از آدم هایی که از آدمیت تنها نامش را یدک می کشند بیزارم . از همانها که زاده شده اند تا احساساتت را به بازی بگیرند و بعد ، لوند هایشان سهم دیگران باشد . از آنها که دم از صداقت می زنند اما رسم الخط راستی و درستی را نمی دانند . از همان ها که به ظاهر زیبایند اما درون زیبایی ندارند .
آنها که دلشان بزرگ است . همه ی دلباختگان را می توانند از مهر و محبتشان سیراب کنند . سهم هیچ کسی نیستند اما به همه تعلق دارند .
نمی دانم اینان از کدام آسمان بر زمین فرود آمده اند اما هرکه هستند و هرچه هستند مطمئنا بویی از معرفت نبرده اند . سینه چاک کنی میدرند . وفا خرجشان کنی جفا عایدت می شود . عاشقی را دمی لذت میدانند . وسعت چشمانشان را هوس بوسیده است و ...
سهم بی خردانی همچون من که با ناز چشمی ، خام رویاهای با او و آنها ماندن می شوم عقب ماندگی ست .
گرگ زاده نبودم تا دردیدن بدانم . مرا با خیال پرواز پرستوها بزرگ کرده اند .
کاش بتوانم قلم بر دست ، خط قرمزی بر نامش کشیده او را برای همیشه از سرنوشتم بزدایم
برای شروع هیچوقت دیر نیست . این لکه را باید زدود ...