سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 5 دی 1403
  • روز ملي ايمني در برابر زلزله
25 جمادى الثانية 1446
    Wednesday 25 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۵ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      فصلهاي يك زندگي (فصل دوم دوران بعد از تحصيل) قسمت سوم
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۳۰
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۱ | نظرات : ۱

      يك هفته از اين قضيه گذشته بود. ستاره همچنان منتظر زنگ تلفن بود هر كي زنگ مي زد خيلي سريع گوشي تلفن رو بر مي داشت. اما بعد نااميد مي شد خلاصه يك روز نزديك ظهر بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد و خانمي از پشت تلفن گفت خانم موهبي؟ ستاره گفت بله خودم هستم بفرمائيد. خانمه از پشت تلفن گفت من از طرف آقاي طارمي زنگ مي زنم لطفا فردا هشت صبح دفتر ايشون باشيد ستاره گفت ببخشيد آقاي كي فرموديد؟ خانمه گفت از دفتر روزنامه! ستاره دستپاچه شد و با خوشحالي گفت . بله بله ببخشيد به جا نياوردم بله حتماً چشم. خانم قربونتون برم بله چشم حتما بعدش خداحافظي كرد و رفت تو آشپزخونه و گفت مامان مژده بده مرد چاقه زنگ زد مادر گفت چي مرد چاقه ديگه كيه؟! ستاره دور مادرش چرخيد و گفت همون مدير دفتر روزنامه رو مي گم مادر گفت خوب الحمدالله خوب چي گفت ستاره گفت گفته فردا صبح بيام. مادر گفت باشه فردا با هم مي ريم
      فردا صبح ستاره و مادرش جلوي درب دفتر روزنامه بودن زنگ زدن و در باز شد و رفتن تو و نشستن منشي رو كرد به مادر ستاره و گفت خانم شما ديگه چرا زحمت افتادين شما برين ايشون تا بعدازظهر پيش ماست بعدش بر مي گرده. ستاره خيلي خوشحال بود. مادر گفت باشه خانم بعد رو كرد به ستاره گفت پس ستاره جون مواظب خودت باش بعد با حالت ناراحتي گفت: مادر من چطوري تو رو تنها بزارم
      ستاره كه برق شادي تو چشماش نشسته بود.گفت: برو مادر خيالت راحت باشه اگه دلت شور زد به دفتر زنگ بزن بعد رو كرد به منشي و بهش گفت : خانم ببخشيد مي شه خواهش كنم از تون شماره تلفن دفترتون رو برام رو كاغذ بنويسيد . منشي يه برگه از دفتر يادداشت كنار دستش كند و شماره تلفن رو نوشت و رو كرد به مادر ستاره و گفت: بيا خانم اين رو بگير شماره دفتر ماست هر وقت دلتنگ شدي زنگ بزن من گوشي رو بر مي دارم.
      ستاره هم دنباله حرف منشي رو گرفت و گفت آره مامان جان  اگه دوس داشتي زنگ بزن . مادر كاغذ يادداشت رو داخل زيپ كوچيك كيفش جا ساز كرد و  كلي از خانم منشي تشكر كرد و خداحافظي كرد و و رفت. بعد از رفتن مادر ، ستاره رو كرد به خانم منشي و گفت خوب الان بايد چكار كنم. منشي گفت بزاريد مدير بياد الان پيداش مي شه ستاره كه دل تو دلش نبود و روي صندلي بند نمي شد گفت خانم كاري داريد براتون انجام بدم منشي گفت: نه خانم كار شما اينجا نيست. بايد بريد پشت دفتر روزنامه ستاره گفت آره اونجا رو قبلا ديدم آخه اولش اشتباهي اونجا رفتيم. سر ستاره به حرف زدن گرم بود كه مدير داخل شد يه راست رفت تو دفترش و در رو بست بعد زنگ اعلام رو زد و به منشي گفت كه براش چاي ببرن. منشي به آبدارخونه زنگ زد و ده دقيقه بعد پيرمردي كه دفعه اول براي ستاره و مادرش چاي آورده بود از آبدارخونه بيرون اومد. و در حاليكه سيني چايي دستش بود به منشي گفت مهمون دارن منشي گفت نه يه دونه فقط براي خودشون ببر
      مدير در رو باز كرد و گفت خوب خانم موهبي پس شما چرا نمي ياين تو ستاره گفت منتظر دستور شما بودم. مدير گفت خوب بيا تو. بعدش از جاش بلند شد و يه تكه چوب شكسته  رو كه گوشه در بود با پاش حول داد جلوي درب اتاقش كه بسته نشه. بعد گفت بيايد تو بنشينيد. ستاره رفت داخل و روي صندلي نشست. مدير گفت ببين خانم ما اينجا احتياج به كارگر نداريم يه دونه داشتيم كه گرفتيم اما من چون ديدم شما براي كار كردن مصر هستي و به قول خودت به پولش زياد نياز نداري و خلاصه با مادرت اومدي به هر حال گفتم يه كاري برات دست و پا كنم. بعد ادامه داد ببين خانم من اينجا غير از خودم يه منشي دارم و يه پيرمرد باز نشسته راه آهن كه آبدارچي منه كه با شما مي شه چهار نفر. من از شما مي خوام كه خوب به حرف من گوش كنيد اول از همه يه سفته يك ميليون تومني بايد برام بياريد خوب اين از اين. بعدش چون شما سواد دارين من حيفم اومد كه شما رو بفرستم پشت دفتر روزنامه البته بهتون بگم غير از اينايي كه گفتم ما پشت دفتر روزنامه ، روزنامه هاي باطله داريم كه بايد بسته بندي بشه و ببريم بيرون كه پنج تا كارگر اونجا كار مي كنن خلاصه نخواستم اونجا بفرستمت. اما بايد گوش به زنگ باشي كليد اتاق من دست توست براي همينم سفته مي خوام چون به هر حال من كه شما رو نمي شناسم غير از اينا فتوكپي شناسنامه سه قطعه عكس براي داخل پرونده شما. بعد در حاليكه با خودكارش روي يك تكه كاغذ چيزهايي رو كه به ستاره مي گفت مي نوشت گفت خلاصه داشتم مي گفتم من در هفته دو روز مي يام دفتر روزنامه شما روزهايي كه من نيستم رو تو اتاقم مي شينيد. دقت مي كنيد كي مي ره كي مي ياد و در واقع هم بعنوان نماينده من در اينجا و هم  بعنوان سر كارگر هستيد يه وقتهايي كه خودم بودم پشت دفتر روزنامه مي ريد و به كار اونا نظارت مي كنيد به من مي گين كي كار مي كنه كي كار نمي كنه متوجه شدين. ستاره كه با دقت گوش مي داد به مدير نگاه كرد و گفت باشه اما خيلي كار سختيه نمي شه برم قسمت بسته بنديتون. مدير با تعجب به ستاره نگاه كرد و گفت خانم من دارم به شما بها مي دم اي بابا خوبي نيومده؟!!!
      ستاره گفت آخه كار بلد نيستم. مدير گفت ياد مي گيريد. كاري نداره كه منشيمم هست اونم كمكتون مي كنه پس يادتون نره سفته كپي شناسنامه عكس حتما فردا همراتون باشه. الان برين پشت دفتر روزنامه خودتون رو معرفي كنينن و بلافاصله گفت: يا نه بزار اينطوري بهتره بعد خانم منشي رو صدا زد و گفت يه لحظه برو به كارگرا بگو دست از كار بكشن همشون بيان اينجا بعدش منشي رفت و با كارگرا برگشت. مدير پشت ميزش جا به جا شد و گفت ببينيد از امروز خانم موهبي نماينده من تو اين دفتره هر چي كه مي خواهين من نبودم به خانم موهبي بگين. (آقاي مدير هر چند كمي بد اخلاق بود اما مرد خوش قلبي بود و ستاره هم اين رو فهميده بود)  خلاصه تا بعد از ظهر ستاره تو اتاق مدير مي پلكيد هيچ كاري نبود جز اينكه چند جا زنگ زد و سفارش روزنامه داد. بعد از پايان كار ستاره رفت خونه كليد انداخت در رو باز كرد مامانش طبق معمول هميشه مشغول كار بود كلي سبزي گرفته بود و يه روزنامه داخل حال پهن كرده بود و داشت تند تند سبزي پاك مي كرد چند تا بسته بزرگ سبزي كنار دستش بود ستاره تا سبزي ها رو ديد گفت: اي واي مامان تو هم چقدر سبزي گرفتي مي خواي چكار يه شهر رو مي خواي غذا بدي مگه. مادر همانطور كه مشغول پاك كردن سبزي بود گفت اي بابا تو به من چكار داري بچه جان پاك مي كنم سرخ مي كنم مي زارم تو فريزر بعد نيست كه احتياج مي شه بعد دستش رو پشت كمرش برد و آخ و اوخي كرد و گفت اي واي كمرم خوب ستاره جان چطور بود ؟ ستاره گفت چي چطور بود؟ مادر گفت اي بابا كارت ديگه خانم خانما. ستاره كه تازه متوجه حرف مادر شده بود گفت: هيچي كارمون در اومد . مادر گفت چي شده؟ ستاره گفت هيچي سفته مي خواد. مادر گفت سفته براي چي؟ ستاره گفت چه مي دونم ؟ مادر گفت نمي خواد بري بابا ولش كن  ستاره گفت نه مامان خيلي خوبه اون كه من و كارگر نكرده. مادر گفت پس چي؟؟ بعد ستاره همه ماجرا رو براي مادرش تعريف كرد. مادر قول داد كه به دايي ستاره رنگ بزنه و ته توي كار رو در بياره. ستاره كمي اميدوار شد چون دايي ستاره آدم خوبي بود هر طور شده براش سفته جور مي كرد. با اين اميد رفت داخل اتاقش و چون خيلي خسته بود از تو اتاق داد زد مامان موقع شام بيدارم كن. مادر گفت اي بابا تنبل خانم يعني انقد خسته شدي كه نمي خواي تو پاك كردن سبزي به من كمك كني. ستاره داد زد مي خواستي اين همه نگيري حالا خودت پاك كن بعد ادامه داد . بخدا خستم خسته. جون برام نمونده. مادر ستاره رفت آشپزخونه و دستاش رو شصت و گوشي تلفن رو برداشت و به برادرش زنگ زد دايي ستاره  قول داد كه  حسابي تحقيق كنه و بعد از دو روز دايي ستاره به مادر زنگ زد و گفت: كه از قرار معلوم اين دفتر خيلي ساله كه اونجاست و مدير خيلي باخدايي داره كه يه محيط سالم براي كارگرهاش فراهم كرده و خلاصه مادر رو متقاعد كرد و گفت سفته چيزي نيست من براش جور مي كنم. سه روز بعد ستاره همراه سفته و كپي شناسنامه و عكس به دفتر رفت. منشي با ديدن ستاره گفت: فكر كرديم شما پشيمون شدي كجا بودين . بعد گفت بفرمائيد مدير داخل دفترن.  ستاره در زد و مدير گفت : بيا تو. ستاره در رو باز كرد و سلام كرد. مدير گفت چه عجب خانم پيداتون شد. ستاره گفت ببخشيد شما گفتيد بدون سفته نيام رفته بودم دنبال سفته. مدير نگاهي كنجكاوانه به ستاره كرد و گفت: آفرين معلومه كه حرفهاي من رو مو به مو گوش مي كني بعد داد زد خانم منشي خانم موهبي از فردا ساعت هشت بايد اينجا باشن بعد رو كرد به ستاره و گفت : خوب خانم موهبي من دارم مي رم سفته و مدارك رو بده به خانم منشي و سعي كن كه كارت رو خوب انجام بدي من توضيحات رو به منشي دادم بعدش ادامه داد به اميد ديدار خانم موهبي. ستاره هنوز باورش نمي شد كه انقد راحت كار به اين خوبي پيدا كرده براي خودش شده بود يه پا مدير منشي مجبور بود تلفن ها رو به اين دختر تازه وارد وصل كنه و از اين بابت به ستاره خيلي حسوديش  مي شد آخه كليد اتاق رئيس دسته ستاره بود يه روز نيومده همه كاره شده بود ستاره بلند شد و در اتاق رو بست .منشي با خودش گفت:دختره يه روز اومده اتاق رئيس مي شينه چه چيزا خدا شانس بده زوركي خودش رو جا كرده تو دل مدير منشي كه اسمش خانم لطيفي بود حسابي به ستاره حسادت مي كرد و از اون روز بود كه سايه ستاره رو هم مي خواست با تير بزنه.

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۷۷۸ در تاریخ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1