چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت هشتم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۶:۱۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۲۴ | نظرات : ۲
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت هشتم
ستاره به همراه مادر و باباش مشغول شام خوردن بود كه مادر يه دفعه زد زير گريه ستاره با تعجب گفت: مامان؟؟؟ چت شد؟؟؟ بابا يواش سرش رو نزديك گوش مادر ستاره برد و گفت: چي شده زن ؟؟؟ واسه چي گريه مي كني!!!؟؟؟ ستاره گفت: وا مامان چته ؟؟؟؟ مادر آهسته گفت: هيچي يه كم دلم گرفته؟؟؟ستاره گفت: دلت گرفته؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ مادر ادامه داد. من اونطور كه بايد و شايد واسه ستاره كار انجام ندادم دوست داشتم سنگ تموم بزارم. ستاره گفت: چي مي گي مامان!!!! ديگه مي خواستي چكار كني؟ بعد ادامه داد تو رو قرآن ببين مي زاري شام رو با دلخوشي بخوريم. باباي ستاره يه ليوان رو از پارچ سر سفره آب كرده و داد دست مادر ستاره و گفت: بيا زن اين آب رو بخور . بعد ادامه داد: تو زحمت زياد كشيدي ستاره هم قدر تو رو مي دونه! بعد رو كرد به ستاره و گفت: درست مي گم يا نه ستاره جان ؟؟ ستاره گفت: آره مامان تو رو خدا عذاب نده بزار شاممون رو بخوريم. مادر كه كمي آروم شده بود با گوشه دامنش اشكاش رو پاك كرد و گفت: ستاره جان بخدا من جز خوشبختي تو نمي خوام مي ترسم كه تو خوشبخت نشي؟؟؟ ستاره گفت: چرا خوشبخت نشم با وجود پدر و مادر نازنيني مثل شما حتما خوشبخت مي شم. مادر گفت: آخه ستاره تو از پسره خوشت نمي ياد. ستاره گفت: بخدا مامان اون پسر خوبيه فقط يه كم دست و پا چلفتيه كه اونم به مرور زمون درست مي شه. مادر باز با گريه گفت: آخه چرا شانس بچه منه؟؟؟ستاره گفت: اَه مامان بديه من اينه كه يه كم عجولم عوضش اون زيادي ريلكسه!!! فكر كنم بديش همينه كه بايد يه جوري باهاش كنار بيام . مادر گفت: همينه ديگه مي ترسم تو زندگي تفاهم نداشته باشين. ستاره گفت: نه مامان نگران من نباش. بعدش يه ملاقه از آش رو دوباره داخل بشقابش خالي كرد و به باباش نگاه كرد و گفت: مي بيني بابا مامانه ما رو باش بعد ادامه داد: مامان تو خودت هميشه به من دلداري مي دي كه خودم رو بسپرم به خدا!!! حالا تو هم بسپر به خدا ديگه . بعد با خوشمزگي گفت: واي مامان دستت درد نكنه خيلي وقت بود كه آش رشته نخورده بودم . بعد به باباش نگاه كرد و گفت: بابا بخدا سورپرايز خوبي بود. امشب كه آخرين شبه من اينجام مامان سنگه تموم گذاشت. منم قول مي دم كه از بابك ديگه بد نگم. مادر كه هنوز چند قطره اشك گوشه گونه اش باقي مونده بود اون رو با دستش پاك كرد و گفت: راست مي گي ستاره؟؟؟ ستاره گفت: بخدا مامان من وقتي از كوره در مي رم اونطوري حرف مي زنم وگرنه ته قلبم اون بيچاره رو دوست دارم . بعد خنديد و گفت: فكر كنم بايد روش يه كم كار كنم . بابا گفت: سعي نكن همسرت رو عوض كني بايد سعي كني اون رو همونطوري كه هست قبول كني. ستاره زير چشمي به مادرش نگاه كرد و بعد به باباش نگاه كرد و گفت: باشه بابا باشه هر چي تو بگي. بعد يواش گفت: هيس بابا ديگه ولش كن بحث رو عوض كنيم. بعد گفت: خوب مامان دستت درد نكنه زحمت افتادي آش خوشمزه اي بود. بعد ادامه داد مامان فردا من مي رم آرايشگاه تو هم بيايا. مادر گفت: من كجا بيام مادر؟؟؟ !! ستاره گفت: بايد با من بياي ديگه بايد آرايش كني به خرج خانواده پسر؟؟ مادر گفت: نه ستاره گل من نمي يام كار زياد دارم . چه آرايشي ؟؟؟ ستاره گفت: ببخشيدا ناسلامتي شما مادر عروسي بايد تر گل ورگل بشي ديگه؟؟؟!!! مادر خنديد و گفت: نه مادر جان من همين طوري ساده دوست دارم تو اگر خجالت مي كشي اصلا عروسيت نمي يام. ستاره گفت: اي مامان از دست تو ؟ نه عزيزم گفتم اگر دوست داري آرايش كن!! مادر گفت: نه مادر من همين طوري راضيم بعد نگاهي به باباي ستاره كرد و خيره خيره نگاه كرد و منتظر شد ببينه پدر ستاره چي مي گه. باباي ستاره به مادر نگاه كرد و گفت: مادرت همين طوري خوشگله احتياج به بزك دوزك نداره. ستاره خنديد و گفت: واي خدا چه تحويل بازاريه. بعد گفت: مامان خوش به حالت چه شوهري داري ببين چقدر هوات رو داره. بابا با خنده گفت: بله هم هواش رو دارم هم زمينش رو. مادر خنديد و گفت: وا مرد بچم ستاره هم خوشگله!!! اونم اصلاً احتياج به آرايش نداره؟؟؟ بابا گفت: البته دختر همين مادره ديگه بعدش سه تايي خنديدند. مادر كم كم سفره رو جمع مي كرد . ستاره مشغول خوش بش كردن با بابا بود . يه دفعه بابا گفت: دختر پشو مادرت همه سفره رو جمع كرد. مادر گفت: بزار بشينه ولش كن بيچاره بابا نديدست ديگه. ستاره بلند شد و در جمع كردن بقيه سفره به مادر كمك كرد. بابا بلند گفت: دختر پير شي يه چايي برام بيار كه بعد از آش رشته حسابي مي چسبه. ستاره بلند گفت: چشم بابا جون. مادر گفت: ستاره جان من الان ظرفارو مي شورم خودم چايي مي يارم تو برو پيش بابات . ستاره گفت: نه اختيار دارين امشب بزار من ظرفا رو بشورم. بعد به مادر گفت: تو برو دو تا چايي بريز با بابا گپ بزن منم مي يام. مادر وقتي ديد ستاره داره اصرار مي كنه، گفت: باشه دختر جان الهي سفيد بخت عالم شي
ستاره كه بعد از شستن ظرفها پيش بيند رو حسابي خيس كرده بود گفت: واي مامان حسابي خيس شدم اين شير آب چرا اينطوريه با اينكه پيش بند زدم لباسم چرنده آب شده!!!!!. مادر گفت: واي واي دختر برو لباسات رو عوض كن سرما مي خوري بدو برو؟؟؟؟؟ ستاره همين طور كه مي دويد تو اتاقش گفت: نه مامان نگران نباش زياد خيس نشده. مادر آهسته گفت: واي مرد نمي دونم اين دختره شلخته چطور مي خواد تنهايي زندگي كنه ؟؟؟ بخدا نگرانشم . باباي ستاره گفت: ياد مي گيره؟؟؟ نگران نباش. مادر گفت: آخه بابا يه غذا درست كردن بلد نيست . باباي ستاره جرعه آخر چايش رو قورت داد و اون رو داخل سيني چايي گذاشت و گفت: ياد مي گيره بابا ياد مي گيره نگران نباش. مادر هم استكانش رو داخل سيني گذاشت و همچنان كه بلند مي شد به آشپزخونه بره ادامه داد . چه مي دونم والا بخدا موندم خدا خودش به اين دختره كمك كنه و همين طور كه تو آشپزخونه مي رفت گفت: تا بوده ما پختيم اين خورده يه ظرف شستن بلد نيست چه برسه به كارهاي ديگه.
ساعت نزديك ده شب بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد.مادر گفت: ستاره جان ببين كيه؟؟؟ ستاره بلافاصله گوشي رو برداشت و بلند گفت: الو بفرمائيد؟؟ نگين از پشت خط گفت: چطوري ستاره جون؟؟ ستاره گفت: به به سلام نگين جان خوبم تو چطوري دايي و بچه ها چي؟؟؟بابا گفت:كيه؟؟؟ مادر آهسته گفت: فكر كنم زن سعيده . ستاره ادامه داد خوب نگين جان كار داشتي . نگين از پشت خط گفت:فردا قرار چي شد با كي مي ري آرايشگاه. ستاره گفت: با هيچ كي خودم تهنا. نگين گفت: يعني چي تهنا تهنا در آوردي. چرا مثل غربتيها تنها. ستاره گفت: خوب اينطوري راحت ترم. نگين گفت: يعني نبايد يكي با تو بياد دختر؟؟؟؟ ستاره گفت اگه دوست داري مي توني بياي من نمي خوام مزاحم كسي بشم بعد ادامه داد: خوب به هر حال تو هم بايد به خرج پسر آرايش كني ديگه؟؟ نگين گفت: نه من به اين كارها كاري ندارم اما گفتم اگر مي خواي من فردا براي ناهار يه چيزي بيارم كه تو آرايشگاه گشنه نموني. ستاره گفت: نه نگين جون ممنون من بعد از ناهار مي رم. نگين با تعجب گفت: بعد از ناهار يعني ساعت چند دختر؟؟؟ ستاره گفت: زنه آرايشگره گفته دو بعدازظهر. نگين گفت: اي واي ديره دختر؟؟؟ ستاره گفت: فكر نكنم نگين جان چرا ديره؟؟؟ نگين گفت: به هر حال بايد تو وقتت رو تنظيم كني چون آتليه هم بايد بري؟؟؟؟ ستاره گفت: حتما همچي رو خودشون سر وقت انجام مي دن. نگين ادامه داد؟ ببين ستاره جان تو فقط به فكر آرايش و آتليه باش چون تنها عكسه آتليه است كه برات مي مونه بقيه اش رو ول كن. ستاره گفت: آره خوب اما دست من كه نيست. نگين گفت: به هر حال خود داني يه جور وقتت رو بايد تنظيم كني كه هفت سالن باشي. ستاره گفت: آره بايد به هر حال با بابك صحبت كنم. نگين گفت: اگر خواستي من باهات بيام آرايشگاه . ستاره گفت: نه نگين جان تنها مي رم . مادر بابك سفارشات لازم رو به آرايشگره كرده نمي خوام كسي تو زحمت بيفته. نگين گفت: يعني چي تعارف مي كني؟ ستاره گفت: نه اينطوري راحت ترم. نگين گفت باشه اما خلاصه تعارف نكنيا!! منم مثل خواهرتم. ستاره گفت: نه نگين جون بخدا تعارف نيست. بعد گفت: با مامان كاري نداري؟؟؟ نگين گفت نه ديگه پس ما فردا يه راست مي يايم سالن.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۷۲۸ در تاریخ چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۶:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید