جمعه ۲ آذر
فصل هاي يك زندگي - فصل دوم (دوران بعد از تحصيل)قسمت اول
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۲ ۱۲:۲۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۰ | نظرات : ۰
|
|
ستاره روز و شب رو بطالت مي گذروند بدون اينكه كاري كنه يا كلاسي بره يا براي كنكور بخونه آتل و باطل يه گوشه مي نشست و دائم هم با مادرش سر هر موضوعي دعوا مي كرد. يه روز تو ايوون نشسته بود و داشت آفتاب مي گرفت كه مادرش بهش گفت: ستاره جان همش نشستي اينجا غر مي زني آخه يه هنري چيزي هيچي بلد نيستي يه بافتني اي، خياطي اي ، گلدوزي اي هيچي هيچي يا چرا يه كلاس نمي ري اسم بنويسي يه هنري ياد بگيري. چرا درست رو ادامه نميدي. پدر بنده خدات كه حرفي نداره پولش رو مي ده. بعدش نزديك ستاره نشست و دست رو سرش كشيد و گفت:بالاخره به يه چيزي علاقه داري كه، ها؟: ستاره گفت نه به هيچي علاقه ندارم. حوصله كلاس رفتن هم ندارم من فقط مي خوام عروسي كنم با شوهرم برم خيابون گردي. مادر گفت آره فكر كردي ازدواج كني لاي پنبه و پارچه زربافت نگه مي دارنت. بيچاره اول بيچارگيته ستاره گفت نه چرا؟ مادر گفت چرا؟ تو نه غذا بلدي درست كني نه خياطي بلدي. هيچي بلد نيستي كه هيچي زبون خوش هم نداري. كدوم مرديه كه با اين زبون نيش دار تو كنار بياد. ستاره گفت نه خير خب ياد مي گيرم كاري نداره كه تو چطوري ياد گرفتي. مادر كه حسابي كار داشت و رو كمك ستاره هم نمي تونست حساب كنه.گفت برو برو بزار من به كارم برسم. اگه كلاس ملاس نمي ري پس به كار من هم كار نداشته باش. ستاره رفت تو اتاقش در رو محكم بست. ستاره از اونجايي كه خيلي بد زبون و بدجنس بود هيچ دوستي رو براي خودش نگه نداشته بود. بعد از ديپلم همكلاسي هاش يا خونه شوهر رفته بودن يا كنكور قبول شده بودن ستاره آس و پاس مونده بود تو خونه و هيچ اميدي به آينده نداشت. چند وقت به همين منوال گذشت يه روز بعدازظهر مادر به ستاره گفت: ستاره جان من مي خوام برم سفره. تنهام روم نمي شه مي ياي تو ؟ ستاره گفت چي نه براي چي؟ سفره چيه؟ مادر گفت سفره حضرت ابوالفضل بيچاره بيا اونجا دعا كن خدا يه شوهر خوب بهت بده يا دعا كن عقلت كامل شه ستاره رفت تو اتاق و وقتي داشت در رو مي بست گفت تو برو دعا كن كه يه شوهر براي من پيدا بشه وگرنه روزگارتون رو سياه مي كنم. بعدش در رو محكم بست.مي خواست دكمه كيسش رو بزنه كه يك دفعه رفت تو فكر با خودش گفت بيچاره مامان. خدايا من خودمم نمي دونم چمه دلم نمي خواد با مادرم اينطوري رفتار كنم. اما دست خودم نيست. خدايا تو هيچي به من ندادي يه زبون خوش هم به من ندادي نه سياستي دارم نه استعدادي دارم هيچي هيچي بعدش گفت باشه خدا من با مامانم مي رم سفره به شرطي كه تو هم به من كمك كني. بعدش در رو باز كرد و به مادرش گفت من چي بپوشم مادر گفت الهي قربون دختر گلم برم. انشا ا... هر چي از خدا مي خواي بهت بده.بعدش ستاره كلي آرايش كرد و يه بلوز كراواتي قرمز رنگ رو پوشيد و يه دامن چارخونه ميني ژوپي هم پوشيد و بعدش اومد تو حال و گفت مامان كجايي يه دقيقه بيا من و ببين مادر كه رفته بود وضو بگيره وقتي ستاره رو ديد فرياد زد اي بگم چي نشي دختر نكنه مي خواي آبروي من و تو در و همسايه ببري. ستاره گفت وا براي چي؟ مگه اونجا كه مي ري مجلس زنونه نيست چه حرفايي مي زني. بعد چرخي زد دور مادرش و گفت مادر من برو ببين چه خبره؟ مادر گفت نمي دونم چي بگم.خلاصه مادر يه چادر سياه ساده سر كرد و ستاره هم چادر شيك مشكي رو كه عمش واسش از مكه آورده بود رو رو سرش گذاشت و دنبال مادرش راه افتاد. وقتي رسيدن اونجا مادر از تعجب دهنش باز مونده بود انگار وارد سالن آرايش شده بودن. مادر ستاره به دخترش گفت واي اينا با اين قيافه اومدن سفره حضرت ابوالفضل!!! ستاره گفت پس چي خيال كردي فكر كردي چطوري مي يان. مادر سلام كرد و رفت نشست. چند سفره سفيد و طويل رو دور تا دور اتاق پهن كرده بودن. توي سفره رنگين و پر و پيمون بود همه چي بود از خرما و حلوا و شعله زرد و پنير و سبزي و گردو گرفته تا آش رشته و خيلي مخلفات ديگه خلاصه همه چي. ستاره كه خيلي شكمو بود با خودش گفت آخ جون خوب شد اومدم. مادر، ستاره رو صدا زد كه بره كنارش بشينه يكي از خانمهاي پير تو مجلس مادر ستاره رو صدا زد و گفت خانم ببخشيد دخترتونه؟؟ مادر گفت بله كوچيكه شماست. خانم پير كه اسمش خانم فراصتي بود گفت: من فراصتي هستم. شما؟ مادر گفت: من خانم آقاي موهبي هستم. خانم فراصتي گفت فكر كنم فاميلي شما به گوشم آشنا باشه. به هر حال خوشحال شدم. بعد با لبخند مهربوني ادامه داد. اسم دختر گلتون چيه؟ ستاره با اشوه گفت ستاره هستم خانم. مادر گفت كوچيك شماست. خانم فراصتي گفت خدا بهتون ببخشه. ماشاا... چقد دخترتون خوشگل و سر زبون داره. مادر نگاه مهربوني به خانم فراصتي كرد و گفت خيلي ممنون شما هم خانم خوبي هستين تشريف بيارين اينجا كنار ما بنشينيد. ستاره يه كم خودش رو جمع و جور كرد تا خانم فراصتي بياد بشينه . خانم فراصتي رفت و سمت چپ كنار مامان ستاره نشست و گفت بزاريد ستاره جون كنار شما باشه من نمي خوام مادر و دختر رو از هم جدا كنم . مادر ستاره گفت نه خانم اين چه حرفيه؟ شما محبت دارين. خلاصه تا آخر مجلس خانم فراصتي مشغول صحبت با مادر ستاره بود و از همه جا مي گفت. آخرش گفت من يه پسر دارم خيلي سر به زيره دنبال يه دختر خوب براش هستم بعدش به مادر ستاره گفت ستاره جون چند سالشه؟ مادر ستاره گفت: والا داره مي ره تو 25 سال ، دو سال و نيمه ديپلم گرفته البته دو سالم رفوزه شده. ستاره محكم زد به پهلوي مادرش و اخم كرد. مادر ستاره گفت : اي بابا مگه چيه ستاره جان همه رفوزه مي شن. ستاره از خجالت سرخ شد و سرش رو پايين انداخت. ديد مادرش اصلا تو باغ نيست براي همين سرش رو انداخت پايين و ديگه به حرفهاي مامانش و خانم فراصتي گوش نكرد. خانم فراصتي گفت: عيب نداره پس ديپلم داره؟!! پسر منم ديپلم داره تو يه شركت كار مي كنه. مادر گفت خدا بهتون ببخشه.خانم فراصتي تا اخر مجلس پيش ستاره و مادرش نشسته بود و انگار ستاره رو واسه پسرش در نظر گرفته بود. خلاصه بعد از اتمام مجلس خانم فراصتي آدرس دقيق منزل رو از مادر ستاره پرسيد و بعد خداحافظي كرد و گفت من بايد با پسرم راجع به ستاره جون صحبت كنم. مادر گفت: باشه پس ما منتظر جوابيم. بعد خانم فراصتي با ستاره و مادرش روبوسي كرد و بعد از خداحافظي رفت.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۷۴۰ در تاریخ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۲ ۱۲:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید