دوشنبه ۵ آذر
مرا تنها نگذار
ارسال شده توسط حبیب الله نبی اللهی قهفرخی در تاریخ : سه شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰ ۱۵:۳۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۶۸ | نظرات : ۰
|
|
دستان کوچک آرزو را گرفتیم و از خانه بیرون آمدیم. قدم زنان به میدان رسیدیم. با آمدن به میدان می توانستیم به هر گوشه ای از شهرکه دوست داشتیم برویم. تماشای اجناس و پوشاک توی ویترین مغازه ها ی اطراف میدان ساعتها، انسان را به خود مشغول می کرد و گذران وقت احساس نمی شد. اوبه تماشای اجناس توی ویترین ها مشغول شد وآن هارایکی پس از دیگری به دقت بررسی می کرد. از چند مغازه که گذشتیم به مردمی که از کنارمان می گذشتند نگاه کردم. می دانستم که بیشتر آنها حین راه رفتن درحال فکرکردن و تجزیه وتحلیل مشکلات گذشته ، حال و آینده خودهستند. چون فکرکردن جزءلاینفک انسان است. تعطیل بردار هم نیست وعین سایه هیچوقت انسان را رها نمی کند.
انگارهمین دیروز بود ، باران تازه بندآمده بود که به دنبال اوازخانه زدم بیرون. هنوز بوی باران می آمد وهمه جا خیس شده بود. درکنارهم اما خیلی دورازهم بدون مقصد در پیاده رو گام بر می داشتیم. نه من می دانستم درذهن اوچه می گذرد ونه او ذهن من رامی توانست بخواند. بازباهم مشاجره داشتیم اما با بیرون آمدن از خانه آرام تر به نظرمی رسید ودر چهره اش، از حالتی که پشت پنجره ایستاده بودوبا عصبانیت به من خیره شده بود، دیده نمی شد. همیشه با کوچکترین بهانه ای سرناسازگاری رامی گذاشت. قهرمی کرد،غذا نمی خورد وزندگی به هردو ما تلخ می شد. هرگزاز خواسته اش دست برنمی داشت و من برای اینکه روحیه اش را بیشتر خراب نکنم سعی می کردم سکوت کنم تا او راحت حرفش را بزند.
به انتهای خیابان رسیدیم. گفتم حالا کجا داری می ری؟ بهتر نیست بریم خونه ی مامان و بابات. جواب نداد به سمت راست ، توی پیاده رو میدان پیچید. سرش را پایین گرفته بودوآرام آرام قدم بر می داشت. حتی به ویترین مغازه ها هم نگاه نمی کرد. نمی دانستم چه تصمیمی گرفته یا می خواهد بگیرد. سکوتی که از ابتدای بیرون آمدن از خانه با او بودهنوز ادامه داشت. دنبال راهی برای به حرف درآوردن او می گشتم اما جرات نمی کردم. نمی خواستم داغش را تازه کنم. وقتی شروع می کرد به گله وشکایت دیگر ساکت نمی شد و وقتی هم ساکت می شد دیگر به هیچ وجه سکوت خودرانمی شکست.
میدان را دور زدیم. نزدیک ظهربود. پیشنهاد کردم که برویم ساندویچ یا هر چیزی که دوست دارد بخوریم. کلمه ای نگفت، حتی نگاهی هم به من نکرد. گفتم حداقل یه چیزی بگو، نه به آن وقت که یه ریز حرف می زنی ونه حالا که سکوت کرده ای وحتی یه نه هم نمی گویی. می دانم حق داری ولی باز هم به من فرصت بده. من واقعا\" ترا درک می کنم. یکباره سرش را برگرداند نگاهی به من کرد ودوباره به پیاده رو چشم دوخت. گفتم به من اعتقاد داشته باش و این رو بدون یه ذره از علاقه ام به تو کم نشده وهنوزهرکلامی که بگی مثه سابق می پذیرم. همه ی خاطرات گذشته برایم شیرین و دوست داشتنی است.
تقصیرازمن بود زیرا بیش از حد خودرا به کار سرگرم کرده بودم وفرصت نداشتم یک لحظه به موقعیت و علائق او توجه کنم وبه میل وخواسته اش عمل کنم. درک این موضوع که زن موجودی است حساس و دارای عواطف،علائق و تمایلات خاص، برای مردی که مشغله فکری زیادی برای خود ایجادکرده کمی مشکل است . بهمین خاطردرتاری که دور خود تنیده است دست و پا می زند وتوجهش نسبت به خواسته های زن کمرنگ می شود. مقصربودم! واقعا\" مقصربودم. سعی کردم دیگربیش از این کوتاهی نکنم. چراکه بابی توجهی خود گذاشتم کار به این جا بکشد و رو در رویم بایستدو بگوید \"بهترنیست ازهم جداشویم تا با خیالی راحت به کارهایت برسی .\" این جمله مرا دگرگون کرد،تصویر محوی ازگردش ها،وگفت وگوهای دونفره مان آمد جلوی چشمم. چنین چیزی برای من ممکن نبود ،حتی یک لحظه اش. اما آخرین تیراوغافلگیرم کرد. ازعلاقه شدید من نسبت به خودش کاملا\" خبرداشت ومی دانست بی اوهیچ هستم ، هیچ.
همچنان ساکت بود وهیچ کلامی بر زبان نمی آورد. استعدادعجیبی در این موضوع داشت نه قادر بودم اورا به حرف بیاورم ونه بخندانم. میدان رایک دورکامل طی کرده بودیم. سرخیابان خودمان رسیدیم ناگهان ایستاد نگاهی به من کرد گویا می خواست حرفی بزند خوشحال شدم پیش خود گفتم حتما\" پشیمان شده و تغییر عقیده داده است به دهانش چشم دوختم. منتظر لبخند و کلام مهرآمیز او بودم. اما گفت :\"من دیگه توی اون خونه نمیام.\" عرق سردی برتنم نشست با لکنت گفتم چرا ؟ گفت \" همین که گفتم.\" من ملتمسانه و به آرامی گفتم :\"عزیزمن این قدراوقات خود را تلخ نکن.\" گفت:\" از این که تلخ تر نمی شه.\" گفتم :\"چندسال دیگه صبرکن، تحمل داشته باش.\" گفت:\" صبروتحملم دیگه تموم شده .این جا آخرخط است. تو ازاون ور و من ازاین ور.\" دست اورا گرفتم لرزش آن را حس می کردم. چهره اش پراز غم بود. دستش را آهسته از دستم بیرون کشید. مردد بود. حرکتی نکرد و آرام مثل یک کودک ایستاده بود. در چشمان معصومش التماس موج می زد و دوستم داشت.این را می دانستم،اما درحقش کوتاهی کردم.زیادتنهایش می گذاشتم واوروز به روز غمگین تر می شد.یک باره گفتم :\"فقط نه ماه دیگه این وضعو تحمل کن،فقط نه ماه\"باورنکرد،ازقیافه اش معلوم بود.اشک درچشم های سیاهش حلقه زد.
دیر به خودم آمدم.وقتی به خودم آمدم که دیدم لبخند می زند و با خوشحالی، به طرفم می آیدومی گوید:\"حمید!حمید!باتو ام،حواست کجاس؟بیابریم.دست آرزو رو بگیر.\"
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۶۳ در تاریخ سه شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰ ۱۵:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
۰ شاعر این مطلب را خوانده اند
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.