نفرین
در شهر کوچکی که مگس از حیاط خونت رد بشه حرف در میارند! بهم زدن نامزدی، حکایتها داره. بعداز بده بستونها و سر زبون انداختن دختره، یک باره گفت: ( الا و بلا نمی خوامت...!.).
هرچی پرسیدند عیب کار کجاست؟ گفت: (عیبی نداره، نمی خوامش.). چند نفر واسطه شدند نگذارند پسره پس بزنه، قبول نکرد.
رفت سربازی تا از یاد ودل دختره بره. خدمت که بود هنوز توی دل دختره بود، وقتی برگشت وسراغ اورا نگرفت، دیگه نا امید شد دلش شروع کرد به لرزیدن.
می گفتند پسره رو نفرین کرده بود که: (الهی، همونطور که قسمت من نشد، قسمت هیچ کس دیگه ای نشه).
چند پاییز و بهار خودش را بست به کنج انزوا، تا حرف و حدیث کوچه و خیابون زخمیش نکنه. کم کم تارهای سفیدی توی موهاش پیدا شد!.
با خودش گفت: ( حتما"مردم فراموشم کردندیادشون رفته چی به سرم آورد؟ وقتش رسیده برم بیرون و آفتاب را تماشا کنم ).
برای احتیاط چادرش رو کشید پیچید بخودش تا شناخته نشه. سرکوچه که رسید دوستش را دید. از حال همدیگه پرسیدند. دوستش گفت: ( فکر نمی کنم دیگه کسی تو رو بگیره ! بیا زن عبدالله شو، شصت سال داره، مرد خوبیه! بچه هاش خوبند، اذیتت نمی کنند...).
انگار بالهای پسره رو باز کرده باشند. هر روز موهایش را ژل می زد و میرفت سر کار. تصادف کرد. قطع نخاع شد و افتاد روی تخت.
زخم بستر گرفته بود. ناله های دردناکی سر می داد ، پرسیدم، سرچشمه ناله های سوزان می دونی کجاست ...؟
گفت: چه می دونم؟ من که آزارم به مورچه هم نمی رسید...!.
عباس عابد (ساوجی)