داخلی-درون منزل-روز
درب خانه باز می شود و جمشید -پسربچه ای ۹ساله-که لباس فرم سرمه ای رنگ مدرسه به تن دارد و کیفی پشتش انداخته است وارد خانه می شود. و به آرامی درب را پشت سرش می بندد.چند قدمی بر می دارد و در همان حال می گوید:
"مامان؟"
کوله اش را روی صندلی قرار می دهد. چند قدمی به سمت آشپزخانه بر میدارد و آنجا را نگاهی می اندازد اما چیزی نمی بیند. چهره اش کمی در هم می شود. به سمت اتاق ها حرکت می کند و صدای گنگی را می شنود. به درب اتاق نزدیک می شود. درب اتاق را که کاملا بسته نشده، اندکی با دستش باز می کند. مادرش را می بیند که درون اتاق روی تخت و پشت به درب اتاق نشسته و مشغول صحبت با تلفن است:
"نمی دونم که..حالا زنگ زدم اونجا..بیاد ببینیم چی میشه"
جمشید اندکی از صحبت را می شنود و در را که نیمه باز کرده بود به همان حالت قبلی می بندد و حالا که چهره اش بازتر شده، به سمت اتاق خودش حرکت می کند. صدای گنگ مادرش شنیده می شود.
جمشید وارد اتاقش می شود در را پشت سرش می بندد. تصویر راهروی خانه را نشان می دهد..صدای مادر اندکی بلندتر می شود:
"باشه..ببینیم دیگه..کاری نداری؟..خدافظ
تلفن را قطع می کند و از اتاق خارج می شود.
چهره ی مادر که ناراحتی در آن مشخص می شود دیده می شود..چند قدمی بر می دارد که صدای باز شدن در اتاق شنیده می شود. مادر نیم نگاهی با نگرانی به عقب می اندازد. بر می گردد و جمشید را با لباس راحتی می بیند که از اتاق خارج شده.
جمشید با لبخندی بر لب:
"سلام"
مادر:
"ااا..سلام..خسته نباشی..کی اومدی؟"
و ابرو های در همش را باز می کند . با لبخندی پاسخ پسرش را می دهد.
جمشید:
"همین الان"
مادر در حالی که کاملا به سمت جمشید برگشته می گوید:
"چه خبر؟..امروز چطور بود؟"
جمشید در حالی که ساعد دستش را می مالد:
"هیچی.."
و چند قدم جلوتر بر میدارد.
مادر:
"باشه..برو دست صورتتو بشور"
جمشید:
"نههه..حوصله ندارم.خسته ام."
و خودش را روی کاناپه می اندازد.
مادر به سمتش می آید و کیفش را که روی صندلی قرار دارد بر می دارد و به طرف جمشید می گیرد و می گوید:
"بلند شو تنبل..کیفتم بذار تو اتاقت"
جمشید کیف را از مادرش می گیرد و به سمت اتاقش حرکت می کند. مادر هم بر می گردد و به سمت آشپزخانه حرکت می کند. تصویر مادر را نشان می دهد به محض وارد شدن به آشپزخانه، در یخچال را باز می کند و قابلمه ی کوچکی را از درون آن بر می دارد.
با دست چپش قابلمه را گرفته، در یخچال را می بندد و قابلمه را روی گاز می گذارد. خرت و پرت هایی که روی کابینت و سینک ظرفشویی قرار دارد را برمی دارد و درون سطل زباله می ریزد.
جمشید از اتاقش خارج می شود و بلافاصله جلوی تلویزیون می نشیند. میکرو'اش را روشن می کند. مادر که در تصویر مشاهده می شود در حال دستمال کشیدن روی گاز است که با آمدن جمشید، نیم نگاهی به پشتش می اندازد و او را می بیند.
مادر دست چپش روی کابینت و در دست راستش (دستمالی دارد) که روی کمرش گذاشته و به جمشید نگاه می کند.. در همان حال می گوید:
"نشین جلوی اون..ولش کن.بیا غذا بخور"
و منتظر او می ماند.
جمشید با چشمان گرد کرده و دهانی باز در حالی که مشغول بازی است:
"الان؟"
مادر نفس عمیقی می کشد و نگاهش را از جمشید جدا می کند و در همان حالتی که ایستاده نگاهش را به کف آشپزخانه می دوزد. پس از اندکی به سمت چپش نگاهی می اندازد و با بی حوصلگی گاز را روشن می کند و قابلمه را روی آن می گذارد.
جمشید که در حال بازی کردن است می پرسد:
"مامان؟"
مادر که مشغول پوست کندن گوجه است، می گوید:
"بله؟"
جمشید به سمت مادرش باز می گردد و می پرسد:
"این بازی چطوریه؟"
و منتظر مادرش می ماند.
مادر بر می گردد و چند قدمی به سمت او بر می دارد و نزدیکش می شود و با خستگی نگاهش را ریز می کند و به صفحه تلویزیون نگاه می کند و می گوید:
"باید ۳تا شکل شبیه هم بیاری بهت جایزه بده"
جمشید :
"جایزه؟ چه جایزه ای؟"
مادر در حالی که به تلویزیون نگاه می کند:
"۱۰۰۰۰دلار"
جمشید با تعجب مادرش را نگاه می کند و به سرعت می پرسد:
"میارن جلو درمون؟"
مادرش با لبخند پاسخ می دهد:
"آره"
جمشید برمی گردد و بازی را نگاه می کند. مادر هم اندکی او را نگاه می کند و به آشپزخانه باز می گردد. گاز زیر ماهیتابه را روشن می کند. برمی گردد و یخچال را باز می کند و نگاهی به درون آن می اندازد و دنبال چیزی می گردد.
اندکی خم می شود و از طبقه پایین یخپال دبه ماستی در می آورد و روی میز می گذارد اما آن روی زمین می افتد.
مادر بی توجه به سمت گاز می رود و آن را خاموش می کند و ماهیتابه را با دستمال کمی هل می دهد. با همان دستمال در قابلمه را بر می دارد و روی کابینت می اندازد و با ناراحتی با قاشق کمی آن را به هم می زند و زیرش را خاموش می کند.
پس از خاموش کردن گاز، نچ می کند و یک دستش را روی سرش می گذارد و دست دیگر را روی کمرش. دستمال را که در دستش قرار دارد روی سینک پرتاب می کند.
در همین حال صدای آیفون منزل شنیده می شود. مادر با دلهره در حالی که چشمانش را باز کرده به سرعت پشتش را نگاه می کند. جمشید به سمت در حرکت می کند. مادر به او میگوید:
"صبر کن"
جمشید می ایستد و با تعجب به مادرش نگاه می کند. و در همان حال به سمت دستشویی حرکت می کند.. مادر خودش به سمت درب خانه حرکت می کند، از روی رخت آویز چادرش را بر میدارد و سر می کند. از پنجره رو به بیرون با گوشه چشمش بیرون را نگاه می اندازد.
به سمت آیفون حرکت می کند و دستش را روی آن می گذارد.اندکی صبر می کند. سپس آیفون را بر می دارد و می گوید:
"بله؟"
کمی مکث می کند و می گوید:
"بفرمایید.."
و در را باز می کند..
مادر جلوی درب خانه می ایستد و زمین را نگاه می کند. در همان حال می گوید:
" جمشید؟"
صدای آب شنیده می شود و سپس درب آن باز می شود و جمشید از دستشویی بیرون می آید و به مادرش نگاه می کند. پشت سرش در آن را می بندد و می گوید:
"بله؟"
مادر با دیدن جمشید سری را تکان می دهد، چادرش را درست می کند. جمشید هم به سمت تلویزیون حرکت می کند.
صدای در زدن شنیده می شود. مادر در را باز می کند و چند قدم عقب می رود و چادرش را محکم می گیرد.
شخص وارد منزل می شود:
"یا الله"
مادر در حالی که به زمین نگاه می کند و کمی دور ایستاده:
"بفرمایید"
شخص هم وارد خانه می شود و در حالی که به زمین نگاه می کند:
"سلام حاج خانم"
مادر همان حال:
"سلام..بفرمایید.. وسایل اونجاست"
و با دستش به کارتون هایی که گوشه خانه چیده شده اشاره می کند.
مرد نگاهی به آن ها می کند و می گوید:
"بله..با اجازه"
و به سمت وسایل حرکت می کند.
مادر هم از دور مشاهده می کند. شخص به نزدیکی وسایل می رود و چیز هایی روی کاغذ می نویسد. وسایل را با دست از هم جدا می کند. مادر این را مشاهده می کند. نگاهش را از وسایل جدا می کند و اندکی به فکر فرو می رود و مشغول فکر کردن به چیزی می شود.
سپس کمی جلو می رود و می گوید:
"ببخشید آقا..همه وسایل رو نگاه بندازید"
مرد که روی زانوهایش ایستاده و قلم و کاغذی در دستش است، بلافاصله می گوید:
"باشه..مشکلی نیست"
مرد از جایش بلند می شود و به جاهای دیگر خانه می رود. مادر هم به سمت جمشید می رود و روبروی او روی صندلی می نشیند.
مرد که برای دیدن وسایل داخل اتاق از کنار جمشید عبور می کند، توجه او را به خود جلب مب کند. جمشید که جلوی تلویزیون نشسته به مرد نگاه می کند و سپس به مادرش که نزدیک او روی صندلی نشسته نگاهی می اندازد. مادر در حالی که روی صندلی نشسته به فکر فرو رفته است.
سمسار پس از تمام شدن کارش و در حالی که چیزهایی روی کاغذ می نویسد به سمت درب خروجی حرکت می کند.
مادر با دیدن سمسار به خود می آید و از جا بلند می شود و به طرف درب خانه می رود.
پس از تمام شدن نوشته های سمسار، مجددا نگاهی به کل خانه می اندازد که چیزی را از قلم نینداخته باشد. نگاهش به تلویزیون می افتد و می گوید:
"اونا هم هست؟"
مادر نگاهی به پشتش می اندازد. جمشید را می بیند که به او خیره نگاه می کند. به آرامی سرش را بر میگرداند و به آرامی می گوید:
"بله"
سمسار:"خیل خب" و یاد داشتی می کند.. در را باز می کند و می گوید:
" من ساعت ۲ میام وسایلا رو می برم..خدافظ شما"
و پشت سرش در را می بندد و می رود.
مادر سری به نشانه ی تایید و خداحافظی تکان می دهد. و با خستگی و ناراحتی چادر را از سرش برمی دارد و آن را روی رخت آویز قرار می دهد. بر می گردد و به سمت صندلی می رود.
جمشید به طرفش می آید و می گوید:
"میکرو رم میبرن؟"
مادر روی صندلی می نشیند و با خستگی می گوید:
"آره..(مکثی می کند)..باید بریم خونه مامانبزرگ..اونجا که نمیشه بازی کرد"
جمشید با تعجب می پرسد:
"خونه مامانبزرگ؟ چرا میریم؟ چرا وسایلا رو دارن میبرن؟"
و کنار مادرش روی صندلی می نشیند.
مادر:
"یه چند وقتی باید بریم اونجا.."
و به جایی خیره می شود.
جمشید متوجه منظور مادرش نمی شود و با اخم پایین را نگاه می کند..در همین حال تلفن خانه زنگ می خورد و مادر از جایش بلند می شود و به اتاق می رود. جمشید همچنان با اخم اطرافش را نگاه می کند. از جایش بلند می شود و به سمت اتاق حرکت می کند.
صدای آرام را می شنود. به درب اتاق نزدیکتر می شود و در را کمی با دستش باز می کند.
مادرش را روی تخت می بیند. که روی تخت و پشت به در نشسته است و مشغول صحبت با تلفن است.
مادر با صدای گرفته:
"من و جمشید..(مکث)..آره اومد وسایلا رو دید.گفت ۲ میام می برم..(مکث)..نمی دونم..(مکث)..آره دیگه..(مکث)..مگه چقدر بدهی آوردی؟..(مکث)..((نچ می کند و نفس عمیقی می کشد))"
جمشید با شنیدن این صحبت ها با فکر مشغول از در فاصله می گیرد و روی صندلی می نشیند.. آرنج دست راستش را روی دسته صندلی می گذارد و مشتش را زیر سرش..
صحبت های مادرش را به آرامی می شنود.. نگاهش به تلویزیون که بازی را نمایش می دهد می افتد. کمی به فکر فرو می رود..درون ذهنش چیزی را بررسی می کند.
دوباره به تلویزیون نگاه می کند. به دلارهایی که گوشه ی تصاویر وجود دارد. نیم نگاهی به درب خانه.. نیم نگاهی به مسیر اتاقی که مادرش حضور دارد.
به ۱۰۰۰۰$ که در تصویر است خیره می شود و به سمت بازی و میکرو می رود..
تصویر دیوار و ساعت را نشان می دهد..ساعت: ۱:۳۰