سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 5 دی 1403
  • روز ملي ايمني در برابر زلزله
25 جمادى الثانية 1446
    Wednesday 25 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۵ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت اول
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۲۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۵ | نظرات : ۰

       فصلهاي يك زندگي
      نويسنده: ژيلا شجاعي
      فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت اول
      اين اواخر ستاره تو دفتر انقدر ناراحت و پريشون بود كه خان بابا هم متوجه حال پريشون اون شده بود اما جرأت نمي كرد كه چيزي به ستاره بگه وقتي براش چايي مي آورد سرش رو پايين مي انداخت و مي رفت.
      يه روز خان بابا كه كنجكاو شده بود كه ببينه ستاره چش شده. در حاليكه استكان چايي رو جلوي ستاره مي زاشت گفت: خانم راستي من تصميم گرفتم كه درس بخونم . ستاره بدون اينكه سرش رو بالا بياره. خيلي جدي گفت: اِه جدي بارك الله. بعد ادامه داد خوب موفق باشي. خان بابا گفت: خيلي ممنون با محبت هاي شما حتما موفق مي شم. ستاره چيزي نگفت. كم كم هوا رو به سردي مي رفت. خان بابا داشت از اتاق بيرون مي رفت كه ستاره بلند گفت: خان بابا شوفاژ اتاق رو روشن كن. خان بابا گفت: حتما خانم اما بايد هوا گيري شه. ستاره از جاش بلند شد و ژاكتش رو كه روي صندلي آويزون كرده بود پوشيد و گفت: چه سرده؟؟؟ در همين موقع آقاي طارمي وارد دفتر شد و بلند گفت: سلام سلام به همگي و بعد در حاليكه به اتاقش مي رفت بلند تر گفت: سلام خانم موهبي. ستاره گفت: سلام رئيس . آقاي طارمي گفت: نبينم تو فكر باشي و بعد با خنده گفت: يا خودش مي ياد يا نامش. ستاره خنديد و گفت: نه تو فكر نيستم. آقاي طارمي رفت به اتاقش و روي صندليش نشست و بعد روي صندليش چرخي خورد و گفت: داره سرد مي شه ها؟ خان بابا با سيني وارد شد و استكان چايي رو جلوي رئيس گذاشت و گفت: نزديك زمستونه  ديگه آقا؟؟ بعد ادامه داد  اتاق خانم موهبي هم سرده بايد بگيم بيان شوفاژ ها رو رديف كنن. آقاي طارمي در حاليكه روي صندليش جا به جا مي شد از تو كيفش يه روزنامه رو درآورد و گفت: خوب رديف كن حتماً حتماً بعد در حاليكه انگشتش رو به علامت تأكيد تكون مي داد گفت: به فكر باشا خان بابا. خان بابا در حاليكه از اتاق بيرون مي رفت گفت: چشم من منتظر دستورتون بودم حتما امروز بعدازظهر رديف مي كنم.
      ستاره دست و دلش به كار نمي اومد همش تو فكر بود. با خودش گفت: خدايا خودت آبروم رو حفظ كن . ساعت سه و نيم بعدازظهر بود كه موبايلش زنگ خورد. ستاره گفت: بله مامان. مادر گفت: سلام ستاره جان خوبي؟ ستاره گفت: بگو؟؟ مادر گفت: خانم فراصتي زنگ زد گفت: بهت بگم كه بابك بعدازظهر مي ياد دبنالت كه برين دنبال كارت عروسي . ستاره گفت: همه كار رو كه خودشون انجام دادن اين يكي رو هم انجام بدن ديگه.!!! مادر گفت: نه خوب خودت برو كارت عروسيت رو انتخاب كن. ستاره گفت: به نظر تو مادرش مي زاره من كارت انتخاب كنم . مادر گفت:  به هر حال خواستم پيغام بهت بدم خود داني . بعد ادامه داد كار نداري مادر؟ ستاره گفت: باشه مامان حالا بعداظهر مي يام. بعد ادامه داد اين موضوع انقد مهم نبود كه زنگ بزني من نمي مُردم كه بعدازظهر مي اومدم بهم مي گفتي. مادر گفت: آخه گفت بهت زنگ بزنم زودتر بياي. ستاره گفت: زودتر از چهار نمي شه. بعد ادامه داد تازه بيام مي خوام استراحت كنم خستم. من خوم به بابك زنگ مي زنم باهاش قرار مي زارم بعد خداحافظي كرد و گوشي رو گذاشت.
      ستاره بعداظهر كه رسيد خونه فوري به موبايل بابك زنگ زد و گفت:سلام. بابك گفت: سلام خانمي خوبي. ستاره گفت: بابك ظاهراً كارت عروسي بايد انتخاب كنيم درسته؟ بابك گفت : اگر شما مايل باشين. ستاره گفت پس ساعت شش بيا دنبالم . بابك گفت: حتما چشم مي يام. ستاره خداحافظي كرد و بدون اينكه منتظر خداحافظي بابك باشه گوشيش رو قطع كرد.ساعت نزديك شش بود كه ستاره گفت: مامان تو رو خدا ببين عروسي من بدبخت تو چه فصلي افتاده ؟ مادر گفت: خوب خوبه ؟؟؟ ستاره گفت؟ چه خوبي اي داره. فصل سوز و سرما!!! مادر گفت: خوبه مادر دلخور نباش . ستاره خواست حرفي بزنه كه موبايلش زنگ خورد. ستاره گفت: الو بابك وايستا دارم مي يام. بعد رفت جلوي آيينه و بعد از كمي آرايش در كمد رو باز كرد و گفت: مامان چي بپوشم ؟؟؟ مادر اومد تو اتاق و گفت: مامان جان يه چيزي بپوش ديگه پسره منتظره بنده خدا. ستاره در حاليكه كاپشن چرمي قهوه اي رنگي رو  از داخل كمد بر مي داشت گفت: خوب منتظر باشه !!! بعد ادامه داد. آهان اين خوبه. بعد رفت جلوي آيينه و كاپشن رو پوشيد. مادر گفت: اين چيه دختر؟ الان زوده !!! اين گرمت مي شه؟ ستاره در حاليكه كاپشن رو ورانداز مي كرد اون رو پوشيد و گفت: نه مامان چي زوده؟ براي كلاسش كه خوبه. بعد ادامه داد. زيادم هوا گرم نيست بعدشم اين پوست پيازه. چيزي نداره كه گرم كنه . بعد يه شال قهوه اي رنگ رو هم سرش گذاشت و گفت: خوب اينطوري بهتر شد و بعد رفت دم در و گفت: خوب مامان كار نداري من مي رم نامزد بازي؟ مادر گفت برو به اميد خدا. ستاره و بابك كه رفتن مادر با خودش گفت: بيچاره دختر من مردم هم نامزد بازي مي كنند، اينم نامزد بازي مي كنه همش بايد دنبال سور و سات عروسي و گرفتاري باشه .
