        روشنک : [امیدوار] من گمان می کنم برق جواهراتمان چشم های شومشان را کور می کند ...
        پریناز: [با شور فراوان سخن او را پی می گیرد] آه؛آری! هر چه از این پیرایه های فریبنده داریم به پایشان می ریزیم !
        ترگل : [شاد و امیدوار] بسیار نیکوست ! آن دیوانه ها بی گمان با دیدن آن ها از ما خواهند گذشت ...!
          ارنواز : [ با خشم و ریشخند ] و آن ها ما را به پاداش این بخشندگی خواهند نواخت! [با لحن دیگر] آنان نیازی به پیشکش های بزرگوارانه ی تو ندارند نی نی گل! دست ها و سرت را جدا می کنند تا یاره و گلوبندت را به چنگ آورند !
        [ ترگل دوباره جیغ می کشد دستانش را روی صورتش می گیرد می نشیند و بلند گریه می کند ]
         برسین : [ به طرف ترگل رفته و با ملایمت شانه اش را فشار می دهد و رو به سوی همه می کند ] باید هوشیار باشیم...باید از پندار و گفتار پلشت پرهیزکنیم ...   [ به سوی ارنواز نگاه می کند و با لبخند کمرنگی توسط سرش اشاره می کند که از ترگل دلجویی کند ]
        ارنواز : [به سمت ترگل می آید کنار او می نشیند و او را در آغوش می گیرد ] مرا ببخش خواهر زیبایم...نسنجیده سخن گفتم ...
        ترگل : [ با گریه ] آه...سهل است خواهر...می دانم نابخردم ...
        ارنواز : نمی دانم چرا گمان می کنم با آشفتن خود می توانم هراسم را از میان ببرم ...
        [هر دو با نشانه های همدلی کنار هم می نشینند و برسین اندیشناک قدم می زند ]
         برسین : من به آخرین راه رستگاری دلخوشم ...
        [ همگی به طرف او می نگرند و مشتاقانه می پرسند چه راهی؟ !]
          [ برسین در چهره های مشتاق خواهرانش می نگرد و پریشان رویش را به طرف دیگری می گرداند دستی به پیشانی می ساید واندکی از آن ها دورمی شود] 
        ارنواز : [ اندیشناک؛ زمزمه وار] آخرین راه رستگاری...پروردگارا؛چه می تواند باشد؟ !
        پریناز: [امیدوار] خواهر خردمندم چاره ای نیک یافته است !
        زرمان : چرا پس...شانه هایش...[ بیمناک] اوه،نه...سراپایش می لرزد ...!
        برسین : [ بی قرار رو به آن ها برمی گردد] شاید این چاره تنها برای خودم کارساز باشد !
        [حیرت همگان]
        روشنک : [در سکوت ناشی از بهت دیگران گامی بلند به سوی او برمی دارد] تو را به پاک ترین بانوی دهر؛این دیگر چه سخنی است؟ !
        رامک : خواهر مهربان ما چنین خودپسند بوده ؟! وای بر ما !...
        پریناز: [هراسان به گردن برسین می آویزد] خواهر...خواهر مهربان! تو را به جان پریناز چاره را به من هم بیاموز ... !
        برسین : [ با اندوه به چهره آرزومند و باطراوت خواهر کوچکش می نگرد ] آه دلبند خواهر...! خدا نیاورد...برای تو خیلی زود است...[اشک از چشمانش سرازیر می شود ]
        ارنواز: [سرد و ناامید] شوم است...چنین نیست؟ !
        برسین : [با اکراه به نشانه ی تأیید سر تکان می دهد] خدایا مرا ببخش
        زرمان: [به رامک] گمان می کنی...همانی است که پیشگو می گفت؟ !
        پریناز: [در پاسخ او پیشدستی می کند] حرف او بوی مرگ و نیستی می داد ...
        ترگل: [بغض آلود] من...قبل از این که کشته شوم از ترس می میرم !
          برسین : [ دهان باز می کند اما گویی واژه میان لب هایش خشک می شود دهانش بی هیچ آوایی همچنان باز می ماند... خیره به نقطه ای دور می نگرد همه با تعجب و در سکوت به او می نگرند و گویی هیچ کس جرأت شکستن سکوت را ندارد سرانجام آب دهانش را قورت می دهد و ناله آسا به سخن درمی آید] همین است...همین که ترگل می گوید...اما این مردن به اراده ی خودم خواهد بود ...
        ارنواز: [ناسازگار] می خواهی بگویی که خودت را خواهی کشت؟ !
        روشنک: [جیغ می کشد] این...این گناه کبیره است ! خدای مهربان هرگز ما را نخواهد بخشید ...!
        رامک : برای پرهیز از خودکشی هر یک از ما دیگری را ...
         زرمان : [ شتاب آلود] آری... هم زمان خنجر را به سینه ی یکدیگر فرو می کنیم [از سخن خودش به گریه می افتد] نه...[گریه ای همراه با کرشمه] راه دیگری نیست؟ !
        ترگل : آشامیدن زهر که بهتر است...! شاید مثل زیبای خفته فقط بیهوش شویم و نمیریم !
