سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 آبان 1403
    5 جمادى الأولى 1446
    • ولادت حضرت زينب سلام‌الله عليها، 5 هـ ق، روز پرستار و بهورز
    Wednesday 6 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۱۶ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان کوتاه « غبــار بنفش »
      ارسال شده توسط

      فرشید بلنده

      در تاریخ : يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۰۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۵۸ | نظرات : ۸

      غبار بنفش
       از لحظه ای که فهمیده بود قراره رئیس جمهور به اهواز (خوزستان) بیاد ، خیلی خوشحال شده بود . توی دلش یه احساس خوبی داشت . از اینکه بالاخره اونی که خودش بهش رأی داده و انتخاب شده رو می تونس از نزدیک ببینه . میگفتن این روحانی با بقیه روحانیا فرق می کنه . با اینکه خودش اصالتاً شمالی بود ولی از اینکه می دید اولین سفر استانی رئیس جمهور به خوزستانه خوشحال بود .  با چند نفر از همکارای قدیمش قرار گذاشته بودن که فردا برای استقبال به فرودگاه برن .
       اون روز هم مثه همیشه ساعت 5 بامداد بیدار شده و اولین کارش اصلاح ریش بود . توی آینه گذشته خودشو مرور میکرد ؛ با اینکه از بازنشسته شدنش فقط چند سال میگذشت ولی توی این پنجاه سال گذشته ؛ هیچوقت با سیاست میونه ای نداشت ؛ مگر اینکه با انداختن رأی توی صندوق . کاملاً بیاد داشت ؛ اولین باری رو که رأی داده و بعدش چه قشقرقی توی خونه راه انداخته بود . آخه خونوادش اونو مجبور به این کار کرده بودن . . . اولین رأی اون با جواب « آری » . . . خودش همیشه می گفت : ما که سواد درست و حسابی نداریم ، از کجا بدونیم کی خوبه کی بد ؟ بذار اونایی که تحصیلات دارن و چیزی از سیاست حالیشونه ، خودشون تصمیم بگیرن ! ما که روستایی هستیم و کشاورز ؛ درسته دوره ارباب و رعیت گذشته ولی واسه ما هیچ فرقی نمی کنه . . . اون تاجری که میاد محصولو از ما میخره که عوض نمیشه . اونا چه میدونن خونوادم توی شالیزار ، چقد زحمت میکشن. . . از کله سحر تا بوق سگ ، جون می کنی و آخرش سه زار و ده شاهی میندازن کف دستت  و. . .  اینه زندگی ما . . . همیشه هشتمون گرو نه مونه .
      هوا هنوز تاریک بود ولی می شد بوی گرد و غبارِ توی هوا رو به راحتی احساس کرد . سرگُرد ؛ همیشه عادت داشت ، قبل از بیرون رفتن ، از توی کمد چند تایی ماسک تنفسی ، همراه خودش بیاره . آخه پزشک معالجش بهش گفته بود : همین که هر روز توی این هوا داری نفس میکشی و زنده ای باعث تعجب منه . . . واسه چی توی خوزستان موندی ؟ سی و چند ساله که توی خوزستان زندگی میکنی . اینجا که دیگه جنگ نیس که بخوای بازم ازخودگذشتگی کنی و شیمیایی بشی . . . این کشور به قهرمانای زنده هم احتیاج داره .
       از خونه سرگرد تا فرودگاه فاصله زیادی بود و اون می خواست هرچه سریعتر به اونجا برسه . متوجه یه تاکسی شد که داره براش نور بالا می زنه . . .
       دربست ؟ می شه منو تا فرودگاه برسونید ؟
      -  بسلامتی این وقت صبح جایی تشریف می بُردین جناب سرهنگ ؟
      -  سلام اردشیرخان ، شمایید ؟ ببخشید نشناختم . قراره مهمون واسمون بیاد . ( در حال سوار شدن )
      -  این موقع ؟ مسافرتون از خارجه ؟ نکنه بسلامتی آقا پسرتون برگشته . . . راسی درسش تموم شد ؟
      -  مهران رو میگی ؟ اون که یه سال پیش درسش تموم شد ؛ منتظر مونده تا درس خواهرشم تموم بشه و باهم برگردن .
      -  الان که تو خیابون شما رو دیدم ، یاد 7 –8 سال پیش افتادم که تازه تاکسی رو خریده بودم . یادتونه جناب سرهنگ ؟ بیشتر وقتا شما رو تا جلوی در پادگان می رسوندم ؛ دیگه سربازا ، من و تاکسی مو ، از چند فرسخی میشناختن . . .
       البته من با سرگردی بازنشست شدم ؛ ( درحالی که به شدت سرفه می کرد ) .
      -  واسه ما جناب سرهنگی . . . خداییش تیمساری هم بهتون میاد .
      - میگم اردشیر خان ؛ شما توی این گرد و خاک چطور می تونی جلوتو ببینی ؟
      - حقیقتش ؛ اون طور که باید نمیشه اسمشو گذاشت دیدن ؛ می دونی چیه جناب سرهنگ ؟ دیگه عادت کردیم ؛ اگه یه روز گرد و خاک تو حُلقوممون نره ، روزمون روز نمیشه ؛ انگار یه چیزیمون کمه . تا زمانی که کسی نیاد و از نزدیک این وضعیتو نبینه باورش نمیشه . . . اون وقت یه نفرم پا میشه میگه : مردم خوزستان باید از خداشون باشه که خاک کربلا روی سرشون می باره . . . بچگی مون که زیر توپ و خمپاره و موشک گذشت ؛ پشت کنکور مسخره جوونی مون رفت و موهامون سفید شد . . . اینم از الآنمون . . . چی فکر می کردیم و چی شدیم . . .
