سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 5 بهمن 1403
  • انتخابات اولين دورة رياست جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ ش
25 رجب 1446
  • شهادت حضرت امام موسي كاظم عليه السلام، 183 هـ ق
Friday 24 Jan 2025

    حمایت از شعرناب

    شعرناب

    با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

    وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می‌توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی‌ها را تکرار کرد. برتراند راسل

    جمعه ۵ بهمن

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    عرب دوستی ...
    ارسال شده توسط

    منوچهر مجاهدنیا

    در تاریخ : جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳ ۱۸:۴۵
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۴۰ | نظرات : ۱۳

    نویسنده : ژان کو jean cau
    تولد : 1925
    روزنامه نگار و رمان نویس
    چندین سال منشی ژان پل سارتر بود
    معروف ترین رمان او ترحم خداست که در سال 1961 جایزه ی گنکور را نصیب نویسنده کرد
    وفات : 1993
    بازپرس پرسید :
    • چرا این آقا را زدید ؟
    چترباز جواب داد :
    • برای این که او روشنفکر دست چپی است . من این جور آدم ها را خوش ندارم .
    بازپرس گفت :
    • نه بابا ، آزارشان به مگس هم نمی رسد . آدم های خوبی اند .
    روشنفکر گفت :
    • اجازه می فرمایید ، آقای بازپرس ؟
    • خواهش می کنم .
    روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت :
    • ملاحظه می فرمایید که ما از خشونت باک نداریم . ما به فاشیسم اجازه ی عبور نمی دهیم .
    بازپرس با تشدد پرسید :
    • کی به شما گفت که این مگس فاشیست است ؟
    روشنفکر درماند . چترباز گفت :
    • این کارها را می گویند خشونت !
    بازپرس با ملایمت گفت :
    • شما به ضرر خود اقدام کردید .
    آتش از چشم های روشنفکر زبانه کشید . مردی رنگ پریده و لاغر اندام بود. دست های سفیدی داشت . یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید .
    بازپرس گفت :
    • شما وضع خود را وخیم می کنید .
    چترباز گفت :
    • برایش مهم نیست . این آدم ها تشنه ی خون هستند .
    چترباز مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت . با ظرافت ، با نوک لب ها ، بوسه ای بر بال های او زد و آزادش کرد و گفت :
    • آقای بازپرس ، تفاوت رفتاراین مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید .
    بازپرس گفت :
    • یادداشت کردم .
    چترباز گفت :
    • همین آدم ها هستند که ما را متهم می کنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده ایم.
    روشنفکر که هوا را پس می دید هی مگس می گرفت و می خورد . جنونِ خشونت گرفته بود. اشک می ریخت و به روی خود چنگ می زد و در صحنِ دادگاه به دنبال مگس ها از این سو به آن سو می دوید . بازپرس به او گفت :
    • آرام بگیرید !
    روشنفکر آرام گرفت . فریاد زد :
    • من با شکنجه مخالفم . زنده باد الجزایر آزاد !
    چتر باز در گوش بازپرس گفت :
    • از عرب ها بدش می آید .
    بازپرس با صدای محکم گفت :
    • الان امتحان می کنیم . آهای ، ژاندارم ها ، عرب را وارد کنید .
    عرب با گیوه و عبا و فینه ، ویک لنگه قالی روی دوش ، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید :
    • آیا این آقا را دوست دارید ؟
    روشنفکر جواب داد :
    • من او را محترم می شمارم . من در وجود او به نوع بشر احترام می گذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود . من در این راه کوشش می کنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه ، بر اساس تساوی ، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند .
    دهان چترباز به اندازه ی درِ کلیسا گشاد و چشم هایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود . زیر لب غرید که این حرف ها همه از روی پدر سوختگی و حقه بازی است .
    • دستتان انداخته است ، آقای بازپرس .
    بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد :
    • ساکت شوید ! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه ...
    • موضوع دوست داشتن نیست ! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن .
    چترباز گفت :
    • آقای بازپرس ، یادداشت بفرمایید که این مرد می گوید الجزایری ها احمق اند.
    بازپرس گفت :
    • یادداشت کردم .
    روشنفکر گفت :
    • تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه .
    چترباز گفت :
    • کمونیست هم هست . یادداشت بفرمایید !
    بازپرس گفت :
    • یادداشت کردم .
    روشنفکر گفت :
    • در معنای فلسفی کلمه .
    چترباز گفت :
    • این یعنی ما را احمق تصور کرده است !
    باز پرس به روشنفکر گفت :
    • صاف و پوست کنده حرف بزنید . به این سئوال من جواب بدهید : آیا عرب را دوست می دارید ، آره یا نه ؟
    روشنفکر از سر لج گفت :
    • نه !
    بازپرس گفن :
    • متشکرم .
    به چترباز که کلاهش را در دست می چرخاند رو کرد و گفت :
    • شما چطور ، سرکار سرجوخه ، آیا شما عرب را دوست می دارید ؟
    سرجوخه خبر دار ایستاد و گفت :
    • من عرب را دوست می دارم و حاضرم آن را ثابت کنم !
    بازپرس گفت :
    • ثابت گنید .
    چترباز نزدیک عرب رفت .
    • اسمت چیست ؟
    • محمد ، جناب سرگرد .
    • اهل کدام ولایتی ؟
    • اهل بلده ، جناب سرگرد .
    • من بلده را دیده ام . یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که می رسد به سربازخانه .
    • بله ، همین طور است ، جناب سرگرد .
    • قالیت را چند می فروشی ؟
    • پنجاه هزار فرانک ، جناب سرگرد .
    • من سه هزار فرانک می خرم .
    • اختیار دارید ، جناب سرگرد . بیست و پنج هزار فرانک .
    • سه هزار !
    • دوازده هزار !
    • سه هزار !
    • شش هزار !
    • سه هزار !
    • چهارهزار !
    • سه هزار !
    • سه هزار و پانصد !
    • سه هزار !
    • سه هزار و دو فرانک !
    • سه هزار !
    • خوب ، ورش دار، جناب سرگرد ! خیرش را ببینی .
    چترباز سه اسکناس هزاری از کیفش در آورد و عرب آن ها را لای قبایش ناپدید کرد .
    بازپرس گفت :
    • شیرین معامله کردید .
    چتربازگفت :
    • شیرین ؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمی ارزد ! مگر این طور نیست ، محمد ؟
    نیش عرب تا بناگوش باز شد ، ولی جوابی نداد .
    • دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت ، ولی مهم نیست . من او را دوست می دارم .
    بازپرس گفت :
    • آقای محمد ، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست می دارد ؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید .
    • بله ، آقای بازپرس .
    • آقای محمد ، به عقیده ی شما آیا روشنفکر دوستتان می دارد ؟
    • آقای روشنفکر گفت که من احمقم ، مرا دوست نمی دارد !
    • ببخشید ، آقای محمد ، من گفتم که الجزایرباید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه بر قرار کند .
    بازپرس فریاد زد :
    • کارشناس را وارد کنید !
    کارشناس وارد شد .
    • آقای کارشناس ، این قالی چند می ارزد ؟
    کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید :
    • هزار و پانصد فرانک ، آقای بازپرس .
    • متشکرم ، محاکمه تمام شد . سرکارسرجوخه ، شما آزادید .
    روشنفکر از ته جگرفریاد برآورد :
    • یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد .
    • آهای ژاندارم ها ، این شخص را توقیف کنید ! به حکم قانون ، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت می کنم .
    روشنفکر را کشان کشان بردند . عرب فینه را ازسر برداشت و سبیل های مصنوعی اش را با یک ضرب دست از جا کند و قبا را از دوش افکند . کتش را جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجه ی شهرستانی گفت :
    • مرخص می فرمایید ، آقای بازپرس ؟
    • خواهش می کنم ، سرکار ژاندارم .
    • فردا ، آقای بازپرس ؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم ؟
    • صبر کنید تا من پرونده را ببینم ... بله ، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه می کنیم . ساعت پانزده حاضر باشید . سرکار ژاندارم ، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید .

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۴۹۳۰ در تاریخ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳ ۱۸:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    2