چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت هشتم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲ ۰۸:۱۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۵۸ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت هشتم
ستاره رفت تو اتاقش وسايل و كيفش رو گذاشت و رفت داخل آبدارخونه و تو كشوها دنبال كبريت گشت كبريت رو پيدا كرد و روي ميز آبدارخونه گذاشت و كتري رو پر از آب كرد و همچنان تو فكر اومدن خانم لطيفي بود و منتظر شد تا آب جوش بياد بعدش قوري رو از تو كابينت برداشت و دنبال چايي خشك گشت . آقاي سمتي خيلي با سليقه همه چيز رو مرتب كرده بود و تمام وسايل شسته و تميز داخل كابينت بود و يه قوطي چاي خشك هم داخل كابينت بود كه ستاره برداشت و چايي دم كرد. بعد رفت به اتاقش و منتظر دم كشيدن چايي شد. بعد از نيم ساعت به آبدارخونه برگشت و دنبال سيني گشت. اين ور و اون ور رو نگاه كرد داخل كابينتا رو گشت اما بعد اون رو بالاي يخچال پيدا كرد. بعدش يه فنجون نعلبكي رو برداشت يه چايي ريخت و به اتاق مدير برد. مدير كه سرش به كارش بود سرش رو بالا آورد و گفت: خانم شما چرا ؟ بعد جلوي پاي ستاره بلند شد. ستاره با خنده گفت: تا زماني كه آبدارچي جديد بياد من براتون چايي مي يارم. مدير گفت: نه خانم نفرمائيد . بعد گفت به هر حال ممنون و از روي صندلي بلند شد و گفت: امروز جلسه داريم لطف كن به آقاي خان بابا بگو استثنائا بياد بالا فعلا به جاي آقاي سمتي باشه تا بعد ببينيم چكار مي تونيم بكنيم. ستاره گفت: چشم اطاعت. آقاي خان بابا يكي از كارگراي قسمت بسته بندي روزنامه بود اون يه پسر جوون و نجيب و كم رو بود . ستاره رفت پشت دفتر و گفت: آقاي خان بابا لطف كن دست از كار بكش مدير كارت داره؟ آقاي خان بابا كه مشغول بسته بندي روزنامه بود و گفت: كي خانم؟ من ؟ چشم الان مي يام. بعد رفت پيش مدير به اتاق مدير كه رسيد سلام كرد و گفت: امري باشه آقا؟ آقاي طارمي گفت: مي خوايم زحمت بهت بديم جوون. آقاي خان بابا گفت: خواهش مي كنم قربان ؟ خان بابا دستكشاي پلاستيكي سياه رنگي رو كه تو دستش بود در آورد و گفت: چه كاري از دستم بر مي ياد بفرمائيد تا براتون انجام بدم. مدير گفت: گفتم امروز بعداظهر جلسه است شما بمونيد تو آبدارخونه سرويس بديد. آقاي خان بابا سرش رو پايين انداخت و گفت: چشم هر چي شما بفرمائيد. آقاي طارمي گفت: ممنون. (آقاي طارمي از برخورد آقاي خان بابا خيلي خوشش اومد و سر تا پاي آقاي خان بابا رو ورانداز كرد). نيم ساعت از اومدنش گذشته بود كه با سيني چايي وارد شد. فنجون چايي رو روي ميز آقاي طارمي كنار دستش گذاشت و گفت: امر ديگه باشه قربان. آقاي طارمي نگاهي كرد و گفت: ممنون تو زحمت افتادين. خان بابا سرش رو پايين آورد و گفت: با اجازه. بعد رفت دم در اتاق ستاره. در اتاق ستاره بسته بود اون مشغول كار بود صداي در رو كه شنيد گفت: بله؟ آقاي خان بابا گفت: چاي براتون آوردم اجازه است داخل بشم. ستاره گفت: آره بيا تو . آقاي خان بابا چايي رو گذاشت كنار دست ستاره و خواست بره بيرون كه. ستاره گفت: چند سال داري؟ آقاي خان بابا گفت: بيست و پنج سالمه خانم. ستاره گفت: آفرين نسبت به سن و سالت بزرگتر نشون مي دي البته نه قيافتن، رفتارت رو مي گم . آفرين به تو كه انقدر رفتار مودبي داري. آقاي خان بابا صورتش گل انداخت و در حالي كه بيرون مي رفت گفت: خانم شما لطف دارين. ستاره آقاي خان بابا رو وراندازي كرد و گفت: در رو لطفا نبند. خان بابا كه داشت در رو مي بست . دوباره در رو باز كرد و گفت: چشم خانم ببخشيد.
ساعت نزديكاي ساعت چهار بعدازظهر بود كه ستاره آماده رفتن شده بود كه يه لحظه يادش اومد آقاي طارمي بهش گفته جلسه بمون. كيفش رو گوشه ميز انداخت و بلند گفت: آقا خان بابا اتاق رئيس رو تميز كن امروز جلسه داريم.. آقاي خان بابا از آبدارخونه داد زد : تميز كردم خانم خيالتون راحت باشه چاي تازه هم دم كردم. ستاره آهسته گفت: اِه آفرين به تو.
ساعت نزديك پنج بود كه چند نفر به ديدن آقاي طارمي اومدند. يكي يكي افراد داخل جلسه اومدند. ستاره كمي مضطرب بود آخه تنها خانم داخل جلسه ستاره بود. ستاره آيينه رو از داخل كيفش بيرون آورد و خودش رو وراندازي كرد و بعد گفت: اي خدا من چطور مي تونم كنار اون همه مرد بشينم . ده دقيقه نگذشته بود كه صداي قهقهه از داخل اتاق مدير به گوش رسيد. همه مشغول حرف زدن بودن كه ستاره به اونها ملحق شد. ستاره با خودش گفت: خدايا خودت كمكم كن. بعد بالاي مغنه اش رو صاف كرد و گفت: سلام خوش اومدين. مردا همه بلند شدن . ستاره كه حسابي سرخ شده بود گفت: خواهش مي كنم بفرمائيد شرمنده عذر مي خوام كمي كار داشتم ببخشيد منتظر شدين. بعد ستاره روي يه صندلي كنار دست مدير نشست. آقاي طارمي جلسه را با نام خدا شروع كرد و بعد گفت: دوستان خيلي خوش اومدين امروز در واقع هم جلسه است هم مراسم معارفه خانم موهبي. ستاره خيره به مدير نگاه مي كرد . آقاي طارمي ادامه داد ايشون يكي از خانم هاي محترم دفتر هستن كه كارشون رو به نحو احسن انجام مي دن و از امروز قراره به ايشون زحمت بديم و كار ايشون رو يه كم زياد كنيم. ستاره آهسته گفت: خواهش مي كنم در خدمتم. آقاي طارمي گفت: البته ايشون به سلامتي جديداً متاهل شدن و من قول مي دم كه زياد مزاحمشون نشيم و وقتشون رو نگيريم و سعي كنيم از اين به بعد جلسات رو صبح برگزار كنيم. يكي از آقايون گفت: به هر حال آقاي طارمي اگر به كسي مسئوليت مي دين بايد ازش بازده كاري بخواين. آقاي طارمي ادامه داد: خوب البته. اما به هر حال من سعي مي كنم كه خودم به كارها رسيدگي كنم تا خانم موهبي به كارها بيشتر وارد شوند. جلسه تا ساعت شش ادامه د اشت و در آخر نتيجه جلسه اين شد كه در تمام جلسات خانم موهبي وظيفه نت برداري و تهيه صورتجلسه را به عهده بگيرند. اگر چه كار ستاره قدري بيشتر شده بود اما ستاره خوشحال بود كه حضورش كمي پر رنگ تر شده و بسيار راضي بود و گفت: آقاي طارمي بنده سعي مي كنم به نحو احسن كار رو انجام بدم و كوتاهي نكنم. آقاي طارمي نگاهي به ستاره انداخت و گفت: بله خانم حتماً همينطوره كه شما مي فرمائين. جلسه با ذكر صلوات به پايان رسيد و همه همكارا بعد از خداحافظي اونجا رو ترك كردن. ستاره هم خداحافظي كرد و رفت به اتاقش تا كيفش رو برداره كه بره . آقاي طارمي داد زد : آقاي خان بابا امروز گل كاشتي آفرين به تو احسن به تو بعد داخل اتاق ستاره شد و گفت: خانم موهبي نگران نباش من سعي مي كنم كه از اين به بعد جلسات رو ظهر بگذارم تا شما هم از خونه و زندگي نيوفتين. ستاره كه مشغول مرتب كردن كيفش بود از جاش بلند شد و گفت: ممنون شما هميشه به بنده محبت داشتين. آقاي طارمي گفت: نه خواهش مي كنم بعد آهسته گفت: چي شد خانم لطيفي مي ياد يا نه؟ ستاره گفت: من به ايشون اطلاع دادم قرار بود بياد اما تا الان كه پيداش نشده بعد ادامه داد نمي دونم شايد اتفاقي افتاده كه نيومده. آقاي طارمي ادامه داد خانم نظرتون راجع به آقاي خان بابا چيه؟ ستاره گفت: چطور ؟ آقاي طارمي گفت: منظورم اينه كه پسر خوب و مودبيه حيفه كه قسمت بسته بندي باشه. ستاره گفت: يعني آبدارچي بشه؟ آقاي طارمي گفت: نمي دونم شما چي فكر مي كنين ؟ به نظر شما بهتر نيست ؟ ستاره گفت: بزارين خانم لطيفي بياد شما اين پيشنهاد رو به خانم لطيفي بدين اگر قبول نكرد ؟ آقاي طارمي گفت: خوب پس تا اون موقع به آقاي خان بابا چيزي نگيد. آقاي طارمي خداحافظي كرد و رفت؟ و ستاره هم كيفش رو جمع كرد و رفت بعدش رفت آبدارخونه و گفت: آقا خان بابا نونت تو روغنه؟ آقاي خان بابا گفت: چطور خانم؟ ستار گفت: سعي كن خودت رو نشون بدي كارت رو درست انجام بدي شايد از قسمت بسته بندي ورت داره بياردت اينجا. آقاي خان بابا سرش رو بلند كرد و با مهربوني به ستاره گفت: خانم راضيم به رضاي خدا هر چي اون بالايي بخواد. ستاره خنديد و گفت: مطمئن باش خدا برات بد نمي خواد. بعد خداحافظي كرد. آقاي خان بابا كه لبخند رضايت بر لبش نشسته بود گفت: ممنون خانم شما خيلي مهربون هستين. ستاره خنديد و گفت: پس فعلا خداحافظ.
ستاره وقتي رسيد خونه مادر مشغول دوخت و دوز بود . ستاره گفت: تموم نشد اين جاهاز درست كردنت مامان؟ مادر گفت: واي ستاره اگه بدوني چه سرويس تخت و كمدي امروز برات ديدم بايد بري با بابك ببيني. ستاره گفت: بابك كيلو چنده؟ مادر گفت: اي واي مادر ناسلامي شوهرت مي خواد بشه. ستاره گفت: خوب حالا شوهر، اون يه اوسكوله از صبح تا به حال به من زنگ نزده معلوم نيست كجا داره قبرش رو مي كنه؟ مادر گفت: ستاره اين چه حرفيه اول زندگيته بعد ادامه داد؟ تو هنوز زندگيت رو شروع نكردي اين حرفها رو مي زني ؟ ستاره گفت: بخدا مامان اندازه ارزن هم براش دلم تنگ نشده. مادر دوخت و دوز رو كنار گذاشت و گفت: به جاي اين حرفا بيا با من بريم تو آشپزخونه يه كم آشپزي ياد بگير بيچاره چي بلدي فردا واسه شوهرت بپذي؟ ستاره گفت كوفت بخوره هر چي مي خواد كوفت كنه خودش درست كنه بده مادرش براش درست كنه؟ مادر در حاليكه تو آشپزخونه مي رفت گفت: آره به همين خيال باش. ستاره بدون اينكه به حرف مادر اهميت بده رفت داخل اتاقش.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۹۲۴ در تاریخ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲ ۰۸:۱۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید