ده کتاب که برایم باقی مانده بود رو ی سنگفرش پیاده رو پخش کردم
هر کدام برای من یک دنیا ارزش داشت
روزگاری خریده بودمشان
ولی الان تنها دارایی من بودند باید می فروختمشان
یک هفته بود که بساطم را پهن کرده بودم
ولی حاصلش فقط نگاههای متعجب رهگذران به قیافه ژنده من بود . نگاههایی ترحم آمیز حتما در دلشان به من می گفتند
مرد بیچاره
کتاب اول سرگذشت استروگف بود
مردی که در روسیه زندگی میکرد تا اینکه مغول ها زندگی اش را زیر ورو کردند
حتی چشمانش را مدتی کور کرده وبا ترحم مدتی به او زندگی بخشیدند
ولی الان در بین خیل قهرمانان رنگارنگ دنیای ما گمنام مانده بود
کتاب دیگرم نامش جنون بود روی یک جلد سیاه به رنگ سفید نوشته شده بود از نویسنده ای گمنام
کتاب سوم را ویرجینیا ولف نوشته بود هر کس دو صفحه اول را میخواند به حالت خلسه فرو می رفت
کتاب چهارم را مثل صفت رهگذران بود با کتاب هایم
بیگانه
کتاب پنجم اما شعرهایی زیبا بود از منتخب شاعران ایران
این شعرش را خیلی دوست داشتم
از بوی تازه هوا فهمیدم که تازگی از اینجا گذشته ای
کتاب ششم طرز ساخت پادزهر برای نیش مار بود ولی مردم حتی زحمت ورق زدنش را هم به خودشان نمیدادند مثل کتاب هفتم که نت های ویولون یک نوازنده
کور در آمریکای مرکزی بود
کتاب هشتم در مورد جغرافیای جهان بود ولی کشورهایی داشت تخیلی مثل یک کشور وسط ایتالیا به جای بندهای پوتینش اسمش بود
بند از بند
کتاب نهم ده راز آرامش بود هر کس می دید شوق میکرد وقتی ورقش می زد ناخود آگاه وسط یک صفحه بخصوص آرام میگرفت
صفحه ای که نوشته شده بود تنها راز آرامش سکوت است میان موسیقی
کتاب دهم در مورد فواید قفل بود ولی یک بخش کم داشت وآن بخش هم این بود که وقتی همه درها را به رویت قفل می کنند دیگر قفل فایده ای برای تو ندارد
ولی هیچ وقت کسی نخرید من هم خواستم همه را ببخشم ولی باز کسی خواهانشان نبود آنگاه کتاب ها را پاره پاره کردم وبر باد دادم
شهر پر شد از کاغذ پاره های کتاب های من یکی مرا شناخت وگفت
نام کتاب یازدهم تو پس اینست
برباد رفته