      ستاره و بابك تو خيابون راه مي رفتن كه چشم ستاره به يه نوشته روي يه مغازه افتاد كه روي شيشه نوشته بود. چاپ انواع كارت هاي مجالس و مناسبتها. ستاره بلند گفت: اينا اينا بريم اينجا. بابك كه سرش پايين بود گفت: كو؟؟ آهان بله . اي ولا . بعد به همراه ستاره وارد مغازه شد. مغازه دار چند كارت عروسي رو به عنوان نمونه به اونا نشون داد. ستاره يه كارت انتخاب كرد . بابك گفت: چند تا سفارش بديم. ستاره گفت: صبر كن زنگ بزنم خونه. مادر گوشي رو برداشت . ستاره گفت:مامان ما الان كارت انتخاب كرديم به نظرت چند تا كارت سفارش بديم. مادر گفت: والا من نمي دونم بايد ببينم كي مي ياد كي نمي ياد. ستاره گفت: مامان يعني چي كه كي مي ياد كي نمي ياد. ما بايد براي تمام فاميل كارت بفرستيم حالا هر كي اومد خوش اومد. مادر گفت پس فكر كنم صد و پنجاه تا مي شن. ستاره گفت صدو پنجاه تا؟؟؟؟ بعد به بابك گفت: مامان مي گه صد و پنجاه تا كافيه. بابك گفت خوب پنجاه تا هم ما  روي هم مي شه دويستا. بعد به مغازه دار گفت:خوب آقا لطفا دويست تا از اين نمونه براي ما بزن. بعد ادامه داد كي آماده مي شه. مغازه دار گفت: هفته ديگه يه زنگ به من بزنين و در حاليكه كارت مغازه رو به بابك مي داد گفت: پس همين دويست تا كافيه بيشتر نمي خواين. بابك به ستاره نگاه كرد و ستاره با اشاره سر جواب داد كافيه. بابك گفت: نه ديگه همين كافيه. بعد هر دو خداحافظي كردن. ستاره به خونه كه رسيد مادر بهش گفت: خوب چي شد سفارش دادين. ستاره گفت: آره مامان خيلي كارتش قشنگه . يه كالسكه كه عروس و داماد سوارش شدن. بعد ادامه داد خيلي كارتمون روياييه . مادر گفت: خوب خداروشكر كه اندفعه راضي بودي. ستاره گفت: ننه اش نبود كه دخالت بي جا كنه. مادرگفت: خوب انشاا... به سلامتي. خدا خوشبختتون كنه . ستاره گفت: ممنون مامان و در حاليكه خنده مسخره اي مي كرد گفت با وجود همچين مرد اوسكول  و مادر عتيقه اش حتمانم خوشبخت مي شيم. مادر گفت: واي ستاره از دست تو، تو  همش تو ذوق من بزن. ستاره گفت مگه دروغ مي گم مامان؟!!!! بعد رفت تو اتاقش. ساعت هشت شب بود مادرداشت سفره شام رو حاضر مي كرد كه زنگ به صدا در اومد . مادر از پشت آيفون گفت: بله . يه  نفر از پشت آيفون گفت: منم زن عمو باز كنين. مادر در حاليكه در رو باز مي كرد گفت: اي واي ستاره پسرعموته. ستاره با تعجب از اتاقش بيرون اومد و گفت: كي؟؟!!!! مادر در رو باز كرد و گفت: سلام آقا چه عجب خوبي محسن جان مامان اينا خوبن. محسن گفت: ممنون همه خوبن همشون سلام رسوندن. منم خوبم زن عمو جان. مادر گفت: خوش اومدي چرا تنها اومدي زن عمو جون؟ بيا تو . محسن گفت: نه ديگه زن عمو من كارت عروسي ليلا رو براتون آوردم. بايد برم چند جاي ديگه هم بايد كارت ببرم. مادر گفت: اي واي ليلا داره عروس مي شه و با تعجب گفت: چي يه دفعه چه بي خبر؟؟؟؟!!!! محسن گفت: خوب ديگه. مادر كارت رو از محسن گرفت و محسن بدون اينكه ستاره رو ببينه خداحافظي كرد. ستاره گفت: چي شد كي بود؟ مادر در حاليكه در رو مي بست كارت رو به ستاره داد و گفت: محسن پسرعموت بود!! كارت عروسي آورده بود. ستاره با تعجب گفت:كارت عروسي كي؟؟!!! مادر گفت : ليلا دختر عموت. ستاره گفت: وا چه بي خبر؟؟؟ مادر گفت: ستاره جون نگاه كن  عرويسش كي افتاده ؟ ستاره كارت رو از داخل يه پاكت نامه كه دور اون رو با يك نوار طلايي تزئين كرده بودن در آورد و  روش رو خوند روش نوشته بود. تاريخ مراسم : بيست و پنجم  اسفند به صرف شيريني و شام. ستاره گفت: اخر اسفند افتاده.  مادر گفت: خدا خوشبختش كنه و در حاليكه تو آشپزخونه مي رفت گفت: دختره خوبيه . ستاره گفت: آره مامان واي يه عروسي افتاديم بايد برم لباس بدوزم. مادر گفت: اي بابا ولي چه بي موقع اي افتاده!!  ما خومون عروسي داريم چه دردسري؟ ستاره گفت: دردسري نيست كه ما سعي مي كنيم زودتر عروسي رو بگيريم.
