سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 2 خرداد 1403
    15 ذو القعدة 1445
      Wednesday 22 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        چهارشنبه ۲ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تفنگ یزدان جاموند
        ارسال شده توسط

        حمیدرضاابراهیم زاده

        در تاریخ : يکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۷۴ | نظرات : ۸

         
        چندروز پیش بودم تبریز بعد اززلزله بعضی از خونه های تبریز هم آسیب دیدند
        منم چون به شانس ضایعم مطمئن بودم رفتم اونجا دیدم یک تَرَک  وشکاف   روی سقف  نزدیکی در هال جاخوش کرده .رفتم یک گچ کار گیر آوردم که قناسی را برطرف کنه تا خط شکاف تو اعصابم راه نره.. .
        کارگر را به میز صبحانه می کشونم یه هندوانه براش قاچ می کنم و کره ومربا براش ردیف میکنم وچای وبساطش را ردیف می کنم خودم میرم توی اتاقم تا به کارهام برسم . بعد از چند دقیقه کارگره در اتاقمو میزنه میگه:
        حاضی(حاجی) بهش نگاه میکنم میگم چیه؟
        میگه چاردی هین دَونَا خورا؟
        میگم چی؟
        دوباره  جمله ای باهمان لهجه  تکرار کرد.
        گفتم چی ؟
        عصبانی شد وانگشت سبابه را به دور گردنش کشید مثل علامت سر بریدن وپخ پخ کردن.
        گفتم یا پیغمبر قاطی کرده میخواد زورگیری کنه لابد!
        پاشدم وباحالت تهاجم یه دفعه دستشو گرفتم پیچوندم از پشت به بالا دردش آمده بود شیر پیک نیکش هم خراب، گندش در اومد.پرتش کردم وسط هال.
        گفتم شاشو میخای منو بترسونی لاابالی؟
        دستش را گذاشت روی سرش وگفت: منو نزن نزن. کمک کمک .
        گفتم: بر چی داد میزنی؟
        به اذری گفت:  چیزی نگفتم منو زدی .
        گفتم: پس چرا تهدیدم کردی وپخ پخ.
        گفت: کارد هندوانه خوری می خواستم.
        گفتم از اولش میگفتی ؟
        گفت :منم همینو بفارسی گفتم.
        گفتم: دوباره بگو: گفت چاردی هیندوانا خورا.
        بخودم گفتم :خاک برسرت با این کار زشتت.
        بلندش کردم وگفتم :معذرت میخام وماچش کردم اونم خجالت کشید . ومن چاقو وچنگال را بهش رسوندم.
        ورفتم اتاقم دوباره در زد وگفت :آقا  ایجازا؟
        گفتم : بازچیه ؟
        گفت: چره موربا خورا گاشوخ لر؟
        گفتم: جــان!!؟
        باصدای بلند تری گفت: چره ی موربا خورا گاشقین ... ؟ (قاشق برای کره مربا میخواست)
        بعد سریع خودشو جمع کرد به حالت مظلومیتی که برای کتک خوردن آماده است
        بااینکه دلم سوخت از خنده داشتم می ترکیدم .اونم نگام می کرد.مبهوت بود فکر کرد مجنون شدم
        اومد جلو ویه کف گرگی زد به پس گردنم.حالم جا اومد خودشم ترسید.
        پاشدم وگفتم :مرد حسابی توبا من شوخی داری ؟
        اونم لوس شد وگفت آره .
        گفتم: باشه صبحانه تو بخورتا بهت بگم.
        کارش خوب بود. یه چندتا کار قبلی مونده را هم خوب انجام داد ویک تابلو قاپ گچی راهم برام نصب کرد.
        منم  حسابی سیبیلشو چرب کردم.
        یه حوض داره وسط حیاط .دوسه قرنی هست که کسی آبشو عوض نکرده یکسره جلبک زده بود.سبز درسبز.
        کار تموم شد ودستاشو داشت توی حوض کلروفیل اندود  می شست.
        گفتم :هنوزم سر حرفت هستی و تحمل شوخی با منو داری ؟
        چون توی اتاق متلک های  زشت ترکی بمن گفته بود .
        منم دست وپاشکسته فهمیدم مفت مفت داره بمن حرف بد میزنه منم اونجابهش گفتم: به وقتش...
        خلاصه سروتهش کردم توی حوض. آخ که آب خورده بود.
        گفتم: همون تو، حوض را قشنگ بشور بعد بیا بالا
        مجبورش کردم آب را خالی بکنه وحوض را بشوره وبرق بندازه البته  مزدشو دوبرابر بهش دادم کیفور شد.
        میگفت: یه بار دیجه منو بینداز توی حوضی  کیف داشت والله.
        باورکن نصف آب حوضو خورده بود. ... براش دوتا ناهار گرفتم وگفتم ببر با خانواده نوش جان کن.
        این بجای اون متلک چالبیداریت .نیشش تا بنا گوش باز شدو گفت توزبان آذری بلدی؟
        گفتم: یه از خدا بی خبر فقط فحشاشو بمن یاد داد. اما ترمش کفاف نکرد زحمت حرف خوبا ش را برام بکشه .
        ولی می تونم گلیممو از آب بکشم.
        عذر خواهی کرد وخدا حافظی که بره.صداش کردم وناهار خودمو هم دادم دستش
        گفتم : ببرش من حوصله غذا خوردن ندارم می مونه خراب میشه بگیر یه کاریش بکن.
        بمن زل زد گفتم: برو دیگه.دیگه چیزی نمونده بخوریش .
        یه دریاچه آب حوض با مخلفاتش کم نبود؟
        خنده اش فضای کوچه را شکست ورفت ساعت 30 /14 شده بودکه در را بستم.
         
        ***
        فردا صبح زود دیدم یکی زنگ می زنه در را باز کردم دیدم طرف با زنش ویه بچه کوچولو  تفنگ آب پاش بدست. اومد گفت :خونه را تمیز کنیم؟
        گفتم :خونه مثل دسته گله چی میگی ؟
        گفت: نه بزار بیام تو بهت نشون بدم .
        اومد تو  راست می گفت دیروزداشت می رفت خودش کلی آشغال ریخت وکثیف کاری کرده بود.
        منم که معلوم غروب نبودم شب هم دیروقت رسیدم.
        شیشه ها لچر بودند وبالاخره منم از نظافت  وبشور بساب بدم نیومد.
        گفتم :اوروجعلی دیگه فردا بیای بازی در بیاری جلوی زنت میندازمت توی حوض آب کلدریک بخوریا...
        گفت باشه . بشرطی که حیاط هم گشنک پاچیزه بشی
        گفتم: چی؟ مثل اینکه تو هم برنامه داریا؟
        گفت:تلوزیون نه. حیاط!!!!
        ای بابامنو باش دارم روی کی فک هدر می دم
        ***
        حسابی خونه را برق انداختند من هم کمکشون کردم تا ظهر نشده کارشون تمام شد .
        خانمش برامون زحمت ناهار را کشید واروج به ترکی داشت درباره قصه کارد هندوانه خوری دیروز حرف میزد. خانمش هم می خندید.بچه اش ریسه می رفت.
        بعد از ناهار برای چند دقیقه ای بارون گرفت.
        اروج گفت باهم مچ بندازیم هرکی برنده شد بازنده راپرت کنه توی حوض.
        گفتم روانی. عقده ی حوض پیدا کردیا!ملت عقده یاودیپ میگیرن تو آب حوض؟!!!
        به خانمش به زور حالی کردم اروج دیوانا شده.
        دیروز پروتئین و ویتامین حوض را یه سره قورت داده و آب حوض خوریش هم ملس.
        خانمش گفت: اوروج ازشما می بره.
        گفتم: عمرا.
        غیرتمندانه مچ انداختیم یه دفعه خانمش آژیر کشید که بچه تو ی حوض افتاده .
        وای.ای وای
        نگو بچه چند دقیقه ای افتاد توی حوض با لباس پریدم توی حوض و پیکر بی جان پسرش را از آب آوردم بالا.
        هرچی برای احیای یزدان تلاش کردم نشد.بردیمش بیمارستان. اما طفلک همون اول تموم شده بود.
        مادرش غش کرد وبیچاره اروج...برای اروج خیلی دلم گرفته وبرای همسر صبورش....
        صدای  اروجعلی ساعت  14/30بازهم فضای سکوت کوچه راشکست.امااین بار ضجه وناله..
        ***
        تفنگ یزدان الان یادگاری روی میز ناهار خوری خاک می خوره.
        یزدان کوچولو بدون تفنگش فرشته شد. چون فرشته به تفنگ احتیاج ندارد...
        به راستی حکمت چیست که من  باید این صحنه را می دیدم.
        من با این روحیه پرورش شدم که به مردم فاز بدهم .
        گاهی دلم از دردهایشان می شکند وگاهی دردهایشان کمرم را وگاهی ...
        با اینکه حالم خیلی گرفته شد این داستان رابکسی نگفتم چون غم انگیزه .به شما گفتم که سبک بشم.
        من برا این چیزا خیلی غصه می خورم برای مامان یزدان خیلی  ناراحتم. قبلا یه مستندی رابرام فرستادند بنام یزدان تفنگ ندارد. ویژه شهدای حادثه ترور مسجد علی بن ابی طالب زاهدان.
        این صحنه ازذهنم بیرون نمیره تا بچه بمن گفت اسمش یزدان هست
        گفتم :یزدان که تفنگ نداشت. اونم تفنگش را بطرفم نشانه گرفت وگفت اینا هاش.
        میگم بذر خنده در غم  نهفته است وبذر شادی در غم کاشته اینجاست.
        کاش این جریان پیش آمده فقط یک قصه بود.
        اما نه تنها قصه نیست بلکه یک غصه است که درزندگی ماآدم های دیگر نیزپیش می آید.
        حمیدرضا ابراهیم زاده
        14/6/1391.
        برگرفته ازخاطرات ونامه به دوستم تالیا

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۰۳۷ در تاریخ يکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0