       هوا دیگه روشن شده بود و میشد جمعیتی رو که برای استقبال اومده بودن دید . مردم می گفتن بخاطر گرد و غبار پرواز رئیس جمهور چند ساعت تأخیر داشته . سرگرد توی این فرصت به دوستاش تماس گرفت ولی هرکدومشون یه بهونه ای واسه نیومدن پیش کشیدن .
       توی اون شلوغی همه جور آدمی به چشم می خورد ؛ بعضی از مردم با لباسای محلی ( لری ،بختیاری و عربی ) و بعضیاشون سوار بر اسب و شتر ، عده ای دوربین به دست ، عده ای گل و به دست ؛ عده ای کیک و ساندیس پخش می کردن و چند تایی هم به صورت سیار فلافل می فروختن ، عده ای هم که بچه محصل و دبستانی همراه با ناظم و معلماشون . . . . در این میون ، فردی به چشم می خورد که کیف مشکی بزرگی  به کتف و گردنش آویزون و روی اون نوشته بود : « نامه‌ نويسی» . . .  تعدادی کاغذ و یه کتاب بعنوان زیردستی . . . با اینکه سرش خیلی شلوغ بود ولی بلند بلند میگفت : روحانی اومد . . . آقا ، خانم ، نامه يادتون نره . . . هر نامه فقط 500 تومن . . .
      بالاخره بعد از گذشت چند ساعت ، هواپیما به زمین نشست و مردم دسته دسته به دنبال خودروی حامل رئیس جمهور به مقصد  مصلای نماز جمعه به راه افتادند . فاصله ای در حدود 4 کیلومتر . اونجا هم جای سوزن انداختن نبود . به هر زحمتي که بود خودشو به نزدیکی محل سخنرانی (تریبون ) رسوند . چند نفر دیگه به غیر از رئیس جمهور اون بالا  بودن ؛ که بعضیاشون به چشم سرگرد آشنا میومد . همه چیز خوب بود تا زمانی که به مسأله کارون رسید . می خواست فریاد بزنه و بگه دست از سر کارون بردارید ولی سرفه های شدیدش شروع شدن . مردم سرگرد رو به زحمت تا اولین ماشین اورژانس رسوندند . بعد از گذشت دقایقی که حالش بهتر شد و به آرومی از نمازجمعه دور شد .
       درحالی که به راه خودش ادامه میداد ؛ خودشو کنار رود کارون دید . . . به محلی که از اون خیلی خاطره داشت . نخستین شبی که به اهواز فرستاده شده بود و جایی برای موندن نداشت ، شبی که از همسرش درخواست ازدواج کرد و به اون قول داد تا ابد در کنارش می مونه ، شبی که تا صبح در کنار نوازنده های دوره گرد ، عروسیشو جشن گرفت ، شبی که برای پسرش جشن ختنه سورون گرفته بود و . . .  با همه وجود این آب رو می پرستید .
       نمی تونست به این موضوع فکر کنه که قراره حتی یک قطره از رود کارون کم بشه . فهمیده بود که شاخه ای از سرچشمه رود « دز » به سمت قم برده شده و عظمت این رود ( دز ) و سد اون ، روز به روز در حال تخریب بیشتره . سرگرد با خودش می گفت که رئیس جمهور جدید باید به این مسئله رسیدگی کنه . ولی اون که گوشش به حرف من بدهکار نیست . . . وقتی استاندار اصفهان به شعور و بلوغ اهالی خوزستان توهین کرد چرا کسی جواب نداد ؟ به انگشت اشاره خودش نگاه می کرد و روزی را به خاطر می آورد که با رضایت خودش به روحانی رأی داده . خودشو مقصر می دونست و می گفت : یعنی آینده کارون هم مثه دریاچه ارومیه رقم میخوره ؟ یعنی باید بمونم و ببینم که یه روزی مردم در حال قدم زدن وسط رودخونه خشک شده کارونند ؟
           غروب کم کم از راه می رسید و هوا لحظه به لحظه سردتر میشد . سرگرد در حالی که با کلافه گی در حال قدم زدن کنار کارون بود ؛ به نقطه ای خیره شد . نفس عمیقی کشید و به سمت آب رفت . هرچی جلوتر میرفت ، قدم برداشتن توی گل و لای کارون براش سخت تر میشد تا جایی که جزئی از آب شد . زوج جوانی که در حال برگزاری مراسم مذهبی خودشون ؛ در اون نزدیکی بودند از دور متوجه سرگرد شدند ؛ شتاب زده خودشونو برای نجات دادن رسوندند . به زحمت اونو از آب بیرون کشیده ولی کار از کار گذشته بود و ضربات مشت بر روی سینه اون دیگه فایده ای نداشت . انگار که روح سرگرد به خلیج پارس رفته بود . .
           تنها یادگاری که از سرگرد دیده میشد ؛ این بود که روی خاک نوشته بود اگه قراره رود کارون نباشه . . . بهتره منم نباشم .     
       
                                                                                                                        فرشید بلنده
                                                                                                                      دی ماه 1392

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۱۲۴ در تاریخ يکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2