حلقه ی گمشده ی عشق ، عاشق ، معشوق
در آغاز نگاشتن،ذهنم پر از ابهام وخلائی نا پیدا شد ولی با بسیاری تلاش و… .شروع به…
بگذریم…
باری، خدای من! این درد شیرین را چرا در جان ملول و بی قرار فرهاد نهادی؟اگر به مجنون بودنم نخوانند،در لحظاتی نایاب و پر شور،تپش های تند قلب محزون فرهاد را در سینه ام احساس میکنم!
چقدر زیباست! اصلا زیبایی بایستی بنشیند ،لحظه های سرشار از بی تابی ه بی نهایت و التهاب های شور انگیز قلب عاشق و معشوق را با بالاترین نهایت توان ش بستاید!
آن لحظات و حادثه های فرا طبیعی هستند که زیبایی را معنا دار می سازد! آن چیزی که زبان توان نامیدن و توصیف ش را ندارد ولی حسب ناچاری برای فهماندن و درک ، نامش را ( دیدار ) نهاده اند!
آه ، آری دیدار،نمیدانم و برایم همیشه سوال بر انگیز بوده و خواهد بود که چرا در ادبیات هیچ کسی نتوانسته است “دیدار“ را جامع و بی نقص توصیف کند!
اصلا نمی شود! ممکن نیست! مگر می توان تصویر خدا را کشید! ؟
به همان اندازه دشوار است..!
دیداری که شیرین است، دیداری که در تمام بند بند وجود آدمی نمود پیدا می کند!
آن دم است که قلب اگر برایش ممکن بود از شور و اشتیاق،با هر بار تپش اش از قفس سینه بیرون می جهید!
آه! چه بگویم از وصف و به تصویر کشاندن ه ناممکن "دیدار" که در خور باشد و ملال انگیز نباشد،بهتر است اینگونه بگویم :در آن هنگامه ی پر شور به زعم و گمان "نامحرم "، دو نفر دیده می شود! نه ، نه ، هرگز، آنجا و در آن زمان که وقت منجمد می شود و دنیا از چرخیدن باز می ایستد ، تنها و تنها یک نفر وجود دارد! هیچگونه تمیزی یا دوگانگی در بین نیست و عاشق ، معشوق است و معشوق ، عاشق.
به پایان ه توصیف نا ممکن حلقه ی گمشده ی عشق ، عاشق و معشوق که رسیدم ،تنها چیزی که در خود یافتم ،"ناتوانی" ام در توصیف بود. چیزی که در آغاز ،پایان را ناقص احساس میکردم!
یاسر