        ارنواز: [به طعنه] و با بوسه ی دلاورانی که از خواب تو می آیند به زندگی برمی گردیم! [با خروشی ناگهانی] این یاوه ها چیست؟ !
        برسین : ژرف بیندیش...جز این چگونه می توانیم گوهر ناموس و شرف خود را پاس بداریم؟ !
          [خواهران در سکوت به هم می نگرند و گویی که همه به یکباره آخرین نای خود را از کف داده باشند درمانده روی زمین می نشینند]  
          ارنواز : [ پیش از همه از حالت سستی و ربودگی بیرون می آید... بلند می شود و می ایستد ] این خودباختگی شرم آور است! هنوز که آهویی دست و پا بسته نیستیم! چرا گمان می کنید نمی توانیم بگریزیم؟ !
        برسین: به کجا دلیرمرد؟ !
        ارنواز : به کوهستان می رویم...آن جا پر از پناه گاه های پوشیده و نگه دارنده از گزند اهریمنان است ...
        رامک : از دشت تا کوه می دانی چه برزخی گسترده است؟ !
        برسین : به آن جا نخواهیم رسید ...
        ارنواز : [ناخشنود] پس بنشینیم؛دست روی دست بگذاریم و کوه را صدا بزنیم به نزدمان بیاید [به حالت قهر لب برمی چیند]
         روشنک : [هیجان زده از جا می جهد] وای؛ ببینید چنان ترسیده ایم که فراموش کرده ایم این ارگ هم مانند تمام ارگ های دیگر راهی نهان به جهان بیرون دارد !
        زرمان : اگر این نقب ما را به جایی برساند که اکنون در اختیار آن هاست چه؟
        ارنواز : [اندکی برآشفته] تو هم که فرشته ی موکل بر دو دلی هستی زرمان! شد ما چیزی بگوییم و تو روی دیگر سکه را به رخمان نکشی؟ !
        برسین : [آرام]  باید پیشنهاد ارنواز را بپذیریم...این تنها تدبیری است که می توان در آن اندکی امید یافت ...
        ارنواز: [سرآسیمه از جا می جهد] شتاب کنید... باید هم اکنون توشه ای اندک برگیریم و روانه شویم
        برسین : خود را به خدای مهربان و دادگر می سپاریم...آن دانای توانا ما را از گزند این ستمگران پلید خواهد رهاند ...
          [خواهران به یاری یکدیگر به پا می خیزند و در آن حال گفته ی برسین را با زمزمه ای آرام تکرار می کنند ]
         
         
        پرده پنجم
        [ صحنه نمای بیابانی خارج از شهر است ، صدای زوزه باد می آید و باد به صورت مصنوعی در صحنه وزیده می شود و بوته های پراکنده خار را در روی صحنه حرکت می دهد. خواهران وارد صحنه می شوند و در حالی که رامک به شدت از ناحیه پا مصدوم شده ، روشنک و زرمان زیر بغل او را گرفته اند و کشان کشان او را با خود حمل می کنند . پریناز خسته و نالان با پاهای خون آلود و مجروح از خار ، آرام می گرید و از دنبال می آید. خستگی از چهره همه خوانده می شود ]
        رامک : [نالان] نه...نمی توانم...دیگر نمی توانم.
        ارنواز: [خسته اما مصمم برسین را صدا می زند] خواهر خردمندم! تو چه می گویی؟ دمی بیاساییم یا راه را دنبال کنیم؟
        برسین : دریغا...وقت تنگ است و توان ما ناچیز...می گویم آن قدر برویم تا از خستگی از پای درآییم...این بهتر است تا در چنبره ی اهریمنان به خواری جان دهیم...
        ارنواز : [ با سست کردن قدم ها] ما به آهنگ رهایی پیش می رویم خواهر... برای مردن راه های ساده تری هم هست...[می ایستد – رو به جمع] تنها چند دم؛به آن اندازه که نفس بازیابیم درنگ می کنیم...بیاسایید خواهران دردمندم...
        [همه به روی زمین می نشینند و شروع به نالیدن و شکایت می کنند ]
        ارنواز : [هشدارگونه ولی نرم] نباید سست شویم...[بلند] خودتان را رها نکنید... باید توان برخاستن داشته باشید...
        رامک :  [ با چهره ای به هم فشرده از درد ] اگر پایم شکسته باشد چه؟این درد را نمی توانم تاب بیاورم...[از شدت درد لب می گزد] روسیاهم خواهران...
        ترگل:  من روسیاهم خواهر ستم کشیده ام...[با بغضی آماده ی انفجار] من گناه کارم که چون بنگ خوردگان از سایه ام ترسیدم و تو را با تنه ام آن گونه سخت به زمین کوبیدم![گریان] مرا ببخش رامک نازنینم...
        رامک : [با تلاش برای چیره شدن بر درد] نه ترگل جان...!از سر به هوایی خودم بود...تو که از گنجشک هم سبک تری خواهر نازم!
        زرمان : درد پایت بهتر شد خواه

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۰۸۵ در تاریخ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳ ۰۴:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2