      يك هفته گذشت نزديك ساعت پنج بود كه موبايل ستاره زنگ خورد. بابك از پشت خط گفت: ستاره جان سلام من زنگ زدم بهت بگم كه كارتا آماده است. نيم ساعت پيش زنگ زدم صاحب مغازه گفت: مي تونين بياين ببرين. ستاره گفت: پس زحمتش رو خودت بكش صد و پنجاه تاشم بيار براي ما. بابك گفت پس شما نمي ياي؟ ستاره گفت: نمي دونم اگر لازمه بيام!!! بابك گفت: نه ديگه راست مي گي من مي رم كارتا رو مي گيرم براي شما رو هم مي يارم. ستاره داشت با بابك حرف مي زد.كه زنگ تلفن خونه به صدا در اومد. مادر از پشت تلفن گفت: جانم بفرمائيد. خانم فراصتي سلام كرد و گفت: ستاره جان هست. مادر گفت: بله حاج خانم الان صداش مي كنم. ستاره  كه هنوز با موبايلش صحبت مي كرد گفت: باشه پس من منتظرم كارتا رو بياري خداحافظ. بعد بلافاصله گفت: كيه مامان؟ مادر گفت: بيا دخترم حاج خانم پشته خطه. ستاره گوشي رو گرفت و گفت: بله. خانم فراصتي نه گذاشت و نه برداشت و گفت: ببين دختر بخدا از صبح دنبال كار شما هستم ؟ ستاره با لج گفت: خدا قوت. خانم فراصتي ادامه داد من الان از سالن زنگ مي زنم اين سالني كه با هم رفتيم رو يادت هست؟؟؟ ستاره گفت: بله همون رستوران قديميه رو مي گين؟ خانم فراصتي با خنده گفت: نه همون رستوران شيكه رو مي گم خانم . ستاره گفت: بله خوب؟ خانم فراصتي گفت: من الان اونجا هستم از صبح چند جا ديگم رفتم همه جا تا فروردين پره. ستاره گفت: چي؟؟؟!!!!  منظورتون اينه كه تا فروردين رزروه؟ مگه شما با اون آقا تي نكردين. خانم فراصتي كمي تن صداش رو بلند كرد و گفت: خانم شما  انقد قر اومدي كه من گفتم خبر مي ديم. حالام كه اومدم مي گه همه روزامون پره. ستاره گفت: ما خونمون دي ماه خالي مي شه فوقش يه هفته ام براي رنگ كردن. ديگه اسفند بايد بريم سر زنگدگيمون درسته؟؟؟؟ خانم فراصتي گفت: بله درسته عروس خانم اما تو  نگران نباش . من  تا نيم ساعت ديگه مي رسم خونه . بعد مي يام اونجا . ستاره گفت: باشه تشريف بيارين. بعد خداحافظي كرد. مادر گفت: ستاره جان چي شد؟ ستاره گفت: مي گه سالنا  رزروه؟ مادر گفت: مگه اون دفعه سالن پسند نكردين. ستاره گفت: نه بابا سالن پسند كرديم ولي  خانم قرار نزاشته  و حالا تقصير من گذاشته، مي گه تو نزاشتي من نوبت بزارم. الانم زنگ زد بگه: اونجاست مي گه چند جا ديگه ام رفته اما همه جا رزروه.
      يك ساعت بعد خانم فراصتي به خونه ستاره اينا اومد . خانم فراصتي به ستاره گفت: خانمي نگران نباش بالاخره انقدر با صاحب رستوران چونه زدم كه يه وقت به ما داد. ستاره گفت: خوب دست شما درد نكنه حالا كي شد؟ خانم فراصتي بادي به گلو انداخت و گفت: بيست و پنجم اسفند بعد ادامه داد بهترين موقع است تا اون  موقع ديگه خونه خالي شده و رنگ شده و تو هم وسايلات رو چيدي. ستاره گفت: ممنون خيلي هم خوبه زحمت افتادين. مادر با دستپاچگي گفت: ستاره جان بيست و پنجم؟؟؟؟ ستاره گفت: آره مامان راست مي گن حاج خانم بهترين موقع است. ديگه هوا اون موقع بهترم شده. مادر گفت: آخه بيست و پنجم عروسي ليلا دختر عموته. هواست كجاست. ستاره يه دفعه بلند گفت: اي واي راست مي گي؟ خانم فراصتي گفت: چي شده موضوع چيه؟ ستاره گفت: مامان راست مي گي عروسي دختر عموم هم اون روز افتاده. خانم فراصتي از جاش بلند شد و گفت: ديگه من نمي دونم من كه تمام تلاشم رو كردم. و در حاليكه دم در مي رفت گفت: والا همه جا پر بود اينم من انقدر خواهش و تمنا كردم كه مردِ  قبول كرد. ستاره گفت: بابك رفته كارتا رو بگيره  بزارين بياد من خودم با بابك بعدازظهر مي رم دنبال سالن. شما خسته شدين. خانم فراصتي كه بيرون خونه مي رفت گفت:خانم جون بي خودي پسر من رو خسته نكن من از صبح چند جا رفتم اما همه جا پره . بد موقع است موقع عيده همه عروسيا افتاده اسفند همه جا پره . ستاره گفت: بخدا خسته اش نمي كنم شما اجازه بدين ما بعدازظهر بريم. خانم فراصتي گفت: خود داني من چي بگم.
      خانم فراصتي خداحافظي كرد. و همين طور كه دور مي شد گفت: بيچاره پسرم اسير شده بنده خدا.
      ساعت هفت شب بود كه بابك دم در خونه ستاره رسيد و به موبايلش زنگ زد و گفت: ستاره جان دم در خونتون هستم. كارتا رو آوردم . ستاره گفت: مامان در رو باز كن بابك دم درِ . مادر در رو باز كرد. بابك سلام كرد. مادر تعارف كرد . بابك گفت: من ديگه مي رم اين كارتا رو بدين به ستاره خانم. ستاره رفت دم در و گفت: بابك جان بايد يه جايي بريم. بابك گفت: سلام ستاره خانم اين كارتا تحويل شما. ستاره گفت: باشه صبر كن من لباس بپوشم بايد با هم يه جا بريم. مادر تعارف كرد و بابك رفت نشست روي مبل. مادر كارت ليلا رو آورد و داد به بابك و گفت: آقا بابك بيست و پنجم عروسي شما افتاده ما عروسي دعوتيم . آقا بابك گفت: خوب عروسي نرين. وقتي خودمون عروسي داريم؟؟؟!!!!  ستاره كه از اتاق به حرف هاي مادر و بابك  گوش مي كرد فوري شالش رو سرش كرد و اومد تو حال و گفت: آقا بابك عروسي دختر عمومه اگه ما هم نريم همه فاميل مي رن اونجا . اونا كارتاشون رو هم زودتر از ما پخش كردن. مادر  رفت تو آشپزخونه تا براي بابك چايي بياره. بابك گفت: حاج خانم چيزي نيار من بايد برم كار دارم. مادر با سيني چاي از آشپزخونه بيرون اومد و گفت: حالا يه چايي كه چيزي نيست . بعد چايي رو به بابك تعارف كرد و گفت: آقا بابك بيشتر فاميل ما ، فاميل باباي ستاره هستن كه همه مي رن عروسي دخترعموش. بابك استكان چايي رو كه مادر تعارف كرد برداشت و گفت: پس يعني بايد تاريخش عوض شه. ستاره گفت: بله بايد عوض شه. وگرنه تو عروسي ما هيچ كس نمي ياد چون همه فاميلا فاميل بابام هستن. فاميل مامانم فقط يه دايي و زن دايي و بچه هاش هستن. اگر تاريخ عوض نشه فقط اونا ميان. بقيه مي رن عروسي دخترعموم. بابك گفت: حالا چاره چيه؟ ستاره گفت: همين ديگه راه بيفت بريم دنبال سالن.
