چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي (فصل سوم ) (استخدام در دفتر روزنامه)
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ ۲۲:۵۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۱ | نظرات : ۱
|
|
چند هفته اي در كار توي دفتر روزنامه مي گذشت و ستاره كمي روحيش بهتر شده بود و با مادرش هم كمي مهربون تر شده بود خلاصه بعد از يك ماه مدت كار كردن آزمايشي به پايان رسيد. ستاره دل تو دلش نبود. نگران بود كه آيا مدير اون رو قبول مي كنه يا نه؟ خيلي دلش شور مي زد. وارد دفتر كه شد مدير روي صندليش نشسته بود و روي يه برگ كاغذ چيزي مي نوشت وقتي ستاره وارد اتاق شد مدير روي صندلي جا به جا شد و گفت: خوب برسيم به خانم موهبي عزيز. بعد ادامه داد. ببين خانم موهبي شما زيادي دلسوزي براي كارگرا مي كنين. فقط عيب شما همينه. خانم منشي به من گفت كه شما دستكشاي نو رو دادين به كارگرا. اونا موظف هستن كه دستكشاشون رو تا آخر سال سالم نگه دارن اين يك. دوم اينكه كليد اتاق فقط دست شما بايد باشه چرا به آبدارچي دادين؟؟! ستاره منو مِني كرد و گفت بخدا من قصد بدي نداشتم فقط آبدارچي اون مي خواست منظورم اينه كه آقاي سمتي مي خواست اتاق شما رو تميز كنه من رفتم يه سر به كارگرا بزنم. مدير ادامه داد. ببين خانم من حرف كسي رو قبول نمي كنم آدم دهن بيني هم نيستم. اما راجع به برخوردهاي شما به من كلي حرف زدن. البته من از اولم گفتم بهتون. شما رو قبول دارم. الانم فقط صداتون كردم كه بهتون بگم آتو دست كسي ندين ناسلامتي شما نماينده من هستين پس مواظب رفتارتون باشين. بعدش خودكار آبي بيكي رو كه تو دستش بود روي ميز گذاشت و برگه اي رو كه امضا كرده بود داد دست ستاره و گفت ببين اين يه قرارداد بين من و شماست و شما موظفيد طبق اين قرار داد به مدت يكسال با ما همكاري كنيد و در صورت لزوم قرار داد تمديد خواهد شد. و بعد ادامه داد حقوق پايه شما رو هم زدم برين به كارتون برسيد و مواظب رفتارتون باشيد. بعد خودكار خودش رو از روي ميز برداشت و تو دستش چرخوند و گفت: من همه اينا رو لاي سبيل مي زارم اما از اين به بعد شما موظفيد كه وظيفه تون رو خوب انجام بديد وگرنه طبق قرار داد در ازاي هر بي انضباتي از حقوق شما كسر خواهد شد. بعد خودكار رو روي ميز گذاشت و با قيافه خيلي جدي به ستاره خيره شد. ستاره كه خوشحالي تو عمق نگاهش موج مي زد . گفت باشه چشم پس الان استخدام شدم. مدير گفت: به مدت يكسال. بعد گفت: تا يادم نرفته بهتون بگم كه چون شما اين يك ماه در نبود من دفتر رو خوب اداره كردين عليرغم چغليهايي كه از شما شده مبلغي رو به عنوان پاداش براتون در نظر گرفتم كه به منشي دادم كه بهتون بده. بعد دوباره خودكار رو برداشت و در دستش گرفت و يه چرخي با صندليش خورد و ازجاش بلند شد و گفت: حالا تشريف ببريد پشت دفتر روزنامه و به كارگرا گوش زد كنيد كه اموال دفتر رو حيف و ميل نكنن و بگيد كه پول دستكش ازحقوقشون كم خواهد شد. ستاره گفت: چشم پس اگر دستور بفرمائيد من مرخص مي شم. مدير گفت بريد به امان خدا
ستاره تو دلش احساس شادي مي كرد پيش خودش گفت چي فكر مي كردم چي شد. ستاره براي اينكه تو خونه نمونه و به قول معروف خونه نشين نشه حاضر بود كارگري كنه. اما خوب خدا سرنوشت خوبي انگار براش رقم زده بود . ستاره وقتي متوجه شد كه مدير كمي بخاطر رفتارش با كارگرا دلخور شده سعي كرد رفتارش رو با كارگرا عوض كنه براي همين رفت پشت دفتر روزنامه. اونجا كارگرا مشغول كار كردن بودن. وقتي ستاره رو ديدن دست از كار كشيدن. ستاره كمي با مغنه اش ور رفت و كمي بالا پايين كرد و بعدش سينه اش رو صاف كرد و با صداي بلند گفت : ببخشيد مزاحم شما شدم اما لازمه به چيزي رو به شما تذكر بدم. در واقع شما بايد اموال شركت رو مثل اموال منزل خودتون بدونيد و به نحو احسن از اونا مواظبت كنيد . يكي از كارگراي خانم كه سي ساله به نظر مي اومد گفت چي شده ستاره خانم ؟؟ ستاره بلافاصله گفت من موهبي هستم خانم لطفا من رو به فاميل صدا بزنين !! بعد ادامه داد بنابراين كساني كه اين هفته دستكش نو گرفتند بدونند كه پول دستكش از حقوقشون كم خواهد شد. هم همه اي در بين كارگرا پيچيد يكي از كارگراي خانم كه سني ازش گذشته بود و از لحجه اش معلوم بود كه لره گفت: اي بابا اين كه رسمش نيست؟؟ يكي ديگه از كارگرا كه پسر جووني بود گفت: خانم موهبي براي چي؟كار دفتره، ما چرا بايد پولش رو بديم. ستاره گفت: خانم و آقايان محترم شما موظف بوديد تا آخر سال دستكش رو سالم نگه داريد اين حرف بنده نيست حرف مدير شركته. به هر حال خود دانيد. خواستم بدونيد كه يه وقت از حقوقتون كم شد در جريان باشيد. بعد هم خيره به همه نگاه كرد طوري كه كارگرها ديگه جيك نزدند. بعدش رفت داخل دفتر نشست. خودش هم فكر نمي كرد انقد جَنَم مديريت داشته باشه. كارگرا همه ازش حساب مي بردن آقاي سمتي آبدارچي شركت هم خيلي به ستاره احترام مي گذاشت در واقع آقاي سمتي هم كه مرد خوش قلبي بود ستاره رو مثل دخترش دوست داشت. تنها كسي كه به ستاره بي احترامي مي كرد و مرتب زخم زبون مي زد خانم لطيفي منشي شركت بود . اما ستاره براي اينكه كارش رو از دست نده خيلي با آرامش برخورد مي كرد و سعي مي كرد كه جواب خانم لطيفي رو نده و در واقع لاي سيبيل بگذاره.
چندين ماه از قرارداد تازه ستاره با آقاي طارمي گذشته بود . انگار كه ستاره ساخته شده بود واسه مديريت. آقاي طارمي خيلي از كار ستاره راضي بود حتي از منشيش هم بيشتر بهش اطمينان داشت. در واقع اصلا از منشي خودش راضي نبود و چند بار دست كجي ازش ديده بود. اما از آنجا كه مدير مرد خوش قلبي بود راضي به اخراج منشيش نشد. اما بخاطر همين دست كجي زياد به اون بها نمي داد. توجه بيش از حد مدير به ستاره باعث شده بود كه منشي روز به روز آتش حسادتش به ستاره بيشتر شعله ور تر بشه . حسادت باعث شده بود كه هر روز بيشتر از روزهاي ديگه رفتارش رو نسبت به ستاره عوض كنه . صبح كه مي اومد پشت ميزش مي نشست و وقتي وارد اتاق مدير مي شد اصلا به ستاره سلام نمي كرد و فقط دستورهايي را كه مدير براي ستاره نوشته بود رو به اون مي داد بعدش هم در رو محكم مي بست. ستاره خيلي از دست منشي دلخور بود اما به روي خودش نمي آورد مخصوصا خيلي آروم برخورد مي كرد چون دلش نمي خواست كه كار به اون خوبي رو از دست بده و تنها دلخوشي اون تو اون شركت مدير خوش قلب، آقاي طارمي بود و خودش هم تعجب مي كرد كه چرا خدا اين مرد مهربون رو تو سرنوشت اون گذاشته . بعضي وقتها زخم زبونهاي منشي چشماش رو پر از اشك مي كرد اما بدون اينكه جواب خانم لطيفي رو بده آروم تو دفتر اشك مي ريخت در واقع منشي نمي دونست كه ستاره چه زبون آتشيني داره كه اگر باز كنه دودمانش رو به باد خواهد داد. شايد فكر مي كرد كه ستاره خيلي بي زبونه. خود ستاره هم از صبوري كه خدا بهش داده بود تعجب مي كرد. يكي دو ماه از كار در دفتر روزنامه مي گذشت . طوري شده بود كه ديگه ستاره كم كم به زخم زبونهاي منشي عادت كرده بود و ديگه ككشم نمي گزيد. انگار كه ديگه حرفهاي منشي رو نمي شنيد و همين آرامش بيش از حد ستاره باعث شده بود كه لج منشي بيشتر در بياد و بيشتر به ستاره كم محلي كنه.
از طرفي هم مدير آقاي طارمي به ستاره بسيار اطمينان داشت و كلي به اون احترام مي زاشت و وقتي وارد دفتر مي شد اول از همه سراغ ستاره رو مي گرفت و گاهي هم با ستاره تو دفتر اختلاط مي كرد اما اين مرد آنقدر متين و نجيب بود كه ستاره احساس مي كرد اون برادرشه. اما خانم لطيفي كه طاقت اين چيزها رو نداشت مرتبط زخم زبون مي زد و بهش حرفهاي صد تا يه غاز مي زد:
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۷۹۴ در تاریخ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ ۲۲:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید