چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت ششم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲ ۰۹:۴۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۰ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل چهارم (ازدواج) قسمت ششم
صبح ستاره به اين اميد كه خانم لطيفي رو در دفتر ببينه و خبر آبدارچي شدنش رو بهش بده با خوشحالي به دفتر اومد .وقتي وارد دفتر شد انتظار داشت كه خانم لطيفي رو منتظر ببينه اما بعد گفت: اي واي من كه بهش نگفتم بياد فقط به زنه گفتم اگر اومد تماس بگيره. بعد رفت داخل اتاقش و گوشي تلفن رو برداشت. تلفن بوق آزاد مي زد و هيچ كي گوشثي رو بر نمي داشت. به ساعت نگاه كرد بعد گفت : اي واي الان خوابن . بعد رفت آبدارخونه. آقا سمتي اونجا بود. ستاره يه استكان چايي ريخت و گفت: آقا سمتي شنيدم مي خواي بري. آقاي سمتي گفت: آره خانم چه كنم اين پسره ما رو گرفتار كرده مادر بچه ها طاقت نداره پسر رو تنها بفرسته شهرستون. ستاره كه يه قند بزرگ از تو قندون برداشته بود و داشت به سختي مي شكست قند رو با دندونش نصف كرد و نصف اون رو داخل قندون انداخت و گفت: اي بابا مگه بچه است بعد نشست رو صندلي آبدارخونه و گفت: حالا سربازيش كدوم شهرستان افتاده . آقاي سمتي گفت: بيرجند خانم بيرجند. ستاره گفت: خودت كجايي هستي آقا سمتي. آقاي سمتي گفت: من خودم مال خومينم خانم. ستاره گفت: به هر حال ما كه ناراحت هستيم تو داري مي ري اما جات كي مي ياد. آقاي سمتي گفت: والا هه نمي د انم خانم. من چي بگم. هر كي قسمتش باشه. ستاره گفت: خانم لطيفي مي ياد. آقاي سمتي با تعجب گفت: كي خانم؟ ستاره با خنده گفت: آقا سمتي گفتم كه خانم لطيفي قراره آبدارچي بشه. آقا سمتي كه داشت ميز آبدارخونه رو دستمال مي كشيد. با تعجب گفت: چي مي گي خانم؟ جدي مي گي؟ ستاره استكان چاييش رو بلند كرد تا آقاي سمتي ميز رو تميز كنه. بعد گفت: آقاي مدير اين شرط كرده بعد در حاليكه آخرين جرئه استكان چاييش رو سر مي كشيد اون رو زير شير آب ظرفشويي شست و گفت : گفته به اين شرط بياد. آقاي سمتي صندلي هاي آبدارخونه رو كنار كشيد و مشغول جارو كردن زير ميز شد و گفت: بدت نياد خانما اما حقشه . ستاره گفت: نمي دونم خلايق هر چي لايق ديگه. بعد در حاليكه از آبدارخونه بيرون مي رفت گفت: به قول آقاي مدير هر كسي با رفتارش سرنوشتش رو مي سازه . آقا سمتي گفت: راست گفته خانم راست گفته. ستاره خنديد و رفت اتاقش اون تو اتاقش تا ظهر چندين بار با منزل خانم لطيفي تماس گرفت اما هيچ كس گوشي رو برنمي داشت. نزديكاي ظهر بود كه آقا سمتي با استكان چاي در دست وارد اتاق ستاره شد و گفت: خانم اگر هر بدي از ما ديدين ببخشين حلالم كنين. ستاره با مهربوني گفت: اي واي نگو آقا سمتي اين چه حرفيه تو خيلي خوب بودي حيفه كه داري مي ري. ستاره از روي صندلي بلند شد و گفت: بخدا حيفه كه آبدارچي بشه حيف تو نبود كارت رو مي خواي بدي به اون عتيقه. آقا سمتي كه داشت از اتاق مي رفت بيرون گفت: بخدا دوس نداشتم برم پسره ما رو گرفتار كرد ديگه. ستاره گفت: انشاا... موفق باشي . آقا سمتي كم كم آماده مي شد كه وسايلاش رو جمع كنه كه مدير از راه رسيد و گفت: چي شد آبدارچي جديد اومد يا ما اين آقا سمتي نازنين رو قلع و غم كنيم نزاريم بره. ستاره از اتاق اومد بيرون و گفت: سلام والا هر چي تماس مي گيرم هيچ كي بر نمي داره. آقاي طارمي گفت: ولش كن پس بايد فكر يه نفر ديگه باشيم بعد در حاليكه به اتاقش مي رفت گفت: خانم موهبي بعيد مي دونم بياد . ستاره رفت داخل اتاق مدير و گفت: من ليست روزنامه ها رو كه براتون فرستادن اينجا نوشتم بعد ادامه داد شايد بياد من حالا تا بعدازظهر به ايشون زنگ مي زنم ببينم شايد موفق بشم تماس بگيرم. آقاي مدير گفت باشه خانم اما تا يادم نرفته بهتون بگم كه از اين به بعد تا ساعت 4 دفتر باشين بعدش برين منزل ساعت كاري شما از هشت صبح تا 4 بعداظهره ديگه لازم نيست تا هفت شب بمونين دفتر. ستاره گفت : چه خوب ممنون اينطوري به كاراي عقب موندمم مي رسم . آقاي طارمي گفت: خانم ناهار من رو بگين بيارن در رو هم ببندين. ستاره گفت: چشم رئيس اطاعات مي شه. بعد در اتاق رئيس رو بست و داد زد آقا سمتي ناهار رئيس رو ببر اتاق. آقاي سمتي از تو آبدارخونه گفت: دارم مي يارم خانم .
ستاره رفت تو اتاقش نشست روي صندلي و با خودش گفت: من بايد حتما اين لطيفي رو بكشونمش اينجا وقتي بياد اينجا ببين كه مي خواد آبدارچي بشه همين كنف شدنش برام بسه. بعد گوشي رو برداشت و منتظر جواب شد. گوشي بوق اشغال مي زد. ستاره گوشي رو گذاشت و با خودش گفت: خوب پس بالاخره يكي خونه است. بعد از ده دقيقه دوباره زنگ زد گوشي بوق آزاد مي زد. بعد از چند بار بوق آزاد ستاره داشت گوشي رو ميزاشت كه خانم لطيفي گفت: بله؟ ستاره گفت: خودت هستي خانم لطيفي؟ خانم لطيفي گفت: بله فرمايش شناختم شما رو، شما خانم موهبي هستين ؟ ستاره گفت: بله ببخشيد مزاحمت شدم؟ خانم لطيفي گفت: تو مزاحم هميشگي زندگي من بودي و هستي حالا چي مي خواي از جون من كارم رو كه ازم گرفتي ديگه چه مرگته؟ ستاره گفت: اي بابا خودت كاري كردي كه از دفتر بيرونت كردن دزدي كردي ديگه مگه من گفتم دزدي كن. بعد قبل از اينكه خانم لطيفي حرفي بزنه ستاره ادامه داد؟ به هر حال هر چي بود تموم شد آقاي طارمي مي خواد كه برگردي سر كار؟ خانم لطيفي يه هو گفت: عمرا مگر خوابش رو ببينه. ستاره گفت: يعني كار پيدا كردي؟ خانم لطيفي گفت: نه كو كار تو اين بازار كساد بي كاري؟ اما كلاهمم بيفته اونجا بر نمي گردم. ستاره گفت: خوب چرا؟ وقتي كار پيدا نكردي چه اصراري داري كه نياي؟ خانم لطيفي گفت: نه نمي يام لطفا مزاحم نشو و خواست گوشي رو قطع كنه كه ستاره گفت: اما سمتت عوض شده خبر داري؟ خانم لطيفي گفت: جدي مي گي؟ ستاره گفت: حالا خودت بيا مي فهمي؟خانم لطيفي من و مني كرد و گفت: حالا شايد يه سر اومدم آخه ظرف و ظروفام تو آبدارخونه جا مونده. ستاره خنديد و گفت: خوب بيا . بعد ادامه داد راستي آقا سمتيم داره از اينجا مي ره ها. خانم لطيفي گفت: جدي داره مي ره چرا؟ ستاره گفت: محض ارا بعد گوشي رو گذاشت. ستاره حالا مطمئن بود كه خانم لطيفي به شركت مي ياد و اصلا به مغزش خطور نمي كنه كه بخواد سمتش آبدارچي باشه. ستاره روي صندليش لم داد و گفت: دارم برات لطيفي دارم برات.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۸۷۶ در تاریخ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲ ۰۹:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید