چه غمگین است زندگی پیر مرد
هنوز مرگ را باور ندارد ومی خندد
قصه زندگیش را به زبان نمی آورد ولی گویا دلش در چشمش است.
چقدر ترک دارد دلش!!!
برای فرار از دوری عشقش گوشه دنیا را انتخاب کرده و روی یک تکه کارتون کوچک نشسته است،وبه رهگذران میگوید:
وزنتان را بگیرم!!
چه چیز را وزن میکند؟؟
وجدان آدمان را ؟یااحساسشان را؟؟
کدامشان سنگین است؟؟
مارهگذران بی اعتنا میگذریم!!
می گذریم از هر آنچه که در اطرافمان وجود دارد!!
سرمان به کار خودمان است!!
زود تصمیم میگیریم
زود قضاوت میکنیم
روزی از پیر مرد پرسیدم:چرا اینجا؟؟چرا در این حال؟؟
نگاهی کردوگفت:نشستن من روی این کارتون کوچک می ارزد به راه رفتن وندیدن!!
من مینشینم ونظاره گر ،گذر رهگذرانم!!
میبینم که باهرقدمشان چه چیز را رها میکنند!!
من اینجا نشسته ام وچیزی را وزن میکنم که رهگذران ،از آن گذر میکنند.
من محبت در چشم،غرور در کلام ،استحکام در قدم،هدف و بخشش را وزن میکنم!
چیزی که شماجوانان هنوز از روزگار نیاموخته اید!!
فقط بدانید بازی بزرگ زندگی را به شوخی نگیرید!!
راست می گفت
راست می گفت
شوخی کردن با زندگی،آگاهانه خودرا به چاه انداختن است!!