سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
  • روز اسناد ملي
28 شوال 1445
    Monday 6 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      پسرک
      ارسال شده توسط

      حبیب الله نبی اللهی قهفرخی

      در تاریخ : يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۴۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۶۰ | نظرات : ۶

      درپیاده روبه دیوارتکیه داده بودوداشت می لرزید.دستانش رامدام توی جیب هایش می کردودوباره بیرون می آوردوبادهانش درآن ها می دمیدوسپس به هم می مالید.لباس مندرس و پاره ای به تن داشت.سوز سرما ازتحمل او خارج بود.دخترنگاهی به او انداخت واز کنارش گذشت.چشمان ملتمس پسرک تنش را لرزاند.چندقدم آن طرف تر ایستاد.سرش رابرگرداند ودوباره به پسرک نگاه کرد.درگوشه وکنارشهرازاین بچه ها زیاد دیده بود.می خواست راه بیفتد اما طاقت نیاورد.برگشت ورفت به طرف پسرک وروبروی او ایستاد.پسرک دوباره ملتمسانه به چشمان دخترنگاه کردومرتبا\" دستانش راجلو دهان می گرفت ودرجیب هایش می کرد.    

      دخترگفت:«چرا نمی ری خونه عزیزم،هواخیلی سرده!»    

      پسرک گفت:«نمی تونم»    

      -         آخه چرا؟    

      -         رام نمی ده.    

      -         کی رات نمی ده؟    

      -         مادرم،مادرم همیشه می گه «تا تموم آدامس ها رونفروختی نیا خونه!»    

      -         ازکی تا حالا اینجایی؟    

      -         ازظهرتا حالا.    

      -         چندتادیگه مونده؟    

      -         شیش تا.    

      -         دونه ای چنده؟    

      -         سی تومن.    

      دخترازتوی کیفش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد وگفت:    

      -   بیا بگیرعزیزم.همه اونارو می خرم.    

      چهره پسرک شادشد.جعبه آدامس رابرداشت وبه طرف دختردرازکردوگفت:    

      -   بفرمایین خانوم.    

      دخترگفت:    

      -         حالا بدوبرو خونه، سرمامی خوری.    

      -         چشم خانوم،چشم خانوم!    

      -         بدو آفرین.    

      پسرک اسکناس رانگاهی کردوآن را درجیبش گذاشت، لبخندی زد ودرحال دویدن گفت:        -    خانوم فردا شبم میای


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۵۱ در تاریخ يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0