روزی از روزهای گذشته ی عمرم،زمانی که خیلی کوچک بودم.
دلم گنجایش غم مانند امروز را نداشت ومغزم خیلی از چیزها را به خوبی درک نمی کرد.
در خیابانی که خانه ما در آن قرار داشت ایستاده بودم،با یک عروسک بازی میکردم .نا گهان برگهای یک درخت دیدگانم را به خود جلب کرد.برایم تعجب آور بود که در فصل بهار چگونه ممکن است برگهای یک درخت تنومند این طور بریزند؟
جلوتر رفتم تا علت بیابم. وقتی نزدیک شدم جوانی را دیدم که پای آن درخت نشسته است ومانند ابر بهاری میگرید. هر قطره ی اشکی که از دیدگانش جاری می شد تفاوتی با برگانی که از درخت برای بوسه زدن بر زمین می افتادند،نداشت.
نزدیکتر ،رفتم تا علت گریستنش را بجویم.دستم را بر روی شانه هایش گذاشتم. جوان هیچ عکس العملی نشان نداد ،بیشتر سعی کردم ولی باز همان طور نشسته بود.
با صدایی کودکانه گفتم:چرا گریه میکنی؟
دیدگانش را به طرفم چرخاند وبا چشمانی اشک آلود،لبخند تلخی زد وگفت:هیچ،چیزی را گم کرده ام!
گفتم:خیلی دوستش داشتی؟
گفت:همه کسم بود!
گفتم:چطور شد که گمش کردی؟
گفت:هیچ دستش را از دستانش رها کردم ،گم شد!
گفتم: از دوستت جدا شدی؟
گفت: از همه کسم جدا شدم!
گفتم: نامش چه بود؟
گفت:عشق.