به نام خدا
چهارمین مطلب من در « شعر ناب »: مسافر خیال من
تاریخ ارسال: 8 آبان 1392
***********
از ماشین پیاده شدم واز محوطۀ مجتمع بطرف خانه حرکت کردم .
اوایل خرداد بود و زمین از باران دیشب خیس بود .
در جلوی یکی از راه پله ها یک ماشین خاور باری مدل قدیمی توقف کرده
بود و پشت آن پر از اسباب و اثاث خانه بود . معلوم بود همسایه جدیدی
اضافه می شود .
کمی آنطرف تر راننده ماشین با یک خانم میانسال در حال جر و بحث بود .
خانم به راننده اصرار می کرد که به او در بردن وسایل سنگین کمک کند
و راننده هم با عصبانیت داد میزد من راننده ام نه باربر . و باز هم خانم
خواهش میکرد .
بی اعتنا به این صحنه وارد راه پله شدم . در این حال بگومگوی
آنها بالا گرفت . صدای راننده را شنیدم که می گفت :
« به جهنم که کسی رو نداری مگه من نوکر باباتم ...»
از شنیدن این حرف ناراحت شدم .و بطرف آنها برگشتم .
راننده همچنان داد می زد : « زود وسایل رو پایین بریز اگه میدونستم اینطوری میشه اصلا قبول نمیکردم مگه چقدر کرایه دادی که انتظار داری برات حمالی کنم»
با تحکم به راننده گفتم : «چی شده اقا چرا محله رو گذاشتی رو سرت .»
او با همان عصبانیت گفت : «آقا نیم ساعته منو اینجا نگهداشته میگم اسبابتو خالی کن میگه کسی رو ندارم »
به خانم نگاه کردم و او با صدای آرامی گفت :« آقا ما نمیدونستیم امروز اسباب کشی خواهیم کرد واسه همین نشد کمک بیاریم من که چیزی نمیگم اگه میشه به این چند تا وسایل سنگین کمک کنه بقیه شو یواش یواش خودم می بریم ».
هر دو حق داشتند . کمی فکر کردم ... خالی کردن آن همه اثاث اقلا 4 نفر مرد میخواست . در این حال چشمم افتاد به بچه های محل که آنطرف محوطه در حال بگو و بخند بودند . سهراب – رضا – شهرام – ابی و احد .
کمی بطرفشان رفتم و سهراب را صدا کردم و اشاره کردم که بیایید اینجا . از من حرف شنوی داشتند . همه آمدند . گفتم : « بچه ها کمک کنید این وسایل رو خالی کنیم ».
بی معطلی دست بکار شدند . یکنفر رفت بالای ماشین و ما هم دسته جمعی وسایل را جلوی راه پله خالی کردیم و راننده را راهی کردیم رفت .
به خانم گفتم «شما بروید داخل خانه ما وسایلتون رو میاریم بالا» .
خانه شان طبقه چهارم بود . خانم در حالیکه دعا و تشکر می کرد داخل رفت و ما در عرض نیم ساعت همه وسایل را به بالا انتقال دادیم .
از بچه ها تشکر کردم و خودم به خواست خانم ، برای جابجایی وسایل سنگین آشپزخانه و مبلها ماندم . در آن حال از خانم پرسیدم « آقاتون کجاست ». و او خیلی خلاصه گفت : «مسافرته» .
ته دلم گفتم خوب صبر میکردید از مسافرت برمیگشت و اینقدر اذیت نمیشدید . اما دیگر چیزی نگفتم . جابجا کردن وسایل آشپزخانه و راه اندازی آبگرمکن دیواری و ...
حدود 15 دقیقه طول کشید و خانم معلوم نبود کجا رفته اما ناگهان صدا کرد : «عزیزم یه لحظه بیا اینا رو هم ببر ... »
صدا از جلوی درِ ورودی بود. رفتم آنجا و گفتم :« بله بفرمایید» .
ناگهان در همان حال یک دختر حدود 22 ساله از پله ها به طرف ما آمد .
خانم با لبخند به من گفت :« ببخشید منظورم شما نبودید دخترمو صدا کردم که این کارتنها رو ببره پایین »
یک لحظه از دیدن دختر و نیز از اشتباه خودم ، هم شوکه شدم و هم خنده ام گرفت . آنها هم متوجه اشتباه من شدند و به زحمت جلوی خنده خود را گرفتند . خانم اضافه کرد «دخترم موقع اسباب زدن خونه نبود الان رسیده».
من با خنده گفتم : «آخه یکی نیست به من بگه تو کجات به عزیزم میخوره ... »
این حرف باعث خندۀ همه مان شد
دختر با آن نگاه گرم و معصومانه ، و قد بلند و بالا ، و خیره کنندگی بی نظیرش ، دل و دیده را افسون میکرد و ...
از آنها خداحافظی کردم و بیرون آمدم .همینطور که بطرف خانه خودمان می رفتم حس عجیبی داشتم . سنگین تر شده بودم و ... افکارم مغشوش بود ...
احساس میکردم بزودی و به یک نوعی مسئولیت این خانواده روی دوش من خواهد افتاد .
نمیدانم این حس از کجا به من دست می داد ولی مطمئن بودم احساسم اشتباه نمی کند
و نمیدانستم که در آن لحظه سرنوشت هایی مقدر می شود شبیه افسانه ها ..
سرشار از ناباوری و حیرت ...
پایان قسمت اول ...
////////////////
دوستان عزیز
مسافر خیال من، گذری ست بر یک ماجرای شگرف و ناباورانه
اگر دوست داشتید همراهی کنید
دو سه قسمت ادامه بدهید حتما پیگیر آن خواهید بود
حکایت و شعر در این ماجرا پا به پای هم پیش خواهد رفت