پنجشنبه ۱ آذر
تا همیشه مادر
ارسال شده توسط سارا مشیری در تاریخ : يکشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۳ ۰۱:۲۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹۵۷ | نظرات : ۸
|
|
. وقتى یکساله بودید، او شما را حمام میبرد و تمیز میکرد. قدردانى شما از او این بود که تمام شبها تا صبح گریه میکردید.
2. وقتى دوساله بودید، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او این بود که هر وقت صدایتان میکرد فرار میکردید.
3. وقتى سهساله بودید، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده میکرد. قدردانى شما از او این بود که ظرف غذایتان را روى زمین میانداختید و همه جا را کثیف میکردید.
4. وقتى چهارساله بودید، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او این بود که روى دیوارهاى اتاق و میزغذاخورى خط میکشیدید.
5. وقتى پنجساله بودید، او لباسهاى قشنگ به تن شما میپوشاند. قدردانى شما از او این بود که خود را در نزدیکترین خاک و گِلى که پیدا میکردید میانداختید.
6. وقتى شش ساله بودید، او براى شما یک توپ خرید. قدردانى شما از او این بود که آن را به شیشه همسایه کوبیدید.
7. وقتى هفت ساله بودید، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او این بود که داد میزدید:«من نمیام! من نمیام!»
8. وقتى هشت ساله بودید، او به دست شما یک بستنى داد. قدردانى شما از او این بود که آن را روى لباس خود ریختید.
9. وقتى نه ساله بودید، او شما را به کلاس آموزش موسیقى فرستاد. قدردانى شما از او این بود هیچگاه تمرین نمیکردید.
10. وقتى ده ساله بودید، او با ماشین شما را همه جا میرساند، از استادیوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او این بود که از ماشین پیاده میشدید و پشت سرتان را نگاه هم نمیکردید.
11. وقتى یازده ساله بودید، او شما و دوستتان را به سینما میبرد. قدردانى شما از او این بود که از او میخواستید در ردیف جداگانه بنشیند.
12. وقتى دوازده ساله بودید، او به شما هشدار میداد که بعضى فیلمها یا برنامههاى تلویزیون را تماشا نکنید. قدردانى شما از او این بود که صبر میکردید تا او از خانه بیرون رود.
13. وقتى سیزده ساله بودید، او به شما پیشنهاد میکرد که موى سرتان را اصلاح کنید. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید از مُد چیزى نمیفهمد.
14. وقتى چهاردهساله بودید، او هزینه سفر یکماهه شما را در تعطیلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او این بود که حتى یک نامه هم برایش ننوشتید.
15. وقتى پانزده ساله بودید، او از سرکار به خانه بازمیگشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او این بود که در اتاقتان را قفل میکردید.
16. وقتى شانزده ساله بودید، او منتظر یک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او این بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بودید و با دوستتان حرف میزدید.
17. وقتى هفده ساله بودید، او در جشن فارغالتحصیلى دبیرستان شما گریه کرد. قدردانى شما از او این بود که به او توجهى نکردید و تمام شب را با دوستانتان گذراندید.
18. وقتى هجده ساله بودید، او به شما رانندگى یاد داد و اجازه داد ماشینش را برانید. قدردانى شما از او این بود که هر وقت فرصت پیدا میکردید کلید ماشینش را یواشکى بر میداشتید و میرفتید.
19. وقتى نوزده ساله بودید، او هزینههاى دانشگاه شما را میپرداخت، شما را با ماشین به دانشگاه میرساند، کیف شما را حمل میکرد. قدردانى شما از او این بود که 50 متر مانده به دانشگاه از ماشین پیاده میشدید و با او خداحافظى میکردید تا جلوى دوستانتان خجالت نکشید.
20. وقتى بیستساله بودید، او از شما درباره دوستانتان سوال میکرد. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید «به تو مربوط نیست».
21. وقتى بیستویک ساله بودید، او به شما شغلهایى را براى آیندهتان پیشنهاد میکرد. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید: «من نمیخواهم مثل تو بشم.»
22. وقتى بیستودوساله بودید، او براى فارغالتحصیلى شما از دانشگاه یک مهمانى ترتیب داد. قدردانى شما از او این بود که از او خواستید شما را به مسافرت یک ماهه خارج از کشور بفرستد.
23. وقتى بیستوسهساله بودید، او براى آپارتمان شما یک دست مبل خرید. قدردانى شما از او این بود که به دوستانتان میگفتید چقدر این مبلمان زشت است.
24. وقتى بیستوچهارساله بودید، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آیندهتان سوال کرد. قدردانى شما از او این بود که با صداى بلند داد زدید: «مادر، خواهش میکنم!»
25. وقتى بیستوپنج ساله بودید، او به هزینههاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسیتان گریه کرد و به شما گفت که عمیقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او این بود که به یک شهر دیگر نقل مکان کردید.
26. وقتى سیساله بودید، او به شما در مورد تربیت بچهتان نصیحت کرد. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «زمانه دیگر عوض شده است.»
27. وقتى چهل ساله بودید، او به شما تلفن کرد و روز تولّد یکى از نزدیکان را یادآورى نمود. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «من الان خیلى سرم شلوغ است.»
28. وقتى پنجاه ساله بودید، او بیمار شد و به مراقبت شما نیاز داشت. قدردانى شما از او این بود که او را به خانه سالمندان فرستادید.
29. و ناگاه، یکروز او به آرامى از دنیا رفت و تمام کارهایى که میتوانستید بکنید و نکرده بودید مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.
اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنید که او را بیشتر از همیشه عاشقانه دوست بدارید.
و اگر نیست، عشق بیقید و شرط او را به یاد آورید.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۷۱۴ در تاریخ يکشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۳ ۰۱:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.