نیما اگر می دانست
شعر را با ریش پروفسوری و جلیقه مخملی و موی بلند و مهره های چوبی برگردن و پیراهن نقش نستعلیق و چکمه های چرم و دستبند های نقره و آروم فروهر با زنجیر طلا در گردن و کلاه چک یا مجاری بر سر و کیف کتان بر شانه
مردم عام بیستر می پسندیدند دیگر شعر نمی گفت نگاه فروغ می کنی شاعرانگی را فقط باید در روح بزرگش پیدا کنی
این روزها هنرمندیودن یعنی این همه بندلیک به خود ویزان کردن ودیگر هیچ ،تازه یک عده که هی سازی رابا خود راین ور وآن ور می برند و موسیقی هم نمی دانند ویا صحنه ای خیابانی را آنقدر شاعرانه توصیف می کنند که دیگر شاملو هم به گرد این همه حقه بازی ها نمی رسد
یک مشت شاعر شکست خورده هم شده اند نقاد حرفه ای عقده ای و داور کنگره ها که دیگر حافظ را به رسمیت نمی شناسند وشاملو را امر ونهی می کنند
عزیزانم شعر اندیشه و خرد تاریخی و اجتماعی می خواهد شاعری نه به قیافه است نه به قلم بدست گرفتن و عکس گرفتن و عکس پراکنی ونه به ریش بلند و نه به ....
برخی ها خیال می کنند دنیای شعر دنیای خود خواهی ورسیدن به همه چیز است
شعر استخوانهای شاعر واقعی را در هم می کوبد وتفاله انسانی شاعر را به گور می کشاند
شعر رسالت خطیر شعور مندان است و با آرتیس بازی و ادا در اوردن و برای ننه قمر توشتن کسی بجایی نرسیده است
عزیزان من
همه شما را به شعر می سپارم که حس برتر انسان در طبیعت خداست و هنر انسانهای محتاج اما غنی است