      ساعت يازده شب بود كه ستاره خسته و مونده برگشت . مادر گفت: ستاره جان به نتيجه رسيدين؟؟ ستاره گفت: نه مامان بخت سياه من رو مرده شور ببره. مادر گفت: چي شد؟ ستاره گفت: همه جا رزروه بابا هر جا رفتيم  تا فروردين رزروه بود. مادر گفت: خوب بزارين بعد از عيد. ستاره گفت: مامان چي مي گي مگه مي شه خونه دي ماه خالي مي شه؟ بعد حساب كن دي بهمن اسفند سه ماه اسيري بايد بكشيم. مادر گفت: خوب چه اسيري داره تو خونه خودت و بابك هم خونه خودش ؟ اسيري نداره كه. ستاره گفت: من نمي دونم مامان من حرفي ندارم. ولي فكر نكنم اين زنه قبول كنه . مادر گفت: خوب زنگ مي زنم. بعد گوشي رو برداشت  ستاره گفت مامان ول كن اين وقت شب. مادر گفت: شايد بيدار باشه. بعد شماره رو گرفت. خانم فراصتي با صداي خواب آلودي گفت: بله؟ مادر گفت: ببخشيد خواب بودين!؟ خانم فراصتي گفت: تازه داشتم مي خوابيدم. مادر گفت: پس ببخشيد. خانم فراصتي گفت: نه بگو حالا كه زنگ زدي؟ حرفت رو بزن حاج خانم. مادر گفت: من فكر كنم بچه ها بعد از عيد مراسمشون رو بگيرن بهتره. خانم فراصتي گفت: خانم شما چي مي گين اگر مي خواستين اينطوري ادا در بيارين خوب مي گفتين ما ديرتر خونه اجاره مي كرديم. مادر گفت: نه حاج خانم ادا نيست آخه سالنا پره . خانم فراصتي گفت: خوب من كه براشون نوبت گرفتم . مادر گفت: آخه اون موقع عروسي دخترعموشه . خانم فراصتي گفت: خوب باشه؟ مادر ادامه داد: همه فاميل مي رن اونجا. خانم فراصتي گفت: خانم خوب برن ما سالنمون رو مي گيريم هر كي اومد خوش اومد. بعد ادامه داد. ما خونه اجاره كرديم . بعدشم پسر من نمي تونه ديگه اينطوري سرگردون بمونه. مادر گفت: چه سرگردوني؟ خانم فراصتي گفت: خانم دست شما درد نكنه . شما چرا اينطوري مي كنين بزارين اين دو تا جوون برن سر زندگيشون. چرا براي اين دو تا جوون انقدر دردسر درست مي كنين. مادر گفت: اي بابا من مي خوام دردسر درست كنم؟؟؟ باشه هر چي شما بگين حاج خانم . خانم فراصتي گفت: ديگه خانم نمي شه كاري كرد. بزارين اين دو تا زودتر برن سر زندگيشون. عوضش ماه عسلشون مي افته عيد مي رن دو تايي خوش مي گذرن. مادر گفت: چي بگم والا پس همون بيست و پنجم. خانم فراصتي گفت: خوب آره ديگه خانم چاره ديگه اي هست؟؟؟ مادر گفت: باشه ببخشيد مزاحمتون شدم. خانم فراصتي گفت: خواب و از چشم من گرفتي خانم. مادر دوباره عذرخواهي كرد و بعد خداحافظي كرد. ستاره گفت: چي مي گفت؟ مادر گفت: هيچي مرغ يه پا داره مادر. البته گفت: عوضش شما ماه عسلتون مي افته عيد. ستاره گفت: ماه عسل بخوره تو سرشون. بعد گفت: مامان جان تو نگاه كن وقتي همه برن عروسي ليلا كي مي مونه كه بياد سالن پس از الان بدون كه سالن خالي خواهد بود.  
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۲۵۴ در تاریخ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      ،

      شاهین بهروزی(غم)

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1