داستان کوتاه: یک انگشت اشاره
نوشتن درباره ی اشرف خانم کاظم پورلطف آبادی چهل ونه ساله، به نظرکارسخت ودشواری نمی آمد به خصوص آن بعدازشخصیت وکاراکتر اصلیش که به نوعی سوژه کارم شده بودو وادارم می کرد بیشتر برم توی نخش؛ازلحاظ برورو که چنگی به دل نمی زد ،تصور نمی کنم که درجوانی هم مالی بوده باشد. قد وقواره کوتاه ولاغری داشت ولی خوش بنیه وتروفرز بود،بطوریکه محال بود در هر جاروجنجالی تا شعاع چند کیلومتردور واطراف کوچه محل ردپایی از اوپیدا نکرد!اصولاً در حالت عادی یکی از آتیش بیارهای اصلی معرکه محسوب میشد وبدون وجود او شاید اصلاً دعوایی سر نمی گرفت! وسرنوشت زندگی یکنواخت وخیلی آرامی را برای ساکنین محله دروازه قصابها رقم میزد، ولی ازآنجایی که دست تقدیر بر این بود وی در این محله پابگیرد ،رشدکند وازدواج کند وماندگار شود،همه ی ما ازوجودش به طریقی فیض می بردیم.
از زنان پای ثابت سر کوچه نشین بود، یکی ازخاک وآفتاب خورده های به حق پیش کسوت؛که حتی شایسته زن حسن نانوا هم پیش پایش لنگ می انداخت.نکته جالب توجه منطقه وسیع تحت پوشش ایشان ودار ودسته شان بود درست ازسر امیرچخماق تا خود میدان مارکار ؛کارساده ای نیست به هیچ عنوان،تصورش را بکن ازجیک وپوک این همه آدم ،ازکار وزندگی ،سرو وضع وتعداد بچه وعروس وداماد وآمارمجردها ومتأهل ها ،مطلقه ها وبیوه ها ،خوردوخوراک ،حساب بانکی،مرگ ومیر وهرچی فکرش را بکنی ،تا خصوصی ترین مسائل تک تک خانه های محله را خبرداشت.
شاید بگویی عصر،عصرارتباطات واطلاعات است ومورد چندان عجیبی به نظرت نیاید اما اگر به عمق مسئله دقت کنی می بینی یک چیزی با عقل و منطق جور در نمی آید، و قضیه به نوعی جنبه ماوراءالطبیعی پیدا می کند که قدرت و جذبه خاصی را به این زن می دهد. وقتی توی رفتار در و همسایه و افراد محل در برخورد با او تیز شوی در می یابی نوعی ترس نهفته با تشویش در حال و هوای مخاطبینش موج می زند؛ شبیه موشی در تله گرفتار، که گربه تیز چنگالی مترصد و در انتظار یک لقمه چرب و نرم بالای سرش نشسته باشد، می شوند. حتی من با چشم خود دیده ام که برخی افراد، در برخورد با او به لکنت زبان هم می افتند و بعضی ها که گیج و منگ سعی می کنند از مغناطیس مارگونه چشمان او خلاص شوند ناگزیر آخر کار همه ی پته مته های خود را بی اختیار روی آب می ریزند و در پایان اشرف خانم آنها را تخلیه شده و مبهوت ،بجا می گذارد و می رود.
اگر بخواهم از زندگی خصوصی این زن بنویسم ،در وحله اول روحیه اجتماعی بارز وی به چشم می آید، که خود دلیل محکمی برای حضور کم رنگش در خانه و زندگیش محسوب می شود. خیال نمی کنم بجز شبها، آن هم دیر وقت، برای خوابیدن به منزل رود. در غیر این صورت موفق به کسب لقب پلیس محل با درجه تیمساری، آن هم با تمام ستاره و قپه هایش نمی شد. بعله وی از شاغلین بی مزد و منت جامعه ی امروز ما بوده و هست .جایی که بدون پول برای کسی تره هم خرد نمی کنند چه برسد به این امر خطیر و وقت گیر فضولی تو کار مردم!...
شاید بگویی همه ی این حرفها را از سر دق و دلی خودم نوشتم، ولی باید روشن کنم که یک نویسنده پدیده های اجتماعی و تاریخی، حق هیچگونه دخل و تصرف ،جبهه گیری و جانب داری را ندارد، ولو اینکه به ضرر خودش تمام شود باید مطالب را امانت دارانه و بدون هیچ قضاوت و داوری از پیش تعیین شده ای نقل کند. از این رو مجبورم ماجرای چهارشنبه آخر ماه گذشته را مو به مو روی کاغذ بیاورم تا شاید به باز شدن مطلب و شناخت خوانندگان کمکی بکند.
البته شکی در این حرف نیست که من یکی از دخترهای ترشیده بالای بیستُ هفت و هشت سال محله مان هستم، و کماکان خود صادقانه به این موضوع معترفم، و می دانم که همه ی هم سن و سالان، و حتی ده سال کوچکتر از من هم به خانه بخت رفته اند و الان دو سه تا بچه دارند. ولی این موضوع، موجبی نمی شود برای اینکه من خودم را در خانه زندانی کنم و شرمسار و خجلت زده باشم ،بیرون می روم ولو اینکه بوی ترشیدگی ام هفت محل این طرف و آن طرف را بردارد با کسی هم شوخی ندارم! داشتم میگفتم آن روز صبح وقتی به صرافت افتادم به بهانه خرید چندتا دکمه و زیپ از خانه بیرون بزنم، تا حال هوایم عوض شود. بنابراین چادری سرکشیدم وراه افتادم به طرف بازارچه ی مسقف دروازه قصابها ؛سرکوچه که پیچیدم طبق معمول چشمم افتاد به اشرف ودارودسته اش خیلی سریع چادر را کشیدم توی صورتم ومحکم روگرفتم وقدم هایم را تند کردم وازطرف دیگرکوچه مثل فشنگ در رفتم؛ اصلاً دلم نمی خواست که خوراک غیبتهای آنها شوم وبرای فک جنبانی آنها دست آویزی دستشان بدهم، که تا ظهربرمی گردم بیکار نمانده باشند.همین طورکه سرم پایین بودوتندراه می رفتم تا ازمنطقه دیدرس آنها دورشوم، ناگهان خیلی محکم به شی ای فلزی برخوردکردم وباصدای مهیبی همراه آن به زمین افتادم؛ احساس درد توأم بادست پاچگی وخجالت مثل فواره ای از خون داغ زیر پوست صورتم دوید.درحالیکه سعی میکردم بفهمم به چی برخوردکردم ،چشمم افتاد به چشمهای گشادشده ای پشت دوتاشیشه ته استکانی عینکی بافرام کائوچویی مشکی که باچسب دوقلوی خاکستری رنگی وسط شکسته آن را به هم متصل کرده بودند.جاخوردم تلاش کردم خودم را جمع وجورکنم واز زیر دست وپای آن مردک بیرون بیایم انگار خیالی نداشت آن هیکل دو تنی اش راتکانی دهد.همانطور که رکاب دوچرخه قراضه اش توی پهلویم فرو می رفت، گفتم :ببخشید می شود ،دوچرخه تان را بلند کنید؟آب دهانش را قورت داد وهاج وواج بلند شد ایستاد، و دوچرخه را عقب کشید.
دستم رابه دیوار گرفتم وعلی رغم درد شدید مچ پایم سراپا ایستادم وچادرخاک آلودم راتکاندم .توی دلم خودم را تف ولعنت فرستادم که اول صبحی سق سیاه خدیج سیاه دامنم را گرفت، بدون هیچ حرفی لنگان لنگان به طرف خانه برگشتم .اشرف که از دور صحنه رامی دید ودرحال تعبیروتفسیر بود،بلند شد به طرفم آمد.چادربندری گلدار خاکی رنگی به سر داشت وموهای کوتاه رنگ شده اش تاروی گردنش می رسید، ویقه ی نسبتاً بازخشتی اش روی تنش زار می زد .
بی مقدمه پرسید باکیت شد؟ ومن ،من من کنان سلامی کردم وگفتم:نه چیزیم نشد، نمی دونم چه طوری یکدفعه جلوی راهم سبز شد!اصلاًندیدمش !
گفت:شناختیش ؟اصغرپسر آمیرزحبیب قلاگربود ها؟ننه اش پارسال همین موقع هاازمرض لاعلاجی که آخرش هم دکترها نفهمیدن چی بود مرد.خدابیامرز که سنی نداشت، اصغربچه باراولش بود .حالا بهت چی گفت؟
درحالی که چشمهایم ازتعجب گردشده بود ،گفتم:هیچی واالله! اشرف دستهایش را به کمر زد وگفت:خوبه !خوبه! حالا نمی خواهد سرخ وسیاه شوی ،اینکه چیزی نیست! برای همه ممکنه پیش بیاد، بلاخره شتریه که در خانه همه می خوابه، دیروزود داره اما سوخت سوز نداره، اگر از من بشنوی می گویم جوان خوب وسر به راهیه.
دیدم اگر یک دقیقه دیگرآنجا بایستم، مارا عقدمیکند وتوی حجله دست به دست میدهد. آن هم باپسری که فکر نمی کنم، جز شاشیدن به پروپایش، کاردیگری ازش بربیاد. اخمهایم راکشیدم توی هم گفتم:یادم آمد، چیزی خانه جاگذاشته ام، باید بردارم وزود بروم ...کاری پیش آمده ،عجله دارم! خداحافظی کردم وبدون اینکه منتظر جواب بمانم، ازآنجا دور شدم .وقتی درخانه را پشت سر بستم، حس کردم تمام دنیا دور سرم می چرخد ؛بدنم را به در تکیه دادم وآهی از ته دل کشیدم وهمان جاپشت درولو شدم. دودستی به سرم کوبیدم که ای خدا باید باروبندیلم وجمع کنم ازاین محل بروم! که دیگر فاتحه ام را خوانده است، مگرکاری جزاین می توانستم بکنم؟! از آن روز به بعد به خاطر حرف وحدیث اشرف، می بایست خانه نشین می شدم. همه را برق می گیرد ما را...حالا نشد که به یک آدم درست وحسابی بخورم !تامگرازباراین خفت کمی کاسته شود .همین جور که با خودم پشت درکلنجار می رفتم، دیدم مادرم نگران از پله های تالار پایین آمد و به طرفم دوید . گفت :چه ات شده دختر؟ جن دیدی ؟!با همان حال زار و پریشان گفتم: از جن هم بد تر!...
امروز که تقریباً یک ماهی از آن ماجرا می گذرد، من زن اصغر امیرزحبیب چهار سال کوچکتر از خودم شده ام، و در خانه امیرز حبیب قلاگر، در اتاق هشتی آن طرف حیاط ،سکنی گزیده ام و همه ی اینها را که می نویسم ،برای این است که شما ببینید چطور با یک انگشت اشاره اشرف خانم، زندگی ها از هم می پاشد، یا به هم پیوند